قصه شب
رز قرمز و سفیدبرفی
پاداش کمک به خرس بیچاره
– تصویرگر: جین پیر برتراند
– مترجم: سید حسن ناصری
– برگرفته از: مجموعه قصه های شب 6
در کلبهای کوچک، در وسط جنگل، دو خواهر زیبا و مهربان با مادرشان زندگی میکردند.
اسم یکی از آنها که موهای سیاه و پوستی سبزه داشت، رز بود و دیگری که موهای بور و پوستی سفید داشت، سفیدبرفی.
یک شب سرد زمستانی که برف زیادی آمده بود و رز و سفیدبرفی توی کلبه نشسته بودند، صدای در بلند شد.
رز رفت و در را باز کرد. یک خرس قهوهای بزرگ پشت در بود.
خرس بیچاره داشت از سرما میلرزید. دخترها خرس را به کنار بخاری بردند و یک پتو دورش انداختند تا گرم شود.
خرس تا گرم شدن هوا پیش آنها ماند و بعد خداحافظی کرد و رفت.
یک روز که هوا خوب بود، رز و سفیدبرفی برای گردش از خانه بیرون رفتند.
در جنگل، کوتولهای را دیدند که یک عقاب به او حمله کرده بود.
دخترها با شجاعت به کمک کوتوله رفتند و او را از دست عقاب نجات دادند.
اما کوتوله بهجای اینکه از دخترها تشکر کند، به آنها گفت:
«بهتر است هر چیز خوب و باارزشی را که دارید به من بدهید.»
دخترها خیلی ترسیده بودند. کوتوله یک جادوگر بدجنس بود. او میخواست همهی پولهای رز و سفیدبرفی را از آنها بگیرد.
در همین موقع سروکلهی خرس قهوهای بزرگ پیدا شد.
خرس قهوهای با دیدن کوتوله به طرفش حمله کرد و با یک ضربه او را کشت.
یکدفعه خرس قهوهای به مرد جوانی تبدیل شد.
دخترها از دیدن این صحنه تعجب کردند. مرد جوان به دخترها گفت که کوتوله او را جادو کرده و به جنگل آورده بود.
او گفت:
«من پسر بزرگ پادشاه هستم. برای همین کوتوله میخواست من را از بین ببرد و بعد هم تصمیم داشت برادر کوچکترم را بکشد.»
مرد جوان از دخترها تشکر کرد و به قصر پدرش برگشت.
بعد از مدتی او با رز و برادرش هم با سفیدبرفی ازدواج کردند و همگی به قصر رفتند و باهم به خوبی و خوشی زندگی کردند.