قصه شب کودکان
سنجاب فراموشکار
– تصویرگر: جین پیر برتراند
– مترجم: سید حسن ناصری
– برگرفته از: مجموعه قصه های شب 5
سنجاب کوچولو گفت: «سلام بچهها! اسم من بِنِل است. اسم شما چیست؟»
دختر کوچولو گفت: «اسم من سارا است و این هم برادرم ماتیو است.»
ماتیو پرسید: «تو داری چه کار میکنی، سنجاب کوچولو؟»
سنجاب کوچولو همانطور که از درخت بالا و پایین میرفت گفت: «دارم برای زمستانم غذا ذخیره میکنم. باید عجله کنم. چون زمستان دارد میرسد. اگر زمستان بیاید نه فندقی پیدا میشود و نه بلوطی.»
سارا و ماتیو گفتند: «اگر بخواهی ما کمکت میکنیم.»
سنجاب کوچولو با خوشحالی قبول کرد و گفت: «پس میوههای خشک را جمع کنید و در انباری من بگذارید.»
بچهها مشغول جمعکردن بلوط و فندق شدند و بعد از مدتی انباری سنجاب کوچولو پر از غذا شد.
سنجاب با خوشحالی گفت: «خیلی ممنونم که به من کمک کردید؛ اما راستش من فراموش کردم انباریام کجاست. من خیلی فراموشکارم!»
سارا و ماتیو با خنده گفتند: «انباریت همینجا است. توی سوراخ این درخت!»
سنجاب خوشحال شد و گفت: «درست است! خودش است. فقط امیدوارم دوباره جای انبارم را فراموش نکنم.»