قصه «شاهزاده قورباغه»،مجموعه قصه‌ها و افسانه‌های برادران گریم برای کودکان و بزرگسالان2

قصه «شاهزاده قورباغه»: مجموعه قصه‌ها و افسانه‌های برادران گریم برای کودکان و بزرگسالان

شاهزاده قورباغه
قصه‌ها و افسانه‌های برادران گریم

در روزگاران قدیم، در آن زمان که مردم هرچه را آرزو می‌کردند بی‌درنگ به دست می‌آوردند، پادشاهی زندگی می‌کرد که چندین دختر زیبا داشت. ولی کوچک‌ترین دختر به حدی زیبا بود که خورشید را هم به حیرت وامی‌داشت.

نزدیک قصر شاه، جنگلی انبوه و تیره بود که در وسط آن، زیر سایه درخت کهن‌سال زیرفون، برکه‌ای باصفا و زیبا قرار داشت.

یکی از روزها که هوا خیلی گرم بود، دختر پادشاه به جنگل رفت و کنار آب خنک برکه نشست. سکوت آنجا حوصله‌اش را سر برد و برای اینکه سرگرم شود شروع کرد به بازی کردن با یک گوی طلایی. وسط بازی توپ از دستش غلتید، از روی علف‌ها سر خورد و توی برکه افتاد.

شاهزاده خانم با نگاهش گوی را تعقیب می‌کرد ولی برکه گود بود و تَهِ آن دیده نمی‌شد، برای همین گوی ناپدید شد.

شاهزاده جیغی کشید و شروع کرد به گریه کردن. ناگهان صدایی به گوشش رسید:

– آه، ای دختر پادشاه، چرا گریه می‌کنی؟ اشک‌هایت دل‌سنگ را هم آب می‌کند!

قصه «شاهزاده قورباغه»،مجموعه قصه‌ها و افسانه‌های برادران گریم برای کودکان و بزرگسالان

دختر سرش را به‌طرف صدا برگرداند و دید قورباغه‌ای دارد سر زشتش را از آب بیرون می‌آورد. شاهزاده گفت:

– شمایید، آب‌باز کهنه‌کار؟ برای این گریه می‌کنم که گوی طلایی‌ام توی برکه افتاده است.

قورباغه گفت:

– این‌که گریه ندارد، من آن را پیدا می‌کنم. ولی بگو وقتی آن را پیدا کردم، به من چه می‌دهی؟

شاهزاده خانم در جواب گفت:

– آه، قورباغه عزیز، تو آن را پیدا کن، من هرچه دلت خواست به تو می‌دهم؛ از لباس‌هایم گرفته تا مرواریدها، جواهرات یا حتی تاج زرینی که گاه بر سرم می‌گذارم.

قورباغه گفت:

– هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌خواهم! لباس‌هایت، مرواریدها، جواهراتت و حتى تاج زرین تو به دردم نمی‌خورد. دلم می‌خواهد دوستم داشته باشی و بگذاری که همراه و همبازی تو باشم. دوست دارم پشت همان میزی بنشینم که تو می‌نشینی، از همان بشقاب طلایی غذا بخورم که تو می‌خوری، از همان فنجانی بنوشم که تو می‌نوشی و در تختخواب کوچک زیبای تو بخوابم. اگر همه این‌ها را قبول داری، من هم در آب فرومی‌روم و گوی طلایی کوچک و زیبای تو را می‌آورم.

شاهزاده گفت:

– اگر گوی مرا به من برگردانی، قول می‌دهم هر کاری بخواهی انجام دهم. ولی پیش خود فکر می‌کرد قورباغه احمق و وراجی مثل او که با هم‌جنسان خود می‌پرد و قورقور می‌کند، هرگز نمی‌تواند همراه و هم‌نشین یک آدم باشد.

قورباغه که وعده‌های شاهزاده را باور کرده بود به اعماق آب فرورفت. طولی نکشید که قورباغه گوی را پیدا کرد، آن را به دهان گرفت، به‌سرعت به سطح آب آورد و روی سبزه‌های کنار برکه پرتاب کرد. وقتی دختر پادشاه چشمش به بازیچه زیبایش افتاد، شاد و خوشحال آن را برداشت و با سرعت تمام دوان‌دوان راه قصر را در پیش گرفت. قورباغه فریاد زد:

– صبر کن، صبر کن. مرا هم با خودت ببر. من نمی‌توانم با این سرعت بدوم!

ولی شاهزاده جوان که قورقورِ قورباغه را نمی‌شنید باعجله خود را به خانه‌اش رساند و خیلی زود قورباغه بیچاره را از یاد برد. قورباغه هم ناچار به برکه برگشت و در همان‌جا ماند.

روز بعد شاهزاده در کنار پادشاه و دیگر درباریان پشت میز نشسته بود و داشت از بشقاب کوچک طلایی خود غذا می‌خورد که از راه‌پله‌های مرمری بیرون، صدای عجیب شلپ، شلپ، شلپ به گوشش رسید. بعد صدای بلندی از پشت در شنیده شد:

– شاهزادۀ زیبا، در را باز کن!

شاهزاده برخاست و به‌طرف در رفت که ببیند چه کسی پشت در است، ولی وقتی چشمش به قورباغه افتاد در را محکم بست، باعجله برگشت و با رنگ و رویی پریده پشت میز نشست. پادشاه که دخترش را وحشت‌زده دید پرسید:

– دخترم، چه کسی پشت در بود؟ آیا غولی به دنبال تو آمده تا تو را با خود ببرد؟

– آه، پدر، نه، غول نبود؛ فقط یک قورباغه بزرگ و زشت بود.

– یک قورباغه! دخترم، قورباغه با تو چه‌کار دارد؟

– آه، پدر عزیزم، الآن همه ماجرا را تعریف خواهم کرد. دیروز در جنگل کنار برکه با گوی طلایی‌ام بازی می‌کردم، ناگهان گوی در آب افتاد. من شروع به گریه کردم و قورباغه‌ای آن را از آب در آورد و به من داد. بعد هم مرا وادار کرد که قول بدهم او را به قصر بیاورم و هم‌نشین خود کنم. فکر نمی‌کردم او بتواند از آب بیرون بیاید و در اینجا آفتابی شود، اما حالا پشت در است.

در همین لحظه برای دومین بار در زدند و صدای بلندی از پشت در گفت:

– دختر پادشاه، دختر پادشاه، در را به روی من باز کن! وقتی‌که دور از آفتاب در سایه‌سار نشسته بودی، همان موقعی که من گوی را از آب سرد برکه در آوردم، تو به من قول دادی که همراه وهمنشینم شوی.

پادشاه این حرف‌ها را که شنید گفت:

– دخترم تو باید به قول خود وفا کنی. زود در را باز کن و بگذار وارد شود.

شاهزاده هم با بی‌میلی رفت و در را باز کرد. قورباغه پرید و به دنبال او وارد سالن غذاخوری شد. او کنار پای دختر نزدیک صندلی نشست. وقتی شاهزاده روی صندلی نشست او با صدای بلند گفت:

– مرا کنار خودت قرار بده!

شاهزاده خوشش نیامد؛ ولی با اجبار پدرش قورباغه را بلند کرد و روی صندلی کنار خود نشاند. طولی نکشید که قورباغه پرید و روی میز نشست و گفت:

– حالا بشقاب طلایی کوچک را نزدیک‌تر بیاورد تا باهم غذا بخوریم.

شاهزاده به حرف او گوش داد، ولی همه‌کسانی که دور میز بودند می‌دیدند که چقدر از این کار بدش می‌آید. به نظر می‌آمد قورباغه با لذت غذا می‌خورد، نیمی از غذا را هم برای شاهزاده خانم باقی گذاشت. سرانجام دست از غذا کشید و گفت:

– من سیر سیر شده‌ام، خیلی هم خسته‌ام، حالا مرا به اتاق‌خواب کوچکت در طبقه بالا ببر، رختخواب ابریشمینت را آماده کن تا باهم در یک جا بخوابیم.

شاهزاده خانم با شنیدن این حرف به گریه افتاد. او از قورباغه که بدنی سرد داشت می‌ترسید و حتی دلش نمی‌خواست به آن دست بزند، اما قورباغه واقعاً می‌خواست در تختخواب کوچک و زیبا و مرتب او بخوابد. پادشاه بااینکه از دیدن اشک‌های دخترش ناراحت شده بود، به او گفت:

– نباید از کسی که در گرفتاری به تو کمک کرده است نفرت داشته باشی!

شاهزاده خانم به‌ناچار اطاعت کرد و با دو انگشت، قورباغه را بلند کرد، اما تا آنجا که می‌توانست آن را از خود دور نگاه داشت و به طبقه بالا رفت و قورباغه را در گوشه‌ای از اتاق گذاشت.

قصه «شاهزاده قورباغه»،مجموعه قصه‌ها و افسانه‌های برادران گریم برای کودکان و بزرگسالان2

شب که شد، به‌محض اینکه شاهزاده در تختخواب خود دراز کشید، قورباغه از گوشه اتاق خزید و به او گفت:

– من خیلی خسته‌ام. مرا بلند کن و بگذار در تختخواب تو بخوابم، وگرنه به پدرت می‌گویم.

با شنیدن این حرف شاهزاده خانم از کوره در رفت و به‌شدت عصبانی شد. چنگ زد و قورباغه را بلند کرد و کنار تختخواب انداخت و محکم او را به دیوار فشار داد و گفت:

– قورباغه زشت! امیدوارم خفقان بگیری!

در همین لحظه شاهزاده خانم با حیرت دید که قورباغه به شاهزاده‌ای جوان و خوش‌قیافه با چشمانی زیبا و نگاهی صمیمی تبدیل شد. شاهزاده پس از موافقت پدر شاهزاده خانم با ازدواج آن دو، برای همیشه مصاحب و همراه او شد.

قبل از مراسم عروسی، شاهزاده تعریف کرد که چگونه یک جادوگر بدجنس او را به شکل قورباغه در آورده و محکوم کرده بود در آن برکه زندگی کند تا اینکه شاهزاده خانمی او را نجات دهد. در این دنیا هیچ‌کس به‌جز یک شاهزاده خانم نمی‌توانست او را نجات دهد.

پس از عروسی، شاهزاده گفت که باید شاهزاده خانم را به سرزمین پادشاهی خود ببرد. در روز عروسی کالسکه‌ای باشکوه که هشت اسب سفید آن را می‌کشیدند در کنار دروازه قصر آماده کرده و به سرِ اسب‌ها پر سفید زده بودند و آن‌ها را با زین و یراق‌هایی از طلا آراسته بودند. در کنار كالسكه آن‌ها هَری، محافظ وفادار شاهزاده، ایستاده بود. این محافظ وفادار از قورباغه شدن اربابش سخت ناراحت بود، برای همین سه رشته فلزی دور قلب خود بسته بود تا مبادا از غصه دق کند.

عروس و داماد با کالسکه راه افتادند. هری هم که از رفع شدن گرفتاری اربابش غرق در شادی بود، عقب کالسکه در جای همیشگی خود نشسته بود. هنوز راه زیادی نرفته بودند که صدای مهیبی شنیدند؛ انگار چیزی شکسته بود.

شاهزاده که از زنجیر آهنی دور قلب محافظ خود خبر نداشت با ناراحتی فریاد زد:

– هری، کالسکه دارد می‌شکند؟

هری جواب داد:

– وقتی شما به‌صورت قورباغه درآمديد من دور قلبم زنجیر فلزی بستم تا از غصه نترکد. حالا که می‌بینم اربابم به شکل اول خود برگشته و به همراه عروس زیبایش به سرزمین پادشاهی خود برمی‌گردد، قلبم آکنده از شادی و سرور شده است؛ و برای همین زنجیرهای فلزی دور قلبم دارد پاره می‌شود.

شاهزاده و شاهزاده خانم هرگز فراموش نکردند که هری در گرفتاری‌ها تا چه حد علاقه و وفاداری خود را به اربابش حفظ کرده بود.

(این نوشته در تاریخ 13 آگوست 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *