قصه شب کودک
شیر و خرگوش و گرگ
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری خرگوشی از لانهاش بیرون رفت. برای چی؟ برای اینکه غذایی پیدا کند و برای بچههایش ببرد. غذای خرگوش چییه؟ هویج و کلم و کاهو و از اینجور چیزها… بله، خرگوش خوشحال و خندان داشت برای خودش میرفت که یکدفعه پشت سرش صدایی را شنید، برای همین یواشکی برگشت و نگاه کرد. فکر میکنید چی دید؟
خرگوش یک گرگ دید. گرگها حیوانهای گوشتخوارند که یکی از غذاهای آنها خرگوش است.
بگذریم… خرگوش تا فهمید که گرگ دارد به او نزدیک میشود یکدفعه از جا پرید و مثل باد شروع کرد به دویدن… حالا ندو کِی بدو… خرگوش میرفت و گرگ میآمد. خرگوش میرفت و گرگ میآمد.
خرگوش میرفت و گرگ میآمد تا اینکه گرگ آنقدر خرگوش را دنبال کرد تا خرگوش، خسته و مانده شد. دیگر چیزی نمانده بود گرگ خرگوش را بگیرد که خرگوش با خودش گفت: «باید کاری بکنم. با دویدن و فرار کردن نمیتوانم خودم را از دست گرگ نجات بدهم.»
گرگ هم که دیگر فهمیده بود خرگوش خسته شده با صدای بلند گفت: «آی خرگوش، فرار کردن و دویدن هیچ فایدهای برای تو ندارد. پس هر جا هستی بمان که من آمدم.»
خرگوش همینطور که میدوید یکدفعه شیری را دید که گوشهای نشسته بود و چرت میزد. با خودش گفت: «الآن پیش شیر میروم، شاید او به من کمک کند.»
خرگوش چند قدم که بهطرف شیر رفت دوباره با خودش گفت: «شیرها هم که خرگوشها را میخورند؛ ولی باشد من خودم غذای شیر بشوم بهتر است که گرگ من را دنبال کند.»
بله گُل من… خرگوش این حرفها را با خودش زد و یکدفعه از فرار کردن دست کشید و ایستاد. از آنطرف، گرگ هم یواشیواش آمد و خودش را به خرگوش رساند؛ ولی تا خواست روی خرگوش بپَرد، خرگوش جستوخیزکنان رفت و خودش را به شیر رساند و از روی او پرید. شیر که تا آنوقت توی حال خودش بود و داشت چرت میزد، از خواب پرید و دوروبرش را نگاه کرد. او خرگوش را که خیلی از خودش کوچکتر بود ندید؛ ولی گرگی را دید که دارد بهطرف او میدود.
گرگ هم که در حال دویدن بود نتوانست بایستد. این بود که رفت و روبه روی شیر ایستاد. شیر که از این کار گرگ ناراحت شده بود از جا بلند شد و غرِّش کرد (یعنی صدای بلند از دهانش بیرون آمد) و بهطرف گرگ پرید. گرگ که نمیدانست چه شده از همان راهی که آمده بود برگشت. شیر هم که خیلی گرسنه نبود، یککم گرگ را دنبال کرد و دوباره با بیحوصلگی برگشت و روی زمین نشست.
گرگ که حالا خوشحال بود از دست شیر فرار کرده، دوروبرش را نگاه کرد؛ ولی خرگوش را ندید که ندید.
حالا گوش کن که خرگوش چهکار کرد… خرگوش هم که اینطوری از دست گرگ نجات پیدا کرده بود با خوشحالی رفت و غذای خوشمزهای پیدا کرد و برای بچههایش برد؛ اما به خودش یک قول داد. چه قولی؟ اینکه از آن به بعد، خوب مواظب خودش باشد و همینجوری اینور و آنور نرود که حیوانهای بزرگ او را دنبال کنند.
بله… حالا که بچههای خرگوش سرگرم خوردن غذا هستند، من برای تو میگویم: قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود برف بود، پایین که آمد آب شد، دیگر وقت خواب شد…
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)