قصه شب کودک
شیر و خرگوش و روباه
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوشی زندگی میکرد که من هم اسمش را نمیدانم. خرگوش هرروز صبح شاد و خوشحال برای پیدا کردن میوه از لانه بیرون میرفت و با دستان پر از میوه به لانه برمیگشت. توی همین جنگل خرگوشهایی هم بودند که میرفتند و هزار جور بلا سرشان میآمد؛ ولی این خرگوش همیشه خوب میرفت و خوبتر هم به لانه برمیگشت.
میدانی چرا؟ پس گوش کن!
روزی از روزها که خرگوش برای پیدا کردن میوه از لانه بیرون رفته بود، یکدفعه سر راه خودش روباهی را دید. روباه با دیدن خرگوش بلند خندید و گفت: «چه خوب آمدی خرگوش! کار من را کم کردی. برای گرفتن تو باید همهی جنگل را زیر پا میگذاشتم؛ ولی تو خودت آمدی تا ناهار خوشمزهی من بشوی.»
خرگوش که فهمید روباه چه خیالی دارد، خواست فرار کند، ولی دید که هیچ فایدهای ندارد. این بود که از عقل و هوش خودش کمک گرفت. برای همین خودش را نگران و ترسان نشان داد و بهطرف لانهی روباه دوید.
روباه تا این کار خرگوش را دید فریاد کشید: «چهکار میکنی خرگوش صبر کن! چرا اینجوری توی لانه میدوی؟ بچههای من میترسند!»
خرگوش گفت: «اگر تو بهجای من بودی توی لانهی مورچهها پنهان میشدی؟»
روباه فریاد کشید: «چهحرفها میزنی؟ چرا من فرار کنم؟»
خرگوش جلوی پای روباه خودش را روی زمین انداخت و گفت: «زود باش من را جایی پنهان کن! توی راه که میآمدم شیر من را دید. صدایم زد. میدانستم که گرسنه است و میخواهد مرا بخورد. این بود که فرار کردم. وقتی میدویدم، صدای شیر را شنیدم که بلند گفت: «کجا میروی خرگوش؟ اگر زیر زمین بروی و توی لانهی روباه هم بروی، غذای امروز من تو هستی…»
روباه تا این حرفها را از خرگوش شنید. فریاد زد و بهطرف لانهاش دوید و گفت: «حالا که اینجوری شد، زود باش ازاینجا برو… نمیخواهم تو را ببینم. اگر پای شیر به اینجا برسد، بچههای من میترسند.»
روباه این را گفت و توی لانهاش پنهان شد. خرگوش هم خوشحال و خندان به دنبال کارهای خودش رفت. خرگوش آن حرفها را به روباه زد تا بتواند جانش را نجات بدهد. این شد که روباه به لانهاش رفت و خرگوش به راه خودش رفت.
خُب گُل من… قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)