سفیدبرفی و گل قرمزی
(چهار قصه از برادران گریم)
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
در میان جنگلی پر درخت کلبهی کوچکی بود که در آن زنی با دو دخترش زندگی میکردند. اگر چه کلبهی این خانواده کوچک بود، اما در جلو آن باغچهی زیبا و باصفائی درست کرده بودند که دوتا بوته گل رز خیلی قشنگ در دو طرف آن سبز شده بود. گلهای یکی سرخ و گلهای دیگری سفید بود.
مادر خانواده گلهای خود را خیلی دوست میداشت و به همین جهت وقتی دخترهایش به دنیا آمدند اسم اولی را گذاشت «سفیدبرفی» و اسم دومی را گذاشت «گل قرمزی» یعنی اسم گلهایش را روی بچههایش گذاشت.
«سفیدبرفی» و «گل قرمزی» در محیطی پر از محبت و صفا بزرگ شدند؛ هم همدیگر را خیلی دوست میداشتند و هم مادرشان را.
تابستان که میشد دوتائی میرفتند توی جنگل، تمشک و سایر میوههای جنگلی بچینند و برای زمستان هیزم جمع کنند و گاهی هم در میان درختان بلند و سرسبز جنگل باهم بازی کنند، به دنبال پروانهها بدوند و پرندگان زیبا را تماشا کنند و به آواز قشنگشان گوش بدهند.
زمستان که میآمد سراسر جنگل را برف میپوشاند؛ سفیدبرفی و گل قرمزی هم توی کلبه پیش مادرشان میماندند و شبها به قصههای قشنگی که او از زمانهای قدیم برایشان میگفت گوش میدادند.
به همین ترتیب سالها پشت سر هم میگذشت و دخترها بزرگ میشدند؛ تا یکی از روزهای زمستان که خانوادهی سه نفری دور هم نشسته بودند شنیدند که کسی در کلبه را می زند.
سفیدبرفی از جا پرید و گفت: «من میروم باز میکنم»
مادرشان گفت: «بله عزیزم، زودتر در را باز کن، ممکن است یک نفر مسافر باشد که راهش را توی این برف گم کرده است.»
اما وقتی که سفیدبرفی در را باز کرد دید بجای مسافر یک خرس قهوهای بزرگ دم در ایستاده است!
سفید برفی از ترس جیغی کشید و فوراً در را بست. اما خرس از پشت در با صدایی آرام و خیلی مؤدبانه گفت:
– «از من نترسید، من هیچ آزاری به شما نخواهم رساند، فقط از گرسنگی و سرما عاجز شدهام. امشب را به من پناه بدهید.»
مادر مهربان دختران فوراً به طرف در رفت و ا آن را باز کرد و گفت:
– «طفلک خرس بیچاره! از برف بکلی سفید شدهای. بفرما تو، بیا جلو آتش گرم شو!»
وقتی که سفید برفی و گل قرمزی دیدند که خرس بیچاره بی آزار است، دو تا جاروی کوچولو برداشتند و رفتند جلو مشغول پاک کردن برفها از توی پشمهای او شدند؛ بعد هم که پشمهایش بکلی خشک شد کنارش روی زمین نشستند و با علاقه و محبت با پشمهای نرمش مشغول بازی شدند.
در همان موقع که بچهها با خرس سرگرم بازی بوند مادرشان کمی عسل برای خرس بیچاره آورد که با علاقه و اشتهای زیاد آن را خورد و همانطور که دختران پشمهایش را نوازش میکردند جلو آتش بخاری خوابش برد.
فردا صبح زود خرس، سفیدبرفی را که هنوز خوابیده بود صدا زد و از او خواست که در را برایش باز کند: آنوقت خداحافظی کرد و به جنگل رفت.
در تمام طول زمستان، هر روز نزدیک غروب آقا خرسه میآمد و مدتی با سفید برفی و گل قرمزی بازی میکرد و صبح روز بعد خداحافظی میکرد و دنبال کارش میرفت. در این مدت دوتا خواهرها و دوست پشمالویشان آنقدر با هم انس گرفتند که اگر یک روز عصر آقا خرسه کمی دیرتر از وقت هر روز میآمد سفید برفی و گل قرمزی با نگرانی و دلواپسی پشت پنجره میایستادند و منتظر آمدنش میشدند و وقتی که میآمد به سروکولش میپریدند و به او میگفتند:
– «آخر چرا دیرامدی؟ همهی ما خیلی نگران شده بودیم.»
و او برایشان تعریف میکرد که تمام روز گرفتار دامهائی بوده است که کوتولههای بدجنس برایش فراهم میکنند؛ و همین موضوع باعث میشد که دفعه بعدی که اقا خرسه دیر به خانه میآمد خواهرها بیشتر دلواپس بشوند.
در یکی از صبحهای بهاری که دیگر از سوز و سرمای زمستان خبری نبود و برفهای جنگل شروع به آب شدن کرده بودند، آقا خرسه موقع خداحافظی به سفید برفی و گل قرمزی گفت:.
– «دوستان عزیزم، دیگر برای مدتی همدیگر را نخواهیم دید. چون هوا بهتر شده است و من باید به دنبال کوتولههای بدجنس بروم و آنها را پیدا کنم.»
خواهرها، که تا به حال حرفهای زیادی دربارهی این کوتولهها از آقا خرسه شنیده بودند، یکصدا گفتند:
– «آخر این کوتولههای تو کجا هستند که ما هیچوقت آنها را نمیبینیم؟»
آقا خرسه با مهربانی جواب داد: «آخر در زمستان که زمینها یخ بسته و پوشیده از برف است کوتولهها خیلی کم از توی غارهای کوچولو و شکاف سنگها، که پناهگاه زمستانی آنهاست، بیرون میآیند. اما حالا که بهار شده کم کم سرو کلهشان پیدا میشود. ممکن است یکی از همین روزها شما هم یکی از آنها را ببینید. اما خیلی مواظب خودتان باشید.»
سفیدبرفی گفت: «من نمیفهمم از یک کوتولهی فسقلی در مقابل هیکل بزرگ و قدرت زیاد تو چه کاری ساخته است که اینقدر از آنها حساب میبری!»
آقا خرسه با مهربانی لبخندی زد و جواب داد: «عزیز دلم، من از این کوچولوهای بدجنس هیچ ترسی ندارم؛ تازه، همیشه دنبالشان هستم؛ هروقت هم که با آنها روبرو شوم می دانم چطور حسابشان را برسم. اما اشکال کار اینست که این موذیهای بدجنس هیچوقت از روبرو و مردانه مبارزه نمیکنند. تا به حال هر بلایی سر من آوردهاند زیرزیرکی و نامردانه بوده است. الان هم نمیتوانم در این باره بیشتر حرف بزنم. چون اگر اسرار کار خودم را به کسی بگویم دیگر نمیتوانم مبارزهی خودم را با این بدجنسهای موذی ادامه بدهم و حتماً شکست خواهم خورد. شما هم فعلاً چیزی از من نپرسید.».
خواهران، که با شنیدن این حرفها بیشتر دلواپس شده بودند، دوست پشمالوی خود را بوسیدند و از او خداحافظی کردند.
بعد از رفتن آقا خرسه، سفیدبرفی و گل قرمزی سعی کردند خودشان را با انجام کارهای خانه سرگرم کنند تا شاید غصه رفتن دوستشان را فراموش کنند. اما تمام کارهای خانه تمام شد و غصهی آنها سر جایش بود.
گل قرمزی به سفیدبرفی گفت: «بیرون هوا خیلی خوب است؛ بیا با هم به جنگل برویم کمی بازی کنیم، شاید آواز پرندگان و هوای بهاری حالمان را جا بیاورد.»
هنوز مقدار زیادی از کلبه دور نشده بودند که گل قرمزی متوجه شد پشت یک کندهی درخت، روی علفها، یک موجود کوچولو دارد ورجه ورجه میکند. آن را به سفیدبرفی نشان داد؛ بعد دوتائی با هم نزدیک رفتند ببینند چیست. با کمال تعجب دیدند یک پیرمرد کوتوله است که ریش بلند سفیدش لای کندهی درخت گیر کرده است.
خواهران مهربان دلشان برای کوتولهی بیچاره خیلی سوخت. فوراً با هم مشغول مشورت شدند ببینند چطور میتوانند به او کمک کنند. اما در همین موقع چشم کوتوله به آنها افتاد و با عصبانیت فریاد زد:
– «احمقهای بیشعور، مگر نمیبینید من اینجا گیر افتادهام؟ چرا همانطور ایستادهاید مرا تماشا میکنید؟ زود باشید کمکم کنید!»
سفید برفی و گل قرمزی، که از حرفهای بی ادبانی کوتوله یکه خورده بودند، به همدیگر نگاه کردند و خواستند او را در همان حال بگذارند و به کلبه برگردند اما دل مهربانشان نگذاشت که کسی را در گرفتاری به حال خود رها کنند.
سفیدبرفی رفت جلو، کمر کوتوله را گرفت و شروع کرد به کشیدن. به این ترتیب میخواست ریش او را آزاد کند. اما ناگهان فریاد کوتوله بلند شد:
– «بی شعور بی دست و پا! این چه جور کمک کردن است؛ ولم کن الان گردنم از جا در میرود!»
توهینهای کوتوله خیلی به سفیدبرفی مؤدب و مهربان برخورد. فوراً کمر او را ول کرد و رفت گوشهای ایستاد. گل قرمزی جلو آمد و گفت:
– «آقا کوتوله، چارهی کار شما فقط این است که یک تکه از ریشتان را ببریم تا آزاد شويد.»
کوتوله به تندی جواب داد:
– «شما خیلی غلط میکنید به ریش بلند و قشنگ من دست بزنید!»
– «آخر شما اسیر همین ریش بلند و قشنگ هستید. میل خودتان است. یا آزادی، یا ریش بلند و قشنگ.»
وقتی که خواهران مهربان دیدند کوتوله هیچ نمیگوید، فکر کردند راضی شده است. فوراً به خانه برگشتند و یک قیچی با خودشان آوردند و کوتوله را از اسارت یک قسمت از ریشش ازاد کردند.
کوتوله همینکه خود را آزاد دید باز شروع کرد به غرغر کردن که:
– «دختران شلخته، دیدید چه بلائی به سر ریش قشنگم اوردید! بالاخره این کارتان را یک روزی تلافی میکنم.»
و همانطور غرغرکنان یک کیسه پر از طلا و جواهر را که در همان نزدیکی گذاشته بود برداشت و دور شد. و خواهران آرزو کردند دیگر هرگز موجودی اینچنین قدرناشناس و بی ادب را نبینند.
روز بعد که باز هم هوا خیلی خوب و آفتابی بود مادر دختران به آنها گفت:
– «امروز صبح هم میتوانید برای گردش به جنگل بروید. بهتر است قلاب ماهی گیریتان را هم ببرید و برای ناهار چند تا ماهی بگیرید.»
دخترها به طرف رودخانهای که از وسط جنگل میگذشت به راه افتادند.
به کنار رودخانه که رسیدند دیدند نزدیک آب، روی علفها، موجود کوچکی بالا و پائین میپرد. گل قرمزی با تعجب فریاد کشید:
– «خدای من! سفیدبرفی، آنجا را نگاه کن!»
وسفیدبرفی جواب داد: «برویم جلو بنبینیم چیست.»
و هر دو دویدند جلو. وقتی نزدیک شدند همان کوتوله دیروزی را دیدند. هیچکدام از این ملاقات خوشحال نشدند. اما وقتی کمی بیشتر دقت کردند از وضع مسخرهای که پیر مرد کوتوله در آن گرفتار شده بود خندهشان گرفت.
گل قرمزی، در حالی که سعی میکرد جلو خندهاش را بگیرد پرسید:
– «چه شده، اشکالی پیش آمده؟»
پیرمرد کوتوله با همان لحن بی ادبانه ای که از او انتظار میرفت فریاد زد:
– «بی شعور! مگر کوری نمیبینی باقیماندهی ریش زیبایم به بند قلاب ماهیگیریام گره خورده. بعلاوه، یک ماهی بیشعور پررو هم از توی آب دارد مرا به طرف آب میکشد و نزدیک است غرقم کند.»
گل قرمزی نگاهی به داخل آب انداخت و گفت:
– «بله، مثل اینکه همینطور است. خواهش میکنم بفرمائید چطور میتوانیم به شما کمک کنیم؟»
اما کوتوله، که از ترس چشمهایش گرد شده و برای آنکه به داخل آب کشیده نشود علفها را با هر دوست محکم چسبیده بود، یک کلمه هم جواب نداد.
خواهران مهربان هر چه سعی کردند گره بند قلاب را باز کنند موفق نشدند؛ تا بالاخره گل قرمزی همان قیچی دیروزی را درآورد و آن قسمت از ریش کوتوله را که توی بند قلاب گیر کرده بود قیچی کرد. کوتوله افتاد روی علفها.
کوتوله با عصبانیت از جا بلند شد و گفت:
– «حالا لابد منتظرید ازتان تشکر هم بکنم! مطمئن باشید این صدمهای را که به من زدید روزی تلافی خواهم کرد!»
درحالی که خواهرها، هاج و واج، نگاهش میکردند، او یک کیسهی پر از مروارید را که نصف آن زیر خاک پنهان بود درآورد و آنرا به دنبال خود به پشت یک تخته سنگ کشید.
چند روز بعد مادرشان به دو خواهر گفت برای خرید چیزی به شهر بروند. همانطور که داشتند از توی جنگل میگذشتند گل قرمزی با خنده گفت:
– «نمیدانم امروز دیگر اقا کوتولهی ما گرفتار چه بلائی شده است.»
وقتی که به یک قسمت از جنگل رسیدند که از درخت خالی بود، سفیدبرفی مهربان گفت:
– «نخند! نگاه کن، او آنجاست. مثل اینکه خیلی هم وحشت زده است. چرا مرتب به آسمان نگاه میکند؟»
در همین موقع یک چیز وحشت انگیز و تیره رنگ از آسمان بر روی کوتوله افتاد. گل قرمزی فریاد زد:
– «زودباش! این عقاب است. نگاه کن، چنگالهایش را در لباس کوتوله فرو برده و همین الان است که او را با خود ببرد!»
دوتائی فوراً به جلو دویدند و به موقع توانستند کوتوله را بگیرند. مدتی بین دو خواهر و عقاب قوی پنجه کشمکش بود تا اینکه عقاب مجبور شد شکارش را رها کند و به دل آسمان بر گردد.
– «احمقهای بی دست و پا! کت قرمز قشنگم را پاره کردید!»
کوتوله این را گفت و بدون یک کلمه تشکّر به طرف یک کیسه سنگهای قیمتی رفت و آن را برداشت و با خود به داخل یک سوراخ بین سنگها کشید.
وقتی گل قرمزی و سفید برفی داشتند به خانه برمی گشتند، سفید برفی گفت:
– «این همان تنه درختی است که بار اول او را کنار آن دیدیم، فکر میکنی الان کجا باشد؟»
هنوز چند قدم آنطرف تر نرفته بودند که جوابشان را گرفتند. جناب کوتوله در یک قسمت باز جنگل ایستاده بود و به فرشی از زمرد و یاقوت و مروارید و الماس، که روی علفها پهن کرده بود خیره خیره نگاه میکرد.
تابش آفتاب بر سنگهای قیمتی، آنها را به درخشش در آورده بود به طوری که هر کدامشان مثل یک ستاره به نظر میآمدند. دو خواهر از تماشای آنها غرق لذت شده بودند. سفیدبرفی از خوشحالی دست خواهرش را فشرد و آهسته گفت:
– «چقدر قشنگ! فکر میکنی این کوتوله این گنجینه را از کجا آورده؟»
قبل از آنکه گل قرمزی فرصت جواب دادن پیدا کند کوتوله سرش را بلند کرد و آنها را دید. در حالیکه صورتش از عصبانیت سرخ شده بود فریاد
– «باز هم شما! حالا دیگر جاسوسی مرا میکنید؟»
و به طرف آنها هجوم برد. سفیدبرفی و گل قرمزی که از ترس خود را به عقب میکشیدند گفتند:
– «ما … ما جاسوسی نمیکردیم. ما داشتیم به طرف کلبهی خودمان میرفتیم.»
کوتولهی عصبانی، در حالیکه با دست باقیماندهی ریشش را میکشید، فریاد زد:.
– «فضولهای ………….! ریش زیبایم را خراب کردید بس نبود، حالا میخواهید گنجهایم را بدزديد!»
میخواست به داد و فریادش ادامه دهد که ناگهان از میان درختان صدای غرش تندی آمد و ناگهان یک خرس بزرگ قهوهای ظاهر شد.
کوتوله از وحشت جیغی کشید و به سرعت به طرف یک سوراخ دوید اما خرس با پنجهی بزرگش او را بر زمین میخکوب کرد.
کوتوله به التماس افتاد:
-. «جناب خرس، مرا ببخشید! من که در دهان شما بیش از یک لقمه نیستم. به جای من این دخترها را بخورید. ببینید چه چاق و چله هستند!»
خرس در جواب، او را بلند کرد، به هوا برد و محکم بر زمین کوبید. بعد به طرف خواهران برگشت و گفت:
– «نترسید! نزدیکتر بیائید تا مرا بشناسید. من همان دوست روزهای زمستان شما هستم.»
سفیدبرفی یک قدم به جلو برداشت که ناگهان پوست خرس از تن او جدا شد و بر زمین افتاد. از میان آن جوانی زیبا و خوش قد و بالا در لباس شاهزادگان پیدا شد. شاهزاده با خوشروئی سرگذشت خود را برای خواهرها اینطور تعریف کرد:
– «مدتها پیش، روزی من در همین جنگل مشغول کار بودم که به مخفیگاه کوتولهها برخوردم. سالها بود که آنها جواهراتی را که از قصر ما میدزدیدند در آنجا پنهان میکردند. اما افسوس نتوانستم حریف رهبر آنها، که الآن مردهاش اینجا افتاده است، بشوم و او با جادو مرا به شكل خرس درآورد.»
سفید برفی با گریه گفت:
– «طفلکی خرس! چه خوب شد که در روزهایی که برف تمام جاها را پوشانده بود ما به تو پناه دادیم.»
شاهزاده دنبالهی حرفش را اینطور گرفت:
– «فقط مرگ این کوتوله میتوانست طلسم مرا بشکند؛ و حالا که او مرده قدرت تمام کوتولهها برای همیشه از بین رفته، و همی گنجینههای آنها دوباره مال من خواهند شد.»
گل قرمزی گفت:
– «حالا که تو دوباره بصورت شاهزاده درآمدهای، لابد میل نداری به کلبه محقر ما بیائی.»
شاهزاده سفیدبرفی را، که موهای طلائیش در زیر آفتاب میدرخشید، نگاه کرد و جواب داد:
– «اصلاً اینطور نیست.»
سفیدبرفی که لپهایش گل انداخته بود پرسید:
– «همین حالا با ما میائی؟ اگر این کار را بکنی خیلی خوشحال میشویم.»
شاهزاده در حالیکه دست او را میگرفت گفت:
– «البته که میآیم؛ چون یک چیزی هست که باید به مادرت بگویم.»
سه تائی با خنده و صحبت به طرف کلبه روانه شدند و در آنجا شاهزاده یک بار دیگر سرگذشت خودش را برای مادر دختران تعریف کرد. در پایان داستانش گفت:
– «و حالا میل دارم از سفیدبرفی خواستگاری کنم؛ چون او را با تمام وجودم دوست میدارم.»
مادر بلافاصله موافقتش را اعلام کرد؛ و شاهزاده هم دست سفیدبرفی را گرفت و به قصر خودش برگشت. روز بعد با هم عروسی کردند.
در جشن عروسی، در میان شادی و خنده، سفیدبرفی در گوش مادر و خواهرش گفت که آرزو دارد آنها هم به قصر بیایند و با او زندگی کنند. آنها هم فوراً موافقت کردند.
چیزی نگذشت که برادر دوقلوی شاهزاده عاشق گل قرمزی شد و با او عروسی کرد.
دو خواهر و مادرشان با خوشی در قصر زندگی میکردند اما هر وقت مادرشان جلو پنجرهی اطاق مجللش مینشست و به بیرون نگاه میکرد، نگاهش بر روی دو بوته گل رز – یکی سفید و یکی قرمز – که روزگاری در جلو کلبهی محقرشان روئیده بودند، خیره میماند، و مرغ خيالش مدتها در فضای پر از صفا و سادگی جنگل پرواز میکرد.
«پایان»
قصه «سفیدبرفی و گل قرمزی» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قدیمی کتاب «چهار قصه از برادران گریم» تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 23 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)