کتاب قصه زیبای
آدمک چوبی
چاپ اول: 1343
چاپ دوم: 1345
مجموعه کتابه های طلایی- جلد 35
تايپ، بازخوانی، بهینه سازی تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
توضیح: تصاویر اصلی کتاب بسیار بی کیفیت و ناخوانا بود لذا از تصاویر نسخه انگلیسی کتاب استفاده شد.
به نام خدا
سالها پیش، نجار فقیری، به نام ژپتو، در دهی واقع در کنار دریا زندگی میکرد. او قد کوتاهی داشت و پیر و تنها بود.
یک روز یکی از دوستان ژپتو يك قطعه چوب به او داد. این قطعه چوب مثل تنة يك درخت جوان خوب و صاف بود. ژپتو تصمیم گرفت که از آن برای خودش بك عروسک خیمه شب بازی بسازد. او میخواست از آن آدمی بسازد که برایش در حكم يك پسر باشد و تصمیم گرفته بود اسمش را هم پینوکیو بگذارد. فکر میکرد که ممکن است این عروسک برایش شگون داشته باشد.
قطرات باران بر شیشه پنجره میخوردو باد، سوت زنان از دودکش پایین میرفت؛ اما توی خانه همه چیز آرام و گرم بود. يك جيرجيرك در يك طرف اتاق جیرجیر میکرد و گربه هم خود را با تراشههای چوبی که پیرمرد میتراشید سرگرم کرده بود.
ابتدا ژپتو موهای پینوکیو را ساخت. بعد پیشانیاش را تراشید و وقتی که چشمهایش را ساخت، متوجه شد که چوب جان گرفته است. پینوکیو او را نگاه میکرد. بعد، نوبت دماغ پینوکیو رسید.
در این موقع ژپتو برای پینوکیو خیلی ناراحت شد، زیرا چیزی از بریدن و تراشیدن دماغ نگذشته بود که دماغ شروع به دراز شدن کرد و او هرچه آن را کوتاه میکرد، بی فایده بود و دماغ درازتر و باز هم درازتر میشد. وقتی که او کار دهان را تمام کرد، آدمك زبانش را در آورد و به او دهن کجی کرد.
ژپتو فکر کرد که به او بگوید: «عجب شیطان هستی!» اما چیزی نگفت. دستهای آدمك را ساخت. بعد هم کار پاهایش را تمام کرد. ژپتو وقتی که کارش را تمام کرد، پینوکیو را روی زمین واایستاند. اولین مشکل مربوط به پاهایش بود؛ ژپتو مجبور شد به آدم راه رفتن یاد بدهد و او هم یاد گرفت. ژپتوی پیر گفت: «خوب است!» پینوکیو شروع به راه رفتن دور اتاق کرد. بعد ناگهان از در خانه بیرون دوید و پا به فرار گذاشت. ژپتو در حالی که دنبال او میدوید، فریاد میزد: «بگیریدش! بگیریدش!»
ژپتوی بیچاره! او پیرمرد مهربانی بود و به پینوکیو خیلی علاقه پیدا کرده بود. ژپتو میخواست به او افتخار کند، اما آدمك نشان داد که خیلی بد و خودخواه است.
پاسبانی دماغ پینوکیو را گرفت و او را متوقف کرد، اما پینوکیو خود را از دست او خلاص کرد و به خانه دوید. البته کسی در خانه نبود، چون ژپتوی بیچاره هنوز در خیابانها دنبال آدمك میگشت؛ اما پینوکیو از این موضوع ناراحت نبود. او فقط به استراحت فکر میکرد. ناگهان صدائی شنید. صدای خفهای گفت: «کری۔ کری کری!»
پینوکیو که ترسیده بود پرسید: «کیه؟ این صدا مال کیه؟»
– «من!»
پینوکیو برگشت وجيرجيرك بزرگی را دید که به آهستگی از دیوار بالا میرفت.
پینوکیو پرسید: «تو کی هستی؟»
– «من جيرجيرك سخنگو هستم و صد سال است که در این خانه زندگی میکنم، شاید هم بیشتر.»
پینوکیو فریاد زد: «برو گمشو!»
صدای خفه دوباره گفت: «لعنت به بچههایی که از خانهشان فرار میکنند! اینطور بچهها آخر و عاقبت خوبی ندارند.»
پینوکیو با خشونت گفت: «جلوی دهانت را بگیر! من نمیخواهم مثل همه بچهها باشم و به مدرسه بروم!»
جیرجیرک گفت: «احمق کوچولوی بیچاره! مگر نمیدانی که اگر درس نخوانی، يك الاغ کامل میشوی و همه مسخرهات میکنند؟ اگر نمیخواهی به مدرسه بروی، پس چرا اقلاً کار یاد نمیگیری تا بتوانی زندگیات را بگذرانی!»
پینوکیو خشمگین شد و چکش را برداشت و خواست آن را برای جیرجیرك سخنگو پرتاب کند، اما جیرجیرک از پنجره خارج شد.
شب فرا میرسید، پینوکیو داشت گرسنهاش میشد. او در اطراف اتاق به جستجو پرداخت. کشوها را میکشید و این طرف و آن طرف را میگشت؛ اما همه اینها بی فایده بود. او نتوانست غذائی پیدا کند. اصلاً هیچ چیز نتوانست پیدا کند. گرسنگیاش شدت پیدا کرد و او گریه را سرداد و گفت:
– «اوه، اگر من بچه خوبی بودم و از خانه فرار نمیکردم، پدر عزیزم الان اینجا بود و چیزی برایم فراهم میکرد. راستی که گرسنگی چقدر وحشتناك است!»
در همان موقع، او چیز سفید گرد و کوچکی را پیدا کرد. آیا یك تخم مرغ بود؟ او آن را برداشت. بله، يك تخم مرغ بود! پینوکیوخیلی خوشحال شد و چند بار تخم مرغ را در دستش غلتاند و آن را بوسید. در این حال گفت:
– «چطور بپزمش؟ خاگینه درست کنم؟… نه! بهتر است که آن را در ماهیتابه بیندازم … سریعترین راهش همین است؛ برای خوردنش خیلی عجله دارم.»
او مقداری آب در ماهیتابه ریخت، بعد آن را روی اجاق گذاشت. وقتی که آب جوشید، او تخم مرغ را شکاند؛ اما در عوض سفیدی و زردی، يك جوجه کوچولو از آن بیرون پرید. جوجه کوچولو خیلی مؤدب بود. به پینوکیو تعظیم کرد و گفت: «آقا هزار بار متشکرمکه مرا از توی آن دخمه نجات دادی. خداحافظ!» و از پنجره فرار کرد.
آدمك گریه و داد و بی داد راه انداخت و چندین بار پاهایش را بر زمین کوبید. از همیشه بیشتر گرسنهاش شده بود. از خانه بیرون رفت و در ده به راه افتاد. دیروقت بود و تاریکی همه جا را گرفته بود. پینوکیو با امید زیاد به اولین خانه نزديك شد و زنگ در آن را به صدا در آورد و با خود فکر کرد که: «بالاخره يك نفر پیدا میشود.» و همین طور هم شد. يك پیرمرد کوتوله شب کلاه بر سر کنار پنجره آمد و با ناراحتی از او پرسید که چه میخواهد.
پینوکیو التماس کنان گفت: «آیا ممکن است لطفی بکنید و تکهای نان به من بدهید؟» پیرمرد کوتوله که خیال میکرد پینوکیو یکی از آن آدمهای بی تربیت و بدجنسی است که فقط برای تفریح زنگ در خانه مردم را میزنند، گفت: «همین جا بمان، الان بر میگردم!»
يك دقیقه بعد پیرمرد برگشت و پنجره را باز کرد و فریاد زد: «بیا زیر پنجره!» همین که پینوکیو زیر پنجره رفت، پیرمرد لگن پر از آبی را روی سر او خالی کرد. او سر تا پا خیس شد.
وقتی که پینوکیو به خانه برگشت، خیس و خسته بود. پاهایش را در کنار آتش اجاق دراز کرد. صبح که شد، ژپتو با غذائی که برای صبحانه خریده بود برگشت و از دیدن آدم کوچولویش خوشحال شد، اما وای! پاهای پینوکیو را آتش سوزانده بود. وقتی که پینوکیو بیدار شد، چقدر گریه کرد. موقعی که صدای پای ژپتو را شنیده بود دویده بود در را باز کند، اما بعد از آن که دو سه بار سکندری خورده بود، نقش زمین شده بود.
وقتی که ژپتو او را دید، خود را پیروز احساس کرد! او پینوکیو را بلند کرد و بوسید. پینوکیو به او گفت که چطور پاهایش را سوزانده است!
ژپتوی پیر گفت: «من میتوانم برایت پاهای تازهای درست کنم، اما میترسم دوباره فرار کنی!»
پینوکیو قول داد: «نه، فرار نمیکنم. دیگر بچه خوبی میشوم!»
ژپتوی پیر با لبخندی گفت: «به مدرسه هم میروی؟»
پینوکیو قول موافق داد. ژپتو اسباب کارش را با دو تکه چوب از همان نوع برداشت و مشغول کار شد. هنوز يك ساعت نگذشته بود که پاها آماده شد.
ژپتو به آدمك گفت: «چشمهایت را ببند و بخواب!»
آن وقت پینوکیو چشمهایش را بست و وانمود کرد که خوابیده است.
ژپتو مقداری سریشم توي يك پوست تخم مرغ آب کرد و پاهای تازه را کار گذاشت.
وقتی که آدمك فهمید که دوباره پا دارد از جایش پرید و دیوانه وار در اتاق به رقص پرداخت و فریاد زد: «متشکرم بابا! به جای اجرتت، فوراً به مدرسه میروم.» اما بعد اشك در چشمانش جمع شد و پرسید: «وقتی که لباس ندارم چطور به مدرسه بروم؟
ژپتو گفت: «راست می گوئی. اصلاً در فکر این موضوع نبودم!»
– «برایم لباس درست میکنی؟»
ژپتو گفت: «اگر قول بدهی که خوب درس بخوانی، البته که درست میکنم!»
پینوکیو قول داد. آن وقت ژپتو برای او لباس درست کرد و پینوکیو دوید تا قیافهاش را توی لگن آب تماشا کند. وقتی که عکس خودش را با آن سرووضع دید، راضی شد. پیرمرد به آرامی گفت: «بدنیست. با وجود اینکه لباسی نیست که يك آقا بپوشد، اما ظاهرش خوب است!»
پینوکیوی ناسپاس گفت: «اما تا وقتی چیز دیگری نداشته باشم، نمیتوانم به مدرسه بروم!»
– «چه چیزی؟»
آدمك گفت: «يك کتاب الفبا.»
ژپتو گفت: «حق با تُست.»
و پینوکیو اضافه کرد: «تو باید به کتابفروشی بروی و آن را بخری.»
ژپتوی پیر دست توی جیبش کرد، اما پولی در آن ندید و بعد از خانه بیرون رفت.
وقتی که برگشت، برف میبارید و او کتی به تن نداشت؛ چون آن را فروخته بود تا بتواند يك كتاب الفبا برای پینوکیو بخرد.
ژپتو برای آن که دلیلی برای فروختن کتش بیاورد گفت: «كت من خیلی کلفت وگرم بود!» اما داشت از سرما میلرزید.
پینوکیو ناگهان خود را در آغوش پدر ژپتو انداخت و او را بوسید … سرانجام به سمت مدرسه راه افتاد. میخواست بچه خوبی باشد.
صدای طبل و قره نی از میدان شهر به گوش میرسید، پینوکیو با تعجب از خودش پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟ بهتراست بروم و بفهمم!»
ورفت. در آن جا چادری برپا کرده بودند که یک تابلوی سراسری در بالای آن دیده میشد. از داخل چادر صدای خنده میآمد. پینوکیو بلد نبود نوشته تابلو را بخواند، به این جهت از پسر کوچکی پرسید که روی تابلو چی نوشتهاند.
پسرك به او گفت: «خیمه شب بازی! پول داری بلیت بخری؟»
پینوکیو پول نداشت. دوره گردی که آنجا بود، به او گفت: «چرا کتابت را به من نمیفروشی؟»
پینوکیو صدای عروسکها را شنید و دلش خواست مدت زیادی نزد آنها باشد. پس کتابش را به دوره گرد فروخت و يك بليت خريد و فوراً به تالار خیمه شب بازی رفت و چون خود را متعلق به آن دسته میدانست، داخل صحنه شد. همین که بازی به پایان رسید، نمایش دهنده که اسمش آتشخوار بود، به آشپزخانه رفت. قرار بود گوسفندی را در آن جا کباب کنند.
چون چوب و هیزم کافی برای کباب کردن گوسفند موجود نبود، او آشپزش را صدا کرد و گفت: «آن آدمك چوبی را بیاور اینجا. به نظرم از چوب خشك خوبی ساخته شده باشد. مطمئنم که اگر او را توی آتش بیندازیم، شعله و حرارت کافی برای کباب کردن این گوشتها ایجاد میکند.»
طولی نکشید که آشپز پینوکیو را کشان کشان توی اتاق نزد آتشخوار برد. او به شدت گریه میکرد. آتشخوار که مرد بدی نبود، وقتی که گرية پینوکیو را دید، خیلی دلش به حال او سوخت و به گریه افتاد و حتی از او هم بیشتر گریه کرد.
بعد، پینوکیو از ژپتوی پیر برای آتشخوار حرف زد و گفت که چطور او کت خود را فروخته بود تا برایش کتاب الفبا بخرد. گفتههای پینوکیو بر شدت گریه آتشخوار افزود، چون او برای ژپتو هم خیلی غصهاش گرفت.
– «اگر تو را توی اجاق میانداختم آن وقت پدرت چقدر غمگین میشد؟! پیرمرد بیچاره! خیلی دلم به حالش میسوزد!» و سه بار هم عطسه کرد
پینوکیو گفت: «خدا عوضتان بدهد!»
آتشخوار گفت: «متشکرم!» عطسهها علامت آن بود که آتشخوار واقعاً غمگین است. او دوباره عطسه کرد. بعد دست در جیبش برد و پنج سکه طلا به او داد تا به خانه ببرد وگفت که برای خرید کتاب الفباء برای خودش و کت برای ژپتو کافی است.
آتشخوار، چهار یا پنج بار دیگر هم عطسه کرد و بعد به پینوکیو گفت: «تو پسر خوب و شجاعی هستی! بیا اینجا و مرا ببوس!»
پینوکیو فوراً دوید و مثل يك سنجاب از ریش آتشخوار بالا رفت و از سر دماغ او يك ماچ حسابی برداشت و هزار بار برای آن سکههای طلا از او تشکر کرد و از همه آدمها وعروسک ها که دوباره به صحنه برگشته بودند و نمایش میدادند، خداحافظی کرد. بعد، در حالی که جیلینگ جیلینگ سکهها را توی جیبش در آورده بود، به سمت خانه به راه افتاد.
از جهت مقابل او يك روباه که از يك پا میلنگید و يك گربه که هردو چشمش را بسته بود، پیش میآمدند. (گربه درست مثل کورها بود.)
روباه گفت: «روز بخیر پینوکیو!»
پینوکیو پرسید: «تو از کجا اسم مرا میدانی؟»
روباه گفت: «چون پدرت، ژپتو، داشت دنبال تو میگشت. مرد بیچاره! او توی و این سرما بدون کت دارد دنبال تو میگردد!»
پینوکیو گفت: «من پولی دارم که بتوانم با آن يك کت تازه برایش بخرم.» و سکههای طلا را از جیبش در آورد و نشان داد. با دیدن پولها، روباه لنگی پایش را از دست داد وگربه هم کوری چشمش را.
روباه گفت: «باید گرسنهات باشد. دلت میخواهد با ما بیایی و در مهمانخانه غذائی بخوری؟»
در این موقع صدائی از میان علف هرزههای کنار جاده بلند شد: «کری- کری-کری!» هرگز به حرف این دوستان بدجنس گوش نده! » پینوکیو فهمید که صدا متعلق به جیرجیرک سخنگو است؛ اما دلش نمیخواست گوشش به حرف او باشد.
پدرش و کت تازه و کتاب الفبا و همه تصمیمات خود را از یاد برد و به گربه و روباه گفت: «بیایید فوراً به آنجا برویم. من هم با شما خواهم آمد!»
و با روباه و گربه به کافه رفت. روباه، کباب خرگوش و گربه، ماهی سرخ کرده خورد و پینوکیو در حالی که نصف ماکارونیاش را خورده بود، به چرت زدن افتاد.
وقتی که خوردن غذا به پایان رسید، روباه دستور داد دو اتاق، یکی برای پینوکیو و یکی برای خودش و گربه آماده کنند.
کمی پس از آن که پینوکیو توی رختخواب رفت، خوابش برد. در خواب دید که سکههای طلایش روی درختی در صحرا روییده بودند. همین که او دستش را دراز کرد تا آنها را بکند، از خواب پرید.
کافه چی به او گفت: «وقت از نیمه شب گذشته.» روباه و گر به رفته بودند. کافه چی برای غذا و اتاق يك سكه طلا از او گرفت.
پینوکیو با خود فکر کرد که عیبی ندارد. چون هنوز چهار سکه دیگر داشت. او در جاده تاريك به سوی خانه پیش میرفت که ناگهان صدای پایی را پشت سرش شنید.
در زیر نور ستارهها، دو موجود سیاه را دید که دنبال او میدویدند. آنها روپوشهای سیاهی پوشیده بودند که به جز چشمها، تمام بدنشان را پوشانده بود. آنها دستهای پینوکیو را گرفتند و با صدای خفهای گفتند:
– «پولهایت را بده!»
پینوکیو، سکهها را در دهانش مخفی کرده بود، ولی آنقدر از ترس لرزید که صدای جیلینگ، جیلینگ سکهها بلند شد. در همان موقع یکی از آن دو موجود، دماغ و دیگری لباس او را گرفت و دوتایی مجبورش کردند که دهانش را باز کند؛ بعد، دست پشمالوي يك گربه توی دهان او رفت تا سکهها را در بیاورد. پینوکیو به شدت دست او را گاز گرفت و بعد، خود را از دست آنها بیرون کشید و فرار کرد. سکهها هنوز هم نزد خودش بود.
دو موجود چند کیلومتر او را دنبال کردند. پینوکیو خسته شد و دیگر نتوانست بدود؛ بنابراین بالای درختی رفت. این کار خیلی به نفع او تمام شد، چون دو موجود به علت داشتن روپوش نمیتوانستند از درخت بالا بروند؛ اما آنها هم از میدان در نرفتند و مقدار زیادی چوب و هیزم جمع کردند و زیر درخت، آتشی برپا ساختند. شعلهها هر لحظه زیادتر میشدند. پینوکیو که دید نزديك است آتش به او برسد، از درخت پایین پرید و پا به فرار گذاشت. دو موجود هم او را دنبال کردند.
ناگهان پینوکیو به نهری رسید. حالا چکار کند؟ راهی پیدا کرد. از روی نهر پرید و وقتی به آن طرف رسید، آن دو موجود نیز همان کار را کردند، اما چون نمیتوانستند توی روپوشهایشان درست تكان بخورند، نتوانستند به آن طرف برسند و وسط آب افتادند: شلپ! شلپ!
پینوکیو چقدر خندید! زياد هم نه، چون آن دو موجود با وجود آنکه هنوز هم خیس بودند، خود را به ساحل رساندند و دوباره به تعقیب او ادامه دادند. (پینوکیو خبر نداشت آن دو موجود، گربه کور و روباه شرور هستند.)
در همین موقع هوا، رو به سپیدی میرفت، همان طور که پینوکیو در میان جنگل میدوید و پیش میرفت، به خانه کوچک و سفیدرنگی رسید که در کنار پنجره آن يك پری با موهای آبی رنگ نشسته بود. پری به او اجازه ورود به خانهاش را داد و از او پرسید: «چه مشکلی برایت پیدا شده؟» پینوکیو جریان آن دو موجود را برای پری تعریف کرد و ماجراهایی را که از هنگام خروج از خانه ژپتو برایش اتفاق افتاده بود، شرح داد.
پری پرسید: «خوب، سکههای طلا کجا هستند؟»
پینوکیو گفت: «من – من آنها را گم کردم!» ولی راست نمیگفت و پولها در جیبش بودند.
همین که پینوکیو این دروغ راگفت، دماغ درازش درازتر شد.
پری دوباره اصرار کرد: «سکهها را کجا گم کردی؟»
پینوکیو باز به دروغ گفت: «در جنگل!»
با گفتن دروغ دوم، دماغش درازتر شد.
پری با مهربانی گفت: «پس ما آنها را پیدا میکنیم.»
پینوکیو هول شد و گفت: «نه، من – من آنها را قورت دادهام!»
با گفتن دروغ سوم، دماغش آنقدر بزرگ شد که دیگر حد نداشت و او حتی نمیتوانست از در خارج شود.
پری حرکات بچگانه پینوکیو را تماشا میکرد. سرانجام، وقتی که پری احساس کرد پینوکیو به حد کافی تنبیه شده، دلش به حال او سوخت و يك دسته دارکوب صدا کرد.
دارکوبها از پنجره باز وارد شدند و دماغ او را نوك زدند و آنقدر نوك زدند که دماغش به حال اول برگشت!
پینوکیو به پری گفت: «چه پری خوبی هستی، حالا دیگر میخواهم به زادگاهم و نزد بابا ژپتو برگردم.»
پری در جواب گفت: «خوب، پس برو. معلوم است که دیگر پسر خوبی شدهای.» و او را برای خداحافظی بوسید.
پینوکیو سوت زنان به راه افتاد. وقتی که به يك دو راهی رسید، صدائی را شنید که میگفت:
– «تو پینوکیو هستی؟»
صدا، صدای يك كبوتر بود؛ يك كبوتر بسیار بسیار بزرگی. آدمك جواب داد:
– «بله خودم هستم. آیا تو پدرم، ژپتو را دیدهای؟»
کبوتر گفت: «او را در نزدیکی ساحل توی يك قایق کوچك دیدم که داشت دنبال تو میگشت؟»
پینوکیو پرسید: «با ساحل چقدر فاصله داریم؟»
کبوتر گفت: «آنقدر زیادکه فکرش را هم نمیتوانی بکنی، چند کیلو هستی؟»
آدمك گفت: «زیاد سنگین نیستم. من از چوب بسیار سبکی ساخته شدهام.»
کبوتر گفت: «پس من میتوانم تو را روی پشت خودم سوار کنم.»
بعد، بالهایش را آن قدر باز کرد تا پینوکیو بتواند بر پشتش سوار شود. کبوتر پرواز کرد و طولی نکشید که آنها به ساحل رسیدند.
کبوتر تا نزدیکی زمین فرود آمد که پینوکیو بتواند به زمین بپرد ودست و پایش نشکند. مردمی که در ساحل بودند، همگی فریاد میزدند و به قایق کوچکی که روی آب شناور بود، اشاره میکردند. پینوکیو پرسید:
– «چی شده؟»
زنی به او گفت: «يك پیر مرد بیچاره، توی آن قایق است. او از آن طرف ساحل در جستجوی پسرش به راه افتاده و الان طوفان میخواهد شروع شود و ممکن است پیرمرد غرق شود.»
پینوکیو دید که چطور موجهای بزرگی قایق را به این طرف و آن طرف پرتاب میکردند. بعد يك نفر که خیلی به ژپتو شبیه بود، در قایق بلند شد و ایستاد و کلاهش را برای او تکان داد. پینوکیو فریاد زد:
– «پدر! من اینجا هستم»،
در همان لحظه، يك موج بزرگی قایق را به هوا پرتاب کرد و قایق در میان امواج ناپدید شد. مردم گفتند:
– «پیر مرد بیچاره! او میگفت که شنا بلد نیست.»
پینوکیو فریاد زد: «من او را نجات میدهم! حتماً نجاتش میدهم! باید پدر بیچارهام را نجات بدهم!» و خود را در آب انداخت.
در این وقت دریافت که خیلی خوب میتواند شنا کند و وقتی که دستهایش از کار می افتند، همان طور در سطح آب شناور میماند.
گرچه او تمام روز و بعد هم تمام شب را زیر باران شنا کرد، اما نتوانست ژپتو و یا حتی قایقش را پیدا کند. صبح که شد، او جزیره سبز و خرمی را در مسافت دوری دید. فکر کرد که هرگز پایش به آن جزیره نمیرسد اما سرانجام رسید. از اینکه خود را سالم در خشکی میدید، خوشحال شد! هنوز امیدوار بود که بتواند ژپتو را پیدا کند؛ اما جستجویش فایدهای نداشت.
بعد از مدتی، آفتاب بالا آمد و پینوکیو را خشك کرد. پینوکیو میخواست بداند که در کجاست، ولی در آن اطراف هیچ کس دیده نمیشد. هیچ کس، به جز ماهی بزرگی که در نزدیکی ساحل شنا میکرد. ماهی طلائی رنگی بود. پینوکیو اورا صدا زد و پرسید که آیا در آن جزیره جایی هست که او بتواند غذائی بخورد. ماهی مؤدبانه جواب داد: «بله.» و به او گفت که از کدام طرف برود.
پینوکیو پرسید: «آیا به سؤال دیگرم هم جواب میدهید؟ شما قایق کوچکی را که پدرم سوارش بود، دیدهاید؟»
ماهی گفت: «متأسفم. من بجز تو و يك نهنگ وحشتناك چیزی ندیدم.»
پینوکیو از شنیدن این کلمات بر خود لرزید و پس از تشکر و خداحافظی از ماهی طلائی به راه افتاد.
با نهایت سرعت و عجله به راه افتاد چون میترسید که مبادا نهنگی ترسناك به ساحل بیاید. به سمتی که ماهی طلائی اشاره کرده بود رفت. به دهكده شلوغی رسید، حالا دیگر باید غذا میخورد. دست در جیبش کرد، اما سکهها را نیافت؛ آنها را گم کرده بود!
حالا چکار کند؟ میتوانست با کمی کار و زحمت یا به وسیله گدایی، پول غذایش را در بیاورد.
اما ژپتو به او گفته بود: «کسی که همه جای بدنش سالم است، نباید گدایی کند.»
پینوکیو در این افکار بود که ناگهان مردی را دید که يك گاری پر از میوه را به دنبالش میکشید. او از آن مرد پرسید: «آیا به من چیزی میدهید بخورم؟»
مردگفت: «بله، اما به این شرط که در کشیدن گاری به من كمك کنی!»
پینوکیو گفت: «مگر من الاغم!» و رویش را برگرداند. مرد هم کمی غرغر کرد و به راه خود ادامه داد.
کمی بعد باغبانی که یک سبد سبزی روی دوشش گذاشته بود نزديك شد. پینوکیو التماس کنان پرسید:
– «آیا به من پنج شاهی میدهید که غذا بخورم؟»
باغبان گفت: «بله با کمال میل، به شرط اینکه، این سبد را برایم بیاوری. اگر این کار را بکنی بهجای پنج شاهی، ده شاهی به تو میدهم.»
پینوکیو گفت: «اما سبد سنگین است! من خسته میشوم.»
باغبان گفت: «پس گرسنه هم نباید بشوی.» و رفت.
تا هنگام غروب مردم زیادی از آن جا گذشتند و پینوکیو از همه آنها پول خواست و همه آنها هم در جواب او گفتند: «باید از گدایی خجالت بکشی، تو دیگر چرا گدایی میکنی؟ مگر نمیتوانی کار کنی و پول در بیاوری؟»
سرانجام پینوکیو زن جوانی را دید که دو سطل آب با خود حمل میکرد. پینوکیو التماس کنان گفت: «میشود لطفی بکنید و يك جرعه آب به من بدهید؟»
زن گفت: «به شرط اینکه یکی از سطلها را برای من به منزلم بیاوری.»
ابتدا پینوکیو نمیخواست این کار را بکند، اما وقتی که بیشتر تشنهاش شد، دنبال زن جوان دوید و یکی از سطلهای او را برایش به منزل برد. بوی نان شیرینیهای تازه، آشپزخانه منزل زن جوان را پر کرده بود. پینوکیو به آن زن گفت: «خیلی گرسنه هستم!» زن او را نشاند و شام خوبی برایش آورد.
موقع شام، زن روسریاش را برداشت و پینوکیو با حیرت و تعجب فراوان دریافت که او همان پری گیسو آبی دوست داشتنی است. آنقدر خوشحال شد که دیگر داشت گریهاش میگرفت.
پینوکیو قضایا را برای پری تعریف کرد. بعد گفت: «از آدمك بودن خسته شدهام. میخواهم يك آدم زنده واقعی باشم!»
پری گفت: «پسر واقعی بودن خیلی آسان است. اگر تو به مدرسه بروی و درس بخوانی و بچه خوبی باشی، خیلی زود، جان میگیری.»
پینوکیو که تصمیم داشت چنین کاری بکند، به پری گفت:
– «چشم، همین کار را میکنم. آیا فکر میکنی پدرم بتواند مرا پیدا کند؟»
پری گفت: «اگر او تو را پیدا نکند، تو او را پیدا میکنی؛ اما اگر میخواهی يك پسر واقعی باشی باید فردا به مدرسه بروی و خیلی چیزها یاد بگیری.»
روز بعد، پینوکیو با کتابی که پری به او داده بود، همراه سایر بچههای دهکده به مدرسه رفت. او نه تنها هر روز به مدرسه میرفت، بلکه درسهایش را هم خوب یاد میگرفت. بچهها هم با او خیلی شوخی میکردند. آنها نخ به دست و پای چوبی او میبستند و او را به ورجه ورجه وامی داشتند؛ اما وقتی که دیگر طاقت پینوکیو طاق میشد، آن چنان لگدهایی به بچهها می زدکه او را ول میکردند و در میرفتند.
پینوکیو از این زندگی خوشش میآمد. پری برای او مثل يك مادر بود و او هم تکالیفش را به خوبی انجام میداد. او فقط يك عیب داشت و آن این بود که با چند پسر شرور بدجنس که همیشه از مدرسه فرار میکردند، دوست شده بود.
يك روز چندتا از این پسرها، فریادزنان آمدند و گفتند: «پینوکیو، آیا تاحال نهنگ دیدهای؟ بیا، بیا برویم و نهنگی ببینیم. می گویند يك نهنگ به ساحل آمده!»
