قصه شب کودک
الاغ تنبل
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی بود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری در یک روستا مردی بود که دو الاغ داشت. این الاغها سالها بود که برای مرد روستایی کار میکردند. مرد روستایی هرروز با این الاغها علف و چیزهای دیگر به دوروبر روستا میبرد و برای کاری که میکردند به آنها غذا میداد. یکی از این الاغها زرنگ و پرکار بود و آنیکی تنبل و کمکار… الاغ تنبل همیشه به الاغ زرنگ میگفت: «من دیگر خسته شدم. من دوست دارم توی روستا برای خودم بمانم و بخورم و بخوابم.»
الاغ زرنگ هم میگفت: «مگر میشود؟ ما باید کار کنیم… هرکس کار نکند، غذا هم ندارد.»
روزی الاغ تنبل به الاغ زرنگ گفت: «بیا کمک کن تا کمتر کار کنیم.»
الاغ زرنگ گفت: «مگر میشود؟»
الاغ تنبل گفت: «اگر تو بخواهی، میشود.»
الاغ زرنگ گفت: «میترسم کاری کنی که گرسنه بمانیم.»
الاغ تنبل گفت: «اگر هرچه میگویم گوش بکنی، هم کمتر کار میکنیم، هم بیشتر غذا میخوریم.»
الاغ زرنگ گفت: «نمیدانم… حالا بگو چهکار کنیم؟»
الاغ تنبل گفت: «امروز که صاحب ما آمد تا ما را برای بار بردن ببرد من خودم را به مریضی میزنم… یعنی کاری میکنم که او خیال کند حال من خوب نیست… برای همین من در طویله میمانم و میخورم و میخوابم.»
الاغ زرنگ گفت: «آنوقت من باید کار کنم. خُب بعد چه میشود؟»
الاغ تنبل گفت: «آنوقت چند روز دیگر تو خودت را بیحال روی زمین پهن کن!»
الاغ زرنگ گفت: «اگر نشد چی؟»
الاغ تنبل گفت: «اگر به حرف من گوش کنی میشود.»
بله گُل من، همینطور شد که الاغ تنبل گفته بود. مرد روستایی تا آمد الاغها را از طویله بیرون برد، دید یکی از الاغها روی زمین خوابیده. نگران شد و گفت: «چی شده حیوان؟»
الاغ تنبل از جایش تکان نخورد. مرد روستایی روی زمین نشست و دهان و چشم الاغ تنبل را خوب نگاه کرد. بعد دستی به کمر و سر و گردن او کشید و گفت: «بلند شو تنبل! حال تو از همیشه بهتر است. بلند شو که خیلی کار داریم.»
ولی الاغ تنبل از جایش تکان نخورد. مرد روستایی گوش او را کشید، دم او را کشید؛ ولی الاغ تنبل همانطور روی زمین خوابیده بود. وقتیکه اینطور شد، مرد روستایی الاغ زرنگ را از طویله بیرون برد.
بله الاغ زرنگ بیرون ماند تا کارش را شروع کند. در این وقت صدای صاحبش را شنید که گفت: «الاغ من، امروز کار تو زیاد شد! باری را که آن الاغ تنبل نمیبَرَد، تو باید ببری.»
مرد روستایی این را گفت و بار سنگینی را پشت الاغ زرنگ گذاشت. الاغ زرنگ به راه افتاد؛ ولی از بس پشت او سنگین شده بود خیلی سخت قدم برمیداشت و جلو میرفت. خلاصه… آن روز به الاغ زرنگ خیلی سخت گذشت. خیلی خسته شد و شب به طویله برگشت. وقتی به آنجا رسید، الاغ تنبل را دید که برای خودش خوابیده. مرد روستایی تا به طویله رسید، سر الاغ تنبل داد کشید و گفت: «ای الاغ تنبل، بدان که امروز از غذا خبری نیست… باید گرسنه بمانی تا یاد بگیری که تنبلی کردن چهکار بدی است.»
بعد دستی بر سر الاغ زرنگ کشید و علف برای او ریخت و گفت: «بخور، نوش جانت الاغ زرنگ!»
آنوقت از طویله بیرون رفت. با بیرون رفتن مرد روستایی، الاغ تنبل از جایش بلند شد تا از آن علفها بخورد که الاغ زرنگ گفت: «نخور! من گرسنه میمانم.» الاغ تنبل گفت: «مگر ما باهم دوست نیستیم؟»
الاغ زرنگ گفت: «دوست تنبل، دوست خوبی نیست… امروز تو تنبلی کردی؛ ولی کار من زیاد شد… دیدی گفتم تنبلی خوب نیست؟»
بله عزیز من، الاغ تنبل آن روز را گرسنه ماند؛ ولی از فردا خوب کار کرد و خوب هم غذا خورد و خوب هم خوابید…
حالا دیگر وقتش شده که بگویم قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید، گل روی زمینی، خوابهای خوب ببینی.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)