قصه سکه‌های مسروقه / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم 1

قصه سکه‌های مسروقه / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

قصه سکه‌های مسروقه

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

یکی بود یکی نبود، اعضای یک خانواده با یکی از دوستانشان دور میز نشسته بودند و غذا می‌خوردند. در آن بین زنگ ساعت دوازده نواخته شد و دوست خانوادگی دید که در باز و بچه‌ای وارد اتاق شد. رنگ و روی بچه مثل میّت سفید بود و لباسی به سفیدی برف هم به تن داشت. بچه بی‌آنکه به دوروبر نگاه کند یا حرفی بزند یک‌راست وارد اتاق مجاور شد، اما چندان طول نکشید که بی‌سروصدا برگشت و از در بیرون رفت. در دومین و سومین شب اقامت آن مهمان، همان حادثه تکرار شد. آن دوست با حیرت از پدر خانواده پرسید آن بچه کیست که هرروز وارد خانه می‌شود. پدر در جواب گفت:

– من که بچه‌ای ندیده‌ام! نمی‌دانم او کیست؟

روز بعد، وقتی بچه وارد خانه شد مهمان او را به پدر خانواده نشان داد، ولی نه پدر، نه مادر و نه بچه‌ها هیچ‌کدام نمی‌توانستند او را ببینند. مهمان که وضع را این‌گونه دید خودش بلند شد و رفت در اتاق مقابل را آهسته باز کرد و آهسته وارد اتاق شد. دید که بچه روی زمین نشسته و با جدیت سرگرم کندن حفره‌ای در وسط اتاق است، ولی همین‌که حس کرد غریبه‌ای وارد شده در یک آن غیبش زد. دوست خانوادگی آنچه را اتفاق افتاده بود برای اعضای خانواده تعریف کرد. با مشخصات و نشانه‌هایی که مهمان از بچه می‌داد، مادر خانواده فهمید که چه اتفاقی افتاده و با تعجب گفت:

– آه، این فرزند ماست که چهار هفته پیش فوت کرد! بعد همگی وارد آن اتاق شدند، تخته‌های دور حفره را شکستند و دو سکه‌ای را یافتند که بچه از مادرش گرفته بود تا به یک فقیر بدهد. او با خودش فکر کرده بود: «آدم می‌تواند با این سکه‌ها یک بیسکوییت بخرد»؛ و سکه‌ها را در حفره میان دو تخته نگاه داشته بود. به همین سبب هم در گور خود آرامش نداشت و هرروز به دنبال سکه‌ها می‌آمد.

پدر و مادر بچه سکه‌ها را برداشتند و به یک مستحق دادند. ازآن‌پس دیگر بچه پیدایش نشد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *