قصه شب کودک
ساعتِ توی آینه
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی از روزها خانم یک خانه یک شانه خرید و آن را روبه روی آینه روی طاقچه گذاشت. طاقچه کجاست؟ طاقچه جایی است که قدیمها روی دیوار اتاقها درست میکردند تا چیزهایی را که میخواهند دَم دست باشد، روی آن بگذارند. بله… شانه خیلی خوشحال شد. برای اینکه خانم خانه موهای دختر کوچولویش را با او صاف کرد و او را روی طاقچه گذاشت. روی طاقچه بودن که هیچ چی، شانه روبه روی آینه هم بود. آینهای که قشنگ بود و خیلی چیزها هم توی آن پیدا بود. شانه، خوشحال و خندان بود که یکدفعه صدایی را شنید: تیکتاک، تیکتاک.
شانه که خیال میکرد هیچ صدایی نباید بشنود گفت: «این کی بود که سروصدا کرد؟»
ساعتِ روی طاقچه که کمی آنطرف تر داشت کار میکرد گفت: «من هستم که دارم کار میکنم. ساعتها وقتی کار میکنند صدای تیکتاک دارند.»
شانه گفت: «چه سروصدایی! همهی ساعتها وقتی کار میکنند، اینقدر سروصدا دارند؟»
ساعت گفت: «بعضی از ساعتها، مثل من، وقتیکه کار میکنند اینطوری سروصدا دارند… تازه خود تو هم صداداری. مگر وقتی خانم خانه تو را به موهای دختر کوچولویش میزد، خِرت خِرت صدا نمیکردی؟»
شانه از این حرفِ ساعت ناراحت شد و گفت: «من که همیشه سروصدا نمیکنم. تو همیشه سروصدا میکنی.»
ساعت گفت: «خُب من باید سروصدا داشته باشم… اگر سروصدا نکنم یعنی اینکه یا خراب شدهام یا کوک من تمام شده، باید من را دوباره کوک کنند تا کار کنم.»
شانه خواست جواب ساعت را بدهد که یکدفعه توی آینه را دید. آنجا یک شانهی دیگر مثل خودش بود. خوشحال شد و گفت: «حالا دیگر من تنها نیستم.»
آنوقت گفت: «من از سروصدای ساعت خسته شدم.»
شانهای که توی آینه بود مثل او گفت: «من از سروصدای ساعت خسته شدم.»
شانه گفت: «ساعت، ساکت باش!»
شانهای که توی آینه بود مثل او گفت: «ساعت ساکت باش!»
ساعت که نمیدانست چی شده گفت: «چه خبر شده شانه؟ چرا اینقدر داد میزنی؟ یکبار گفتی شنیدم دیگر…»
شانه گفت: «وقتی دو تا شانه میگویند که ساعت، ساکت شود، ساعت نباید سروصدا کند.»
ساعت پرسید: «دو تا شانه؟ من که یک شانه بیشتر نمیبینم.»
شانه گفت: «نمیبینی؟ بیا اینجا تا ببینی.»
در این وقت خانم خانه توی اتاق آمد. او روی طاقچه به دنبال چیزی میگشت. برای همین چیزهایی را که روی طاقچه بود جابهجا کرد. این شد که ساعت را هم برداشت و کنار شانه روبه روی آینه گذاشت. بعد هم کارش که تمام شد از اتاق بیرون رفت. حالا ساعت و شانه کنار هم بودند.
شانه گفت: «حالا که پیش شانهها آمدهای باید ساکت شوی.»
ساعت خواست جواب شانه را بدهد که توی آینه را دید. آنجا هم یک ساعت، مثل خودش بود. همان چیزی که پیشازاین هم دیده بود. فهمید شانه برای چی میگوید که ما دو نفر هستیم. این بود که گفت: «شانه نگاه کن، ما ساعتها هم دو تا هستیم.»
شانه توی آینه نگاه کرد و گفت: «آن ساعت آنجا چهکار میکند؟»
ساعت گفت: «آن ساعت من هستم. هر چیزی که جلوی آینه باشد توی آینه دیده میشود. مثلاینکه تو تا امروز آینه ندیده بودی؟!»
شانه خندید و گفت: «نه، ندیده بودم. آینه چه قدر قشنگ است.»
ساعت گفت: «بیا باهم دوست باشیم… آینه هم خیلی قشنگ است؛ ولی وقتی روبه روی آن هستی نباید خیال کنی که دو تا هستی.»
با این حرف، ساعت و شانه، بلند خندیدند و خندیدند. خُب دیگر باید بگویم قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. گل روی زمینی، خوابهای خوب ببینی.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)