قصه شب کودک
بازی سیب و گلابی
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی از روزها خانم خانه چند جور میوه برای بچههایش خرید و آنها را توی آشپزخانه گذاشت. وقتیکه او از آشپزخانه بیرون رفت دو تا سیب و یک گلابی توی آشپزخانه راه افتادند و برای خودشان اینور و آنور رفتند. چیزی هم نگذشت که گلابی خسته شد و به آنها گفت: «من خسته شدم. من گلابیام. من که مثل شما سیبها گرد نیستم که بتوانم زیاد قل بخورم بروم.»
سیب سفید گفت: «خب. حالا هر جا که من میروم بیا که خسته نمیشوی.» سیب قرمز گفت: «گوش کن گلابی. اگر بخواهی دنبال سیب سفید بروی خیلی خسته میشوی پس با من بیا.»
سیب سفید گفت: «چرا گلابی باید با تو بازی کند؟ من سیب سفیدم.»
سیب قرمز گفت: «چرا گلابی باید با تو بازی کند؟ من سیب قرمزم، سیب قرمز که بهتر از سیب سفید است.»
گلابی گفت: «سیبها و گلابی از یک خانواده هستند. چرا باهم دعوا میکنید؟»
سیب قرمز گفت: «هر چی که هستیم، من از سیب سفید بهترم.»
گلابی که از حرفهای سیبهای سفید و قرمز خسته شده بود گفت: «حالا که اینطوری شد، من با شما بازی نمیکنم.»
در این وقت سیبزمینی از گوشهی آشپزخانه گفت: «گلابی با من بازی کند بهتر است.» سیب سفید، سیبزمینی را نگاه کرد و گفت: «تو دیگر کی هستی؟» سیبزمینی گفت: «خب من هم یک سیبم.»
سیب سفید به سیب قرمز نگاه کرد و گفت: «شنیدی؟ او هم میگوید که من یک سیبم. تا حالا سیبِ اینجوری دیده بودی؟»
سیب قرمز، سیبزمینی را نگاه کرد و گفت: «بله، من از این سیبها زیاد دیدهام. این سیبها، از آن سیبهایی هستند که خاکبازی میکنند و اینجوری میشوند.»
سبد میوهها که وسط آشپزخانه ایستاده بود گفت: «چرا همدیگر را مسخره میکنید؟ امروز این سیبها آشپزخانه را شلوغ کردهاند.»
سیب سفید به سبد گفت: «تو دیگر کی هستی؟ چه قیافهای داری.»
سبد گفت: «من سبد میوه هستم. وقتی میوهها را میشویند توی سبد میگذارند.»
سیب قرمز، سیبزمینی را نشان داد و گفت: «خیلی خوب شد. بگو آنکه کنار پیاز نشسته یک سیب است؟»
سبد میوه گفت: «بله او هم یک سیب است؛ ولی سیبِ زمینی. سیبزمینی روی زمین کاشته میشود و بزرگ میشود؛ ولی سیبهایی مثل شما دو تا، سیبهای درختی هستند.»
سیب سفید گفت: «ولی، ما تا حالا از این سیبها ندیده بودیم.»
سبد میوه گفت: «شما هنوز خیلی چیزها را ندیدهاید. اگر دیده بودید که سیبزمینی را مسخره نمیکردید.» سیبزمینی گفت: «رنگ من رنگ خاک است. هر میوهای که روی خاک زندگی میکند که خاکبازی نمیکند.» گلابی که ساکت بود گفت: «اگر سیب سفید و سیب قرمز سروصدا راه نمیانداختند اینطور نمیشد. آنها خیال میکنند خیلی چیزها را میدانند؛ ولی حالا معلوم شد که اینطور نیست.»
سیب قرمز گفت: «ما سروصدا راه انداختیم گلابی؟»
سیب قرمز این را گفت و بهطرف گلابی رفت. گلابی صدا زد و کمک خواست؛ ولی هیچکس جلو نرفت. در این وقت خانم خانه به آشپزخانه آمد و تا نگاهش به میوهها افتاد گفت: «ایدادبیداد. نگاه کن ببین سیبها و گلابی از دست من روی زمین افتادند. چه طور آنها را ندیدم.»
بعد میوهها را از روی زمین برداشت و آنها را سر جای خودشان گذاشت.
وقتی اینطور شد، گلابی، خوشحال خوشحال شد. آنقدر که پیش خودش خندید و خندید و خندید.
خُب گُل من! دیگر باید بگویم که قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود برف بود، پایین که آمد آب شد، دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)