قصه-شب-کودکانه-عروسک-و-آینه

قصه شب کودک‌: عروسک و آینه

قصه شب کودک‌

عروسک و آینه

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپاب‌فا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی از روزها عروسکی پیش آینه‌ای آمد و با او دوست شد. آینه از عروسک پرسید: «تا کی اینجا می‌مانی؟» عروسک گفت: «نمی‌دانم… تا هر وقت که تو دوست داشته باشی اینجا می‌مانم.»

آینه گفت: «ماندن یا نماندن تو با من نیست… با آن دختر کوچولویی است که با تو بازی می‌کند. هر وقت که او خسته شد، تو هم ازاینجا می‌روی.»

عروسک گفت: «تو دوست داری که من اینجا باشم؟»

آینه گفت: «بله که دوست دارم؛ ولی به شرطی که زیاد سروصدا و شلوغ نکنی؛ برای این‌که هرکس آینه را می‌بیند دیگر ساکت نمی‌نشیند.»

عروسک گفت: «مگر توی آینه چی هست که هرکس آن را می‌بیند، شلوغ می‌کند؟»

آینه گفت: «خود من هم نمی‌دانم. شاید توی آینه چیزی هست که آن‌ها شلوغ می‌کنند دیگر…»

عروسک گفت: «ولی من شلوغ نمی‌کنم… برای اینکه من عروسک خوبی هستم!»

عروسک این را گفت و آرام‌آرام آمد و روبه روی آینه ایستاد. او که تا آن‌وقت عکس خودش را آن‌طور توی آینه ندیده بود گفت: «راستی چرا نگفتی که یک عروسک دیگر هم اینجا هست.»

آینه پرسید: «کدام عروسک؟»

عروسک گفت: «همین عروسکی که روبه روی من توی آینه ایستاده.»

آینه گفت: «آن عروسک عکس توست… هر چیز که رو به روی آینه باشد عکس آن ‌هم دیده می‌شود.»

عروسک گفت: «نه، من باور نمی‌کنم… چرا نمی‌گذاری که آن عروسک بیاید و با من بازی کند؟»

آینه گفت: «کم‌کم دارم ناراحت می‌شوم. حالا که این‌طوری شد، از روبه روی من برو کنار… زود باش دلم گرفت.»

عروسک بالا و پایین پرید و گفت: «بروم کنار؟ تا آن عروسک قشنگ از آنجا بیرون نیاید، من ازاینجا تکان نمی‌خورم.»

آینه گفت: «دیدی گفتم هرکس پیش من می‌آید شلوغ می‌کند؟»

بله، چه بگویم و چه نگویم. از آن به بعد آینه و عروسک هرروز باهم بگومگو می‌کردند… تا اینکه یک روز خانم خانه آمد و خواست آینه را تمیز کند. این شد که آن را برداشت و دورتر روی زمین گذاشت.

آینه از دور عروسک را صدا زد و گفت: «آهای عروسک چه‌کار می‌کنی؟»

عروسک گفت: «تو دوست بدی هستی… چرا نمی‌گذاری آن عروسک بیاید و با من بازی کند؟»

آینه گفت: «خوب گوش کن! من را می‌بینی؟»

عروسک گفت: «بله که می‌بینم.» آینه گفت: «حالا آن عروسک کجاست؟»

عروسک گفت: «نمی‌دانم. شاید تو به او حرفی زدی که او رفته.»

آینه گفت: «او جایی نرفته… اگر من دوباره پیش تو باشم و تو رو به روی من باشی، آن عروسک را می‌بینی… آن عروسک عکس توست… غیر از تو توی این خانه عروسک دیگری نیست.» عروسک گفت: «از کجا بدانم؟» آینه گفت: «صبر کن! وقتی مادر دختر کوچولو مرا نزدیک تو گذاشت، آن عروسک را دوباره می‌بینی.»

بله گُل من… مادر دختر کوچولو آینه را تمیز کرد و آن را سر جایش گذاشت و از اتاق رفت. در این وقت عروسک کوچولو دوباره آن عروسک را دید؛ یعنی این‌که عکس خودش را توی آینه دید. حالا او فهمیده بود که آینه به او چه می‌گفته. عروسک کوچولو پیش آینه بود و با او می‌گفت و می‌خندید؛ ولی آن‌قدر شلوغ نمی‌کرد که آینه را خسته کند…

خُب، اگر از این قصه خوشت آمد، باید بگویم که قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.

(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *