قصه-شب-کودکانه-ساعت-پرحرف

قصه شب کودک‌: ساعت پرحرف || پرحرفی خوب نیست.

قصه شب کودک‌

ساعت پرحرف

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپاب‌فا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی از روزها یک ساعت دیواری را آوردند و به دیوار اتاق خانه‌ای نصب کردند. ساعت دیواری که خودش را بالاتر از چیزهای دیگری که توی اتاق بودند دید، بلند خندید و گفت: «سلام! اینجا دیگر کجاست؟ چرا همه پایین‌تر از من نشسته‌اند؟»

آینه که روی طاقچه بود گفت: «چی شده؟ مگر تا حالا مثل اینجا را ندیده‌ای؟»

ساعت دیواری گفت: «نه، تازه امروز من را از توی جعبه بیرون آورده‌اند… من یک ساعت دیواری نو نو هستم.»

گلدان از گوشه‌ی دیگر اتاق گفت: «راست می‌گویی؟ پس برای همین است که هنوز خیلی چیزها را نمی‌دانی.»

ساعت دیواری ناراحت شد و زنگش را به صدا درآورد و گفت: «من نمی‌دانم؟ من همه‌چیز را خوب خوب می‌دانم… تازه، هرکس که نمی‌داند ساعت چند است، من را نگاه می‌کند.»

آینه گفت: «حالا برای چی زنگ زدی؟ مگر ساعت چند است؟»

ساعت دیواری گفت: «مگر قرار است که من سر ساعت زنگ بزنم؟ من هر وقتی‌که دوست داشته باشم زنگ می‌زنم.»

گلدان گفت: «دیدی گفتم که تو هنوز خیلی چیزها را نمی‌دانی… بعضی ساعت‌ها هر ساعت رنگ می‌زنند. بعضی ساعت‌ها هر شش ساعت… بعضی ساعت‌ها را میزان می‌کنند تا ساعتی که آدم‌ها کار دارند یا می‌خواهند از خواب بیدار شوند، رنگ بزند… این‌که ساعتی بخواهد هر بار که خودش دوست دارد رنگ بزند، دیگر ساعت نیست، زنگ است.»

ساعت دیواری ناراحت شد و یک‌بار دیگر زنگ زد و گفت: «مثل‌اینکه تو خیلی چیزها از ساعت‌ها می‌دانی… نکند خیال کرده‌ای تو ساعتی و من گلدانم.»

گلدان گفت: «من ساعت نیستم. من هم گلدان هستم. یک گلدان، گوشه‌ی اتاق؛ ولی پیش از تو یک ساعت قدیمی توی این اتاق بود که این چیزها را من از او یاد گرفتم.»

آینه گفت: «آقای ساعت، حالا چه می‌گویی؟ چون ساعت هستی و می‌توانی زنگ بزنی، هر کاری هم که دوست داری باید بکنی؟»

ساعت گفت: «من هم ساعت هستم و هم از شما بالاتر هستم. من بالای اتاق و شما پایین‌تر از من هستید، پس هرچه که من می‌گویم باید گوش کنید.»

بله گُل من، چه بگویم و چه نگویم…

ساعت این را گفت و دوباره زنگ زد؛ ولی یک‌دفعه درِ اتاق باز شد. صاحب‌خانه آمد و ساعت دیواری را نگاه کرد و از روی دیوار برداشت و با خودش برد.

بله می‌دانی برای چی؟… صاحب‌خانه ساعت دیواری را پیش ساعت‌ساز برد و زنگ آن را درست کرد و بعد از دو سه روز آن را دوباره روی دیوار نصب کرد.

این بار دیگر ساعت دیواری سروصدا نمی‌کرد و خیلی ساکت بود. آینه پرسید: «کجا بودی دوست من؟»

ساعت دیواری جواب نداد. گلدان پرسید: «چی شده آقای ساعت؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ از ما ناراحتی؟»

ساعت دیواری که پیدا بود خیلی خسته است گفت: «نه، من از شما ناراحت نیستم. من از کارهای خودم ناراحتم… ناراحتم چرا کاری کردم که مرا بردند پیش ساعت‌ساز… در آنجا به من خیلی سخت گذشت.»

آینه گفت: «حالا حالت خوب است؟»

ساعت گفت: «بله، حالا حالم خیلی خوب است.»

گلدان خندید و گفت: «پس یک‌بار هم برای ما زنگ بزن!»

ساعت هم خندید و گفت: «من خوش‌حالم که دوباره پیش شما آمده‌ام… حالا هم زنگ نمی‌زنم.»

آینه گفت: «زنگ تو خراب شده؟»

ساعت گفت: «نه خیر… زنگ من خیلی خوب کار می‌کند، ولی الآن که وقت زنگ زدن نیست.»

با این حرف آن‌ها خندیدند و خندیدند…

بازهم وقت آن شد که بگویم قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *