داستان-کودکانه-ماجرای-گرگ-و-لک‌لک-(1)-جلد

قصه شب: ماجرای گرگ و لک‌لک / ترحم بر پلنگ تیزدندان، ستمکاری بود بر گوسفندان

قصه شب

ماجرای گرگ و لک‌لک

ترحم بر پلنگ تیزدندان،
ستمکاری بود بر گوسفندان

– نویسنده: کارلوس باسکت
– تصویرگر: جین پیر برتراند
– مترجم: سید حسن ناصری
– برگرفته از: مجموعه قصه های شب 6

به نام خدا

یک روز آقا گرگه یک مرغ چاق‌وچله‌ی سرخ‌شده پیدا کرد که آقای آشپز آن را کنار پنجره گذاشته بود تا سرد شود.

گرگ مرغ را برداشت و با سرعت از آنجا دور شد. او با مرغ سرخ‌شده‌ی خوشمزه‌اش به جنگل رفت و روی تپه‌ای نشست و مشغول خوردن آن شد؛ اما آن‌قدر باعجله غذایش را خورد که یک استخوان مرغ در گلویش گیر کرد.

گرگ آن‌قدر باعجله غذایش را خورد که یک استخوان مرغ در گلویش گیر کرد

آقا گرگه داشت خفه می‌شد و نمی‌دانست چه‌کار باید بکند.

در همین لحظه، سروکله‌ی آقای لک‌لک پیدا شد.

آقای لک‌لک، وقتی دید گرگ دارد ناله می‌کند، پیش او آمد و گفت:

«چه بلایی به سرت آمده، آقا گرگه؟»

گرگ بیچاره حتی نمی‌توانست جواب لک‌لک را بدهد.

لک‌لک، وقتی داخل دهان گرگ را نگاه کرد، فهمید چه اتفاقی افتاده و گفت:

«ناراحت نباش، من کمکت می‌کنم.»

او نوک بلندش را توی دهان گرگ فروبرد و استخوان را درآورد.

لک لک نوک بلندش را توی دهان گرگ فروبرد و استخوان را درآورد.

گرگ نفس راحتی کشید.

لک‌لک گفت:

«حالا پاداش کار من را بده.»

گرگ با عصبانیت به او گفت:

«چه پاداشی؟ خوشحال باش که وقتی سرت توی دهانم بود گردنت را از جا نکندم. حالا برو پی کارت تا نخوردمت!»

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *