قصه شب
ماجرای گرگ و لکلک
ترحم بر پلنگ تیزدندان،
ستمکاری بود بر گوسفندان
– تصویرگر: جین پیر برتراند
– مترجم: سید حسن ناصری
– برگرفته از: مجموعه قصه های شب 6
یک روز آقا گرگه یک مرغ چاقوچلهی سرخشده پیدا کرد که آقای آشپز آن را کنار پنجره گذاشته بود تا سرد شود.
گرگ مرغ را برداشت و با سرعت از آنجا دور شد. او با مرغ سرخشدهی خوشمزهاش به جنگل رفت و روی تپهای نشست و مشغول خوردن آن شد؛ اما آنقدر باعجله غذایش را خورد که یک استخوان مرغ در گلویش گیر کرد.
آقا گرگه داشت خفه میشد و نمیدانست چهکار باید بکند.
در همین لحظه، سروکلهی آقای لکلک پیدا شد.
آقای لکلک، وقتی دید گرگ دارد ناله میکند، پیش او آمد و گفت:
«چه بلایی به سرت آمده، آقا گرگه؟»
گرگ بیچاره حتی نمیتوانست جواب لکلک را بدهد.
لکلک، وقتی داخل دهان گرگ را نگاه کرد، فهمید چه اتفاقی افتاده و گفت:
«ناراحت نباش، من کمکت میکنم.»
او نوک بلندش را توی دهان گرگ فروبرد و استخوان را درآورد.
گرگ نفس راحتی کشید.
لکلک گفت:
«حالا پاداش کار من را بده.»
گرگ با عصبانیت به او گفت:
«چه پاداشی؟ خوشحال باش که وقتی سرت توی دهانم بود گردنت را از جا نکندم. حالا برو پی کارت تا نخوردمت!»