نسیم مطبوعی از دریا میوزید. وقتی که پینوکیو صدای خفیفی را شنید که میگفت: «کری-کری-کری. مواظب باش! ازدوست بد پرهیز کن! یادت باشد به پری چه قولی دادی!»
مجبور شد گوشهایش را با دست بگیرد.
پینوکیو از دوستانش پرسید: «پس مدرسه چطور میشود؟» آنها اصرار کردند: «اوه، حالا يك روز هم مدرسه را فراموش کن! شاید دیگر نتوانی نهنگ را بینی!»
پینوکیو گفت: «پس بیایید!» و خودش اولین نفری بود که به ساحل رسید اما وقتی که به آنجا رسیدند از نهنگ خبری نبود. دوستان نااهل، پینوکیو را گول زده بودند.
در مدت کمی جنگ در گرفت. یکی از پسرها کتاب حساب بزرگ وسنگینش را بلند کرد و سر پینوکیو را نشانه گرفت، اما کتاب به سر پسر دیگری خورد. پسر مثل مرده بر زمین افتاد و درست در همان موقع، پاسبانها رسیدند و پینوکیوی بی گناه را که بالای سر همبازیاش ایستاده بودگرفتند؛ اما پینوکیو از دست آنها فرار کرد و آنها هم سگشان را دنبال او فرستادند. پینوکیو بر فراز صخرهای رسید و توی دریا پرید، سگ هم به دنبال او در آب پرید؛ اما دچار خفگی شد و نزديك بود غرق شود.
سگ فریاد زد: «پینوکیوی عزیز، نجاتم بده!»
پینوکیو جواب داد: «غرق شو، به من چه مربوط است!»
اما پینوکیو آدمك خوش قلبی بود و نمیخواست ببیند که سگ بیچاره غرق میشود. از این جهت پرسید: «اگر تو را نجات بدهم، قول میدهی دست از سرم برداری؟»
سگ در حالی که آخرین نفسهایش را میکشید، قول داد. پینوکیو به طرف او شنا کرد، دمش را گرفت و او را سالم از دریا بیرون کشید و بعد با او خداحافظی کرد.
سگ گفت: «خداحافظ، از اینکه جانم را نجات دادی متشکرم، امیدوارم روزی بتوانم تلافی کنم.»
آدمك دوباره در آب پرید، اما مثل اینکه این بار خود را توی یك تور انداخت؛ همین طور هم بود. او خود را توي يك تور بزرگی پر از ماهی یافت. خیلی تقلا کرد که از آن جا رها شود، اما فایدهای نداشت و تنها چیزی که او فهمید این بود که ماهیگیری او را از آب بیرون کشید و به غاری در بین صخرهها برد.
ماهیگیر يك ماهیتابه روی اجاق گذاشته بود. بوی غذائی که در ماهیتابه سرخ میشد، دهان پینوکیو را آب انداخت؛ اما بعد ماهیگیر دستش را توی تور کرد و ماهی بزرگی بیرون کشید وروی زمین انداخت. بعد دوباره دستش را توی تور کرد و ماهی بزرگتری بیرون کشید و همین کار را چندین بار تکرار کرد، هر بار هم مثل بار اول تکرار میکرد و ماهی را روی زمین میانداخت. پینوکیو از ترس لرزش گرفته بود. سرانجام مرد ماهیگیر دستش را توی تور کرد و آدمك را بیرون کشید.
وقتی که او را دید گفت: «این دیگر چه جور ماهیای است؟»
پینوکیو فریاد زد: «من ماهی نیستم. مرا بگذار زمین!»
اما ماهیگیر او را مثل سایر ماهیها، روی زمین نینداخت بلکه میخواست در ماهیتابه بیندازد که ناگهان سگی که زندگی ش را مدیون پینوکیو بود، بوکشان داخل غار شد.
پینوکیو فریاد زد: «كمك! كمك!»
سگ تا صدای پینوکیو را شنید، پرید او را گرفت و با خود بیرون برد و وقتی از غار به اندازه کافی فاصله گرفت، آدمك را روی زمین گذاشت. بعد با پینوکیو دست داد. پینوکیو به او گفت: «ما باید همیشه به یکدیگر كمك کنیم!» بعد سگ رفت.
پینوکیو پیرمردی را در ساحل دید و از او پرسید: «آیا چیزی راجع به پسری که در دعوای امروز صبح زخمی شده بود، می دانید؟»
پیرمردگفت: «او حالش خوب است و به خانهاش رفته. شنیدهام پسری بنام پینوکیو کتاب را به سر او زده.»
پینوکیو گفت: «نه، اصلاً. من پینوکیو را خوب میشناسم. او بچه درس خوانی است و به حرف پدرش گوش میدهد و هیچ وقت از این کارها نمیکند.»
همین که این دروغ از دهان پینوکیو بیرون پرید، دماغش دراز شد.
وقتی که متوجه شد چه اتفاقی افتاده، فریاد زد:
– «يک کلمه از حرف هائی را که به شما زدم، باور نکنید! پینوکیو پسر بدی است، تنبل است و به درد هیچ کاری نمیخورد.»
وقتی که این جمله از دهان پینوکیو خارج شد، دماغش کوتاه شد و آنقدر کوتاه شد تا به اندازه معمولیاش رسید. بعد او از پیرمرد جدا شد و به راهش ادامه داد.
شب شده بود و باران میبارید. وقتی که پینوکیو به خانه پری مهربان رسید، خیلی سردش شده بود و بعد از اینکه در زد، مجبور شد منتظر حلزونی که خدمتگار پری بود، بشود تا از پلهها پایین بیاید و در را باز کند.
نزدیکیهای صبح، او دیگر صبرش را از دست داد و با تمام قدرتش، لگدی به در زد. پایش توی در رفت و گیر کرد و او مجبور شد تا صبح در همان حالت صبر کند! صبح که شد او باز آدمك پشیمانی بود که همیشه در سر صبحانه، به نصایح پری گوش میکرد و قول میداد که از آن به بعد پسر خوبتری باشد!
این بار، پینوکیو به قولش عمل کرد و وقتی که سال تحصیلی به آخر رسید، او بالاترین نمرهها را گرفته بود.
پری گیسو آبی آنقدر خوشحال شد که گفت: «فردا، بزرگترین آرزوی تو برآورده میشود و تو جان میگیری و به يك پسر حقیقی تبدیل میشوی!»
پینوکیو چقدر از شنیدن این حرف خوشحال شد!
اما بعد، ماجرایی اتفاق افتاد که همه چیز را برهم زد:
پینوکیو يك همشاگردی داشت که هیچ وقت درسهایش را یاد نمیگرفت. به این پسرك لقب «فتيله شمع» داده بودند؛ چون او خیلی لاغر و باريك بود. آن روز غروب، پینوکیو فتیله شمع را پشت بوتههای کنار جاده پیدا کرد و فهمید که او برای فرار، نقشه میکشد.
فتیله شمع، در گوش پینوکیو گفت: «در جایی که من میخواهم بروم، مدرسهای وجود ندارد و تعطيلش از اول این سال است تا اول آن سال. پینوکیو، بيا! بیا، با من بیا!»
با وجود آنکه پینوکیو میخواست خوب باشد، این حرفها در او اثر کرد و پرسید: «آنجا، کجاست؟»
فتيله شمع با اصرارگفت: «بیا و خودت ببين!»
هوا داشت تاريك میشد که پینوکیو نور ضعیفی دید. نور متعلق به جيرجيرك سخنگو بود که میگفت: «پینوکیو، برگرد!»
اما در همان موقع کالسکهای که به وسیله شش جفت الاغ کشیده میشد، سررسید. پینوکیو گفت: «باید به خانه برگردم.» اما پاهایش از جایشان تکان نخوردند. فتیله شمع التماس کرد: «صبر کن تا مرا بدرقه کنی. ببین چقدر بچه به آنجا میرود!»
کالسکه چی گفت: «سوارشو، سوارشو، پسرم، سوارشو!» اما برای پینوکیو جا نبود و فقط فتيله شمع توانست توی کالسکه برود.
پینوکیو، در حالی که خودش هم متعجب بود، فریاد زد: «صبر کنید!» و در يك چشم بر هم زدن خود را سوار بر یکی از الاغها یافت.
با خودش فکر میکرد: «چقدر خوب است! تمام روز فقط بازی! چون وقتی که مدرسهای وجود نداشته باشد، چطور میشود به مدرسه رفت؟»
ناگهان الاغ روی دو پایش بلند شد و پینوکیو را بر زمین انداخت. پینوکیو معطل نشد و دوباره بر پشت الاغ پرید؛ اما این بار الاغ فقط برگشت و زمزمه کرد:
– «ای احمق بیچاره، حتماً کلهات از چوب ساخته شده و پوك است!»
پینوکیو متوجه شد که الاغ كفش به پا دارد و اشك در چشمانش جمع شده است. خیلی عجیب بود! آنها خیلی تند راه میرفتند و طولی نکشید که صبح شد و به محلی رسیدند که نوشتهای بر بالای دروازهاش دیده میشد: «سرزمین تنبلها!»
آنها به مقصد رسیده بودند! کارشان از این به بعد دیدن نمایش وخوردن شیرینی و بازی کردن بود. در دست همهشان پرچمهایی دیده میشد که بر روی آن این عبارت به چشم میخورد: «مدرسه موقوف!»
آنها هیچگاه دست و صورتشان را نمیشستند و سرشان را هم هرگز شانه نمیکردند و تقریباً هیچ وقت نمیخوابیدند.
روزها گذشت؛ پینوکیو دیگر از استراحت خسته شده بود. يك روز غروب او عکس خود را در يك برکه آب دید و با تعجب مشاهده کرد که گوشهایش مثل گوشهای الاغ دراز شده! او خیلی شرمنده شد و يك تکه پارچه دور سرش بست. روز بعد دوباره گوشهایش را امتحان کرد. بله، مثل گوشهای الاغ دراز شده بودند! بعد او فتيله شمع را دید. او هم يك تكه پارچه دور سرش پیچیده بود. فتيله شمع از پینوکیو پرسید:
– «این چیه دور سرت پیچیدی؟»
آدمك گفت: «سرم ورم کرده. تو حاضری پارچه را از دور سرت برداری؟»
– «اول تو بردار تا من هم بردارم؟»
دستهای شان بالا و به سوی سرشان رفت.
– «حالا، هردو با هم!»
پینوکیو همین که گوشهای همبازیاش را دید، زد زیر خنده. فتیله شمع هم خندهاش از پینوکیو شدیدتر بود.
وقتی که آنها داشتند یکدیگر را مسخره میکردند، متوجه شدند که به جای پا سم دارند و دم هم پیدا کردهاند. دهانهایشان را باز کردند که حرف بزنند اما تنها توانستند عرعر کنند. پینوکیو خواست بگوید: «من نمیخواهم الاغ بشوم!» اما صدای عرعر از دهانش بیرون آمد. او دیگر نمیتوانست روی پاهایش بایستد و مجبور بود روی چهار دست و پایش راه برود.
آنها چیز دیگری هم دیدند: کالسکه چی با دو دهنه آنجا حاضر بود. او دهنهها را بر دهانهای آنها زد. بعد از جیبش يك برس بیرون کشید و آنقدر آن را به پشت آنها سایید که براق شدند. بعد آنها را به بازار برد و فتيله شمع را به يك دهقان و پینوکیو را به يك سيرك باز فروخت.
صاحب پینوکیو که حقههای نمایشی را به حیوانات یاد میداد، او را به طویله برد و آخورش را پر از یونجه کرد. پینوکیو يك لقمه برداشت، اما خوشش نیامد. صبح که شد، چون خیلی گرسنه بود از خوردن جو خیلی خوشحال شد. کمی بعد، تمرين او شروع شد. سيرك باز گفت: «الاغ زرنگی است. میتوانم یادش بدهم که چطور از میان حلقه بپرد.»
زندگی عجیبی برای پینوکیو به وجود آمده بود. او همیشه گرسنهاش بود؛ چون تا عملیاتش را به پایان نمیرساند، چیزی به او نمیدادند که بخورد. او دیگر کره الاغ غمگینی شده بود. عاقبت وقتی که دوره تمریناتش به پایان رسید و او آماده نمایش و عملیات شد، مردم در سيرك جمع شدند. همه آمده بودند که «پینوکیو، الاغ معروف!» را در «اولین نمایشش» تماشا کنند.
چراغها روشن بود و صدای آهنگ از هر طرف برمی خاست.
پینوکیو نیم تنه كوچك قرمزرنگی پوشیده بود و يك حلقه گل دور گردنش انداخته بود. مسیر باز، پینوکیو را به صحنه هدایت کرد و خود، تعظیم بلند بالایی به حضار نمود. بعد شلاقش را به زانوی الاغ کوچولو آشنا کرد و به او دستور داد: «تعظیم کن!» پینوکیو، دو زانویش را آنقدر خم کرد که به زمین رسیدند.
وقتی که سیرک باز دستور داد: «بلند شو. اکنون موقع حرکت است»، او از جایش بلند شد و اول راه رفت، بعد به یورتمه و در آخر به تاخت پرداخت و همین طور که باسرعت، صحنه سيرك را دور میزد، سیرک باز، گلولهای آتش کرد و پینوکیو افتاد و تظاهر به مردن نمود. این حقهای بود که به او یاد داده بودند.
وقتی که او دوباره از جا بلند شد، در یکی از جایگاهها، پری گیسو آبی را دید. پری خیلی غمگین به نظر میرسید. پینوکیو خواست او را صدا بزند و خود را به او معرفی کند؛ اما فقط صدای عرعر از دهانش خارج شد، بچهها خندیدند؛ اما سيرك باز با شلاقش ضربهای بر دهان او زد. درد پینوکیو را وادار به گریه کرد و اشك جلوی چشمانش راگرفت. وقتی دوباره توانست ببیند، پری رفته بود!
آهنگ مخصوصی شروع شد؛ در این موقع پینوکیو میبایستی از میان حلقه میپرید! او دور صحنه شروع به دویدن کرد تا سرعت کافی پیدا کند؛ اما سيرك باز حلقه را خیلی بالا گرفته بود و الاغ کوچولو نتوانست از میان آن بپرد و در عوض از زیر حلقه رد شد.
او چندین بار این عمل را تکرار کرد. اگر چه بچهها خندیدند ودست زدند و فکر کردند که دارد شوخی و مسخره بازی میکند، اما سيرك باز شلاقش را با خشم به صدا در آورد.
پینوکیو میدانست که اگر نپرد، از شام خبری نخواهد بود. یکبار دیگر هم در صحنه گشت و بعد پاهایش را جمع کرد و آماده پرش شد. ولی یکی از سمهایش به حلقه آهنی گیر کرد و او با سر بر زمین افتاد. وقتی که از جا بلند شد، از شدت درد به زحمت میتوانست راه برود. سيرك باز از زخم پای او خبردار شد و تصمیم گرفت که دیگر پینوکیو در سیرک کار نکند، چون به درد نمایش نمیخورد. پس به مهتر دستور داد که اورا ببرد.
روز بعد، مهتر پینوکیو را فروخت. مردی که پینوکیو را خرید، با خود گفت: «میبینم که پوست کلفتی دارد. درست همان چیزی که برای طبل ارکستر دهكده لازم دارم.» بعد از خودش پرسید: «حالا آسانترین راه کدام است، چکار باید بکنم؟» و تصمیم گرفت، قبل از اینکه پوست پینوکیو را بکند، در آب غرقش کند. به همین سبب او را به ساحل برد. يك طناب به پایش گره زد و سر آن را در دست گرفت. بعد سنگی را با طناب دور گردن او بست و از بالاي يك صخره، پینوکیو را به پایین پرت کرد.
الاغ کوچولو همین طور در آب پایین میرفت. او تقلا کرد، نفسش را قورت داد و برای يك لحظه به نظرش رسید که پری، چوبدستی سحر آمیزش را بالای سر او تکان میدهد. بعد اطراف پینوکیو را سیاهی فرا گرفت. چیز دیگری که فهمید این بود که به سبکی يك آدمک چوبی، به سطح آب کشیده میشد.
بعد با تعجب دریافت که او دوباره يك آدم شده است! خیلی عجیب بود، آن قدر عجیب بود که او به سختی باور میکرد که نجات یافته باشد. صاحبش هم به سختی این حقیقت را باور میکرد. تصور کنید که وقتی او به جای الاغ مرده يك آدمك دید، چقدر بهت زده شد. او فکر کرد که دارد خواب میبیند، بعد پینوکیو خندید و گفت:
– «من همان الاغ کوچولو هستم! طناب را از پایم باز کن تا برایت تعریف کنم.»
مرد طناب را باز کرد و پینوکیو آنچه را بر سرش آمده بود برای او گفت.
مرد پرسید: «ولی الان در آب چه اتفاقی افتاد؟ وقتی تو را توی آب انداختم، يك الاغ بودی، اما حالا آدمك شدهای!»
پینوکیو گفت: «فکر میکنم بتوانم برایت تعریف کنم: درست قبل از اینکه اطرافم را سیاهی فرا بگیرد، دسته بزرگی ماهی دیدم که به طرفم میآمدند. حتماً پری مهربان آنها را فرستاده بود. آنها شروع به خوردن من کردند. طولی نکشید که گوشهای درازم از بين رفتند، دمم نیز از بین رفت. آنها آنقدر از پوست و گوشت من خوردند تا به قسمت چوبی رسیدند. بعد، از جویدن باز ایستادند، چون از مزه چوب خوششان نمیآمد و شناکنان دور شدند. برای همین وقتی مرا از آب بیرون کشیدی، به جای الاغ يك آدمك دیدی.»
مرد از فکر اینکه پولش را بیهوده خرج کرده، خیلی خشمگین شد و پینوکیو را تهدید کرد که او را به بازار میبرد و به عنوان هیزم میفروشد؛ اما آدمك با شادی خندید و توی آب پرید و شناکنان دور شد.
پینوکیو فکر میکرد که سرانجام میتواند ژپتو را پیدا کند. تمام روز را شنا کرد. نزدیکیهای غروب چیزی دید که شبیه جزیرهای کوچك يا صخرهای بزرگ بود و در وسط دریا قرار داشت.
در يك انتهای صخره غاری باز شد و چون موج بزرگی