قصه شب کودکانه
سیب و خرگوش و زرافه
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری خرگوشی که لانهاش نزدیک جنگل بود به راه افتاد تا غذای خوشمزهای پیدا کند. او نمیخواست مثل هرروز هویج بخورد. این بود که به راه افتاد تا یک درخت سیب پیدا کند. برای همین رفت و رفت و رفت تا یک درخت سیب پیدا کرد.
درخت سیب میوههای سرخ و درشت و آبدار داشت.
دهان خرگوش از دیدن سیبهای سرخ آب افتاد؛ ولی هرچه کرد نتوانست از درخت سیب بالا برود. بالای درخت سیب کلاغی نشسته بود. خرگوش با صدای بلند گفت: «آهای کلاغ چند تا سیب برای من پایین بینداز!»
کلاغ از همان بالا گفت: «به من چه که برای تو سیب بیندازم. اگر سیب میخواهی خودت بیا این بالا و ببر.»
خرگوش گفت: «چرا به من کمک نمیکنی؟»
کلاغ گفت: «یادت هست یک روز داشتم برای خودم روی درختی میخواندم. آمدی و گفتی یواشتر بخوان بچههایم بیدار میشوند؟»
خرگوش گفت: «بله، یادم میآید.» کلاغ گفت: «حالا هم من برای تو سیب نمیاندازم.» خرگوش حرفی نزد و از کنار درخت سیب رفت. توی راه حیوان بزرگی را دید که گردن درازی هم داشت. او داشت برگهای درخت بلندی را میچید و میخورد. خرگوش با دیدن او گفت: «حیوان گردندراز به من کمک میکنی؟»
حیوان سرش را پایین آورد و گفت: «اسم من گردندراز نیست، اسم من زرافه است، حالا بگو چهکار داری؟»
خرگوش گفت: «اگر از آن درخت سیب برای من چند تا سیب پایین بیندازی، من هم میوهی خوشمزهای به تو میدهم که تا حالا نخوردهای.»
زرافه خندید و گفت: «باشد. من برای تو از درخت سیب، میوه میچینم؛ ولی تو حیوان کوچولو چهکاری میتوانی برای من بکنی؟»
زرافه این را گفت و گردن درازش را بالا کشید و چند سیب برای خرگوش پایین انداخت. کلاغ هم تا زرافه را دید پر زد و قارقار کرد و رفت. خرگوش سیبها را گوشهای گذاشت و چند برگ درخت روی آنها گذاشت و گفت: «دنبال من بیا زرافه.»
بله گُل من، زرافه و خرگوش رفتند و رفتند تا به مزرعه رسیدند. جایی که در آن هویجهای بسیاری بود. خرگوش نفسزنان رو به زرافه کرد و گفت: «اینجا چه میبینی حیوان گردندراز؟»
زرافه نگاهی به اینطرف و آنطرف انداخت و گفت: «اینجا علف و سبزه میبینم حیوان کوچولو!»
خرگوش گفت: «پس حالا نگاه کن!»
بعد گوشهای رفت و با دندانهای بلندش خاک گوشهای از مزرعه را کند. آنوقت از زیر زمین یک هویج زردرنگ و درشت بیرون آورد. زرافه که دیدن هویج را باور نمیکرد گفت: «چه طور این کار را کردی حیوان کوچولو؟»
خرگوش گفت: «غذای ما خرگوشها هویج است. ما چیزهای دیگر را هم میخوریم، ولی هویج را خیلی دوست داریم.»
زرافه گفت: «پس تو هم خیلی چیزها میدانی حیوان کوچولو»
خرگوش گفت: «بله، حیوان گردندراز، ریشهی هویج همان چیزی است که ما خرگوشها میخوریم، حیوانهای دیگر برگهای آن را بیرون از خاک میبینند.»
زرافه گفت: «خیلی خوب شد، ولی من نمیدانم بااینکه تو حیوان باهوشی هستی، اسم من را یاد نگرفتهای و بهجای آنکه به من بگویی زرافه، میگویی گردندراز.»
خرگوش گفت: «بله، خیلی خوب شد… بااینکه تو حیوان بزرگی هستی و همهچیز را خوب میدانی، به من میگویی حیوان کوچولو نمیگویی خرگوش!»
بله گُل من، با این حرفِ خرگوش هردو حیوان خندیدند و بعد به راه خودشان رفتند.
خُب، وقتی اینطور شد، قصهی ما هم به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)