قصه شب
عنکبوت و پروانه
گاهی مهربان باشیم
– تصویرگر: جین پیر برتراند
– مترجم: سید حسن ناصری
– برگرفته از: مجموعه قصه های شب 6
خانم عنکبوت گرسنه بود، برای همین تندوتند تار میتَنید.
اما با خودش میگفت:
«فکرش را بکن، یک مگس یا یک زنبور از اینجا رد شود و توی تارهای من گیر بیفتد. چه غذایی میشود! حسابی سیر میشوم.»
او با خودش حرف میزد و تندوتند بین دو شاخهی درخت تار میتَنید.
در همین موقع، یک پروانهی زیبا که داشت از آنجا عبور میکرد، تارهای عنکبوت را ندید و در بین آنها به دام افتاد.
عنکبوت خانم با دیدن یک شکار زیبا، با خوشحالی بهطرف پروانه رفت.
خانم عنکبوت کمی به پروانه نگاه کرد و با خودش گفت:
«چطور میتوانم این پروانهی قشنگ را بخورم؟»
پروانهی کوچولو که از دیدن خانم عنکبوت حسابی ترسیده بود، گفت:
«خواهش میکنم من را نخور. من هنوز خیلی کوچولویم!»
خانم عنکبوت گفت: «پس من چی بخورم؟! من خیلی گرسنهام.»
خانم عنکبوت کمی فکر کرد و بعد لبخندی زد و گفت:
«عیبی ندارد، تو را آزاد میکنم تا بروی. شاید امروز هم یک تکه برگ درخت بخورم.»
خانم عنکبوت مهربان این را گفت و مشغول باز کردن تارها از دست و پای پروانه شد.