قصه-شب-کودک-جوجه-کلاغ-و-جوجه-گنجشک

قصه شب کودک‌: جوجه کلاغ و جوجه گنجشک || آرزوی خوب داشته باشیم

قصه شب کودک‌

جوجه کلاغ و جوجه گنجشک

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپاب‌فا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی روزگاری جوجه کلاغی و جوجه گنجشکی همسایه بودند. آشیانه‌ی کلاغ‌ها روی درخت کاج بود و آشیانه‌ی گنجشک‌ها هم روی درخت چنار. این دو تا درخت هم کنار هم بودند. پس کلاغ‌ها و گنجشک‌ها هم این‌طوری همسایه بودند. خیلی از روزها جوجه کلاغ و جوجه گنجشک باهم پرواز می‌کردند و این‌ور و آن‌ور می‌رفتند و باهم روی بعضی از درخت‌ها میوه می‌خوردند و می‌گفتند و می‌خندیدند.

بله… این دو همسایه‌ی کوچولو کنار هم خوش بودند که یک روز جوجه کلاغ گفت: «می‌دانی امروز من توی چه فکری بودم؟ تو این فکر بودم که کاشکی بال‌های تو بال من بود… آخه بال کلاغ‌ها خیلی بزرگ است؛ ولی بال شما گنجشک‌ها خیلی کوچک و قشنگ است.»

جوجه گنجشک گفت: «راست می‌گویی؟ من هم امروز خیال می‌کردم که چه قدر خوب بود بال من به‌اندازه‌ی بال کلاغ بود. کلاغ‌ها بال‌های بزرگ دارند. برای همین هم می‌توانند آن بالابالاها پرواز کنند.»

جوجه کلاغ قارقاری کرد و گفت: «چه خوب! حالا که این‌طور شد بیا بال‌هایمان را باهم عوض کنیم.»

جوجه گنجشک جیک‌جیک کرد و گفت: «پس من می‌شوم گنجشک کلاغی.»

جوجه کلاغ خندید و گفت: «چه بامزه، حالا بیا بال‌هایمان را عوض کنیم.»

بله، جوجه کلاغ و جوجه گنجشک بعدازاین حرف‌ها بال‌هایشان را عوض کردند. جوجه کلاغ خندید و گفت: «چه قشنگ شدم.»

جوجه گنجشک بال‌هایش را تکان داد و گفت: «چه بزرگ شدم. حالا کجا بروم؟»

جوجه کلاغ گفت: «می‌رویم توی باغ گردش می‌کنیم.»

جوجه گنجشک بعدازاین حرف پرواز کرد؛ ولی نتوانست از کنار درخت که آشیانه‌اش روی آن بود زیاد دور شود. برای چی؟ برای اینکه جوجه گنجشک کوچولو بود و بال‌هایش بزرگ بود. برای همین وقتی پرواز کرد، یک‌دفعه افتاد پای درخت.

مادر جوجه کلاغ ترسید و آمد بالای سر گنجشک. تا او را دید پرسید: «تو دیگر کی هستی؟ چرا این‌جوری شدی؟»

جوجه گنجشک گفت: «می‌خواستم کلاغ بشوم، این‌جوری شدم.»

کلاغِ مادر گفت: «وای چه‌کار بدی! تو الآن نه گنجشکی نه کلاغی. بچه‌ی من کجاست؟»

جوجه گنجشک گفت: «آن‌وقت که من پریدم بالای درخت بود. الآن نمی‌دانم کجاست.» در این وقت، گنجشکِ مادر هم از راه رسید. او تا بچه‌اش را دید که آن‌طوری شده جیغی کشید و گفت: «تو دیگر کی هستی؟ تو کلاغی یا گنجشکی؟»

جوجه گنجشک گفت: «من پسر تو هستم مادر… خواستم کلاغ شوم این‌جوری شدم.» مادر گنجشک گفت: «کار بدی کردی. زود باش برویم بال‌های کلاغ را به او پس بده و بال‌های خودت را بگیر.»

بله… بعدازاین حرف‌ها و این سروصداها، جوجه گنجشک و مادرش و کلاغ مادر بالای درخت رفتند. کجا؟ پیش جوجه کلاغ که حالا بال‌های گنجشک را به تن خودش زده بود و نمی‌توانست پرواز کند.

می‌دانید برای چی؟ برای این‌که بال‌های گنجشک‌ها خیلی کوچک‌تر از بال کلاغ‌هاست. آن‌ها به آنجا که رسیدند دیدند جوجه کلاغ خیلی ناراحت است. جوجه گنجشک زود بال‌های کلاغ را به او داد و بال‌های خودش را گرفت. کلاغ مادر گفت: «حالا بهتر نشد؟» گنجشک مادر گفت: «حالا خوب‌تر شد؟» جوجه کلاغ و جوجه گنجشک باهم گفتند: «حالا خیلی خوب شد!» کلاغ مادر گفت: «بچه‌های خوب، هر چیزی و هر کاری در جای خودش خوب و درست است. کلاغ، کلاغ است و گنجشک، گنجشک است. ما که نمی‌توانیم هر کاری که دوست داریم بکنیم. دیدید نمی‌شود؟»

جوجه گنجشک پر زد و گفت: «چه قدر خوب است که پرنده، گنجشک باشد.»

کلاغ مادر و گنجشک مادر باهم قارقار کردند و جیک‌جیک کردند و خندیدند.

خب قصه‌ی ما هم به سر رسید و کلاغه به خانه‌اش نرسید. گل روی زمینی، خواب‌های خوب ببینی.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *