قصه-شب-کودک-مگس‌ها-و-شیرینی

قصه شب کودک‌: مگس‌ها و شیرینی || مگس، آلوده است

قصه شب کودک‌

مگس‌ها و شیرینی

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپاب‌فا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی از روزها دو تا مگس این‌ور و آن‌ور پر می‌زدند و به هر جا سر می‌زدند تا چیزی برای خوردن پیدا کنند. اسم یکی «وِزی» بود و اسم آن‌یکی هم «ویزی» بود. وزی و ویزی همین‌طور که می‌رفتند به پنجره‌ی باز یک اتاق رسیدند. ویزی گفت: «برویم توی این اتاق، خوردنی و شیرینی اینجا زیاد است. هرچه که خواستیم می‌خوریم و بعد هم می‌رویم.»

وزی گفت: «اینجا برای ما خوب نیست. پنجره را که ببندند دیگر نمی‌توانیم بیرون بیاییم.»

ویزی گفت: «پنجره هم که بسته شود می‌توانیم بیرون بیاییم، تو با من بیا تا همه‌چیز را ببینی.»

وزی قبول کرد و آن‌ها توی اتاق رفتند. گوشه‌ی اتاق یک ظرف شیرینی بود. ویزی گفت: «برویم آنجا. شیرینی تازه و خوش‌مزه، زیاد است.»

بله… مگس‌ها خوشحال و خندان رفتند به‌طرف ظرف شیرینی که یک‌دفعه صدای خانم خانه آمد که گفت: «اِ… این مگس‌ها اینجا چه‌کار می‌کنند؟ چرا من پنجره‌ی اتاق را باز گذاشته‌ام؟» او این حرف را زد و درِ جعبه‌ی شیرینی را گذاشت و پنجره‌ی اتاق را هم بست.

وزی که بالای اتاق روی دیوار نشسته بود به دوستش گفت: «دیدی چه‌کار کردی؟ چیزی نمانده بود که ما را با مگس‌کش بزنند.»

ویزی گفت: «حالا چرا ترسیدی؟ بیا برویم بیرون.»

وزی گفت: «چه طوری برویم بیرون؟ مگر ندیدی که پنجره بسته شده؟»

ویزی پنجره را نشان داد و گفت: «از آنجا برویم. ببین بیرون چه قشنگ پیداست؟» وزی پنجره را نگاه کرد و گفت: «آنجا را می‌گویی؟ خیال کرده‌ای چون پشت پنجره پیداست می‌توانیم از اتاق بیرون برویم. من توی اتاق‌ها زیاد آمده‌ام. اگر پشت پنجره‌ها پیداست برای شیشه‌هاست. چرا این چیزها را نمی‌دانی؟ اگر ما به‌طرف شیشه‌ها برویم به آن‌ها می‌خوریم و پرهایمان را می‌شکند. تو دیگر چه جور مگسی هستی.»

ویزی گفت: «پس چرا من یک‌بار از پنجره‌ی اتاق بیرون آمده‌ام؟»

وزی با ناراحتی گفت: «چه می‌دانم… شاید آن روز آن پنجره شیشه نداشته است. کاش همراه تو نیامده بودم.»

ویزی گفت: «حالا که توی اتاق آمده‌ایم بیا بگردیم تا چیزی برای خوردن پیدا کنیم.»

وزی گفت: «دیگر فایده ندارد. باید زودتر ازاینجا بیرون برویم، برای این‌که ما را دیده‌اند.»

بله گُل من… وزی و ویزی داشتند باهم حرف می‌زدند که خانم خانه درِ اتاق را باز کرد. در این وقت وزی و ویزی پر زدند و از اتاق بیرون رفتند. بعد هم روی شاخه‌ی یک درخت نشستند.

وزی گفت: «چه خوب شد که از اتاق بیرون آمدیم. حالا بگو چه‌کار کنیم؟»

ویزی گفت: «چرا توی اتاق نماندی؟ ظرف شیرینی را ندیدی؟»

وزی گفت «من هم مثل تو ظرف شیرینی را دیدم؛ ولی جانم را بیشتر دوست دارم. آدم‌ها نمی‌گذارند که ما روی خوردنی‌ها و شیرینی‌های آن‌ها بنشینیم. برای این‌که می‌گویند مگس‌ها همه‌جا می‌روند و روی همه‌چیز می‌نشینند و کثیف هستند.» ویزی گفت: «من بازهم توی آن اتاق می‌روم.»

وزی گفت: «خب برو، من که با تو نمی‌آیم. دوست ندارم که مگس‌کش خانم خانه به سرم بخورد.»

ویزی گفت: «کتک خوردن از آدم‌ها خوش‌مزه است یا بدمزه است؟»

وزی گفت: «برای من که خیلی بدمزه است؛ ولی برای تو که شیرینی خیلی دوست داری؛ خیلی هم شیرین است.»

ویزی گفت: «حالا که این‌طور شد من هم از این شیرینی‌ها دوست ندارم.»

با این حرف آن‌ها خندیدند و پر زدند و رفتند.

خب، وقت آن شد که بگویم قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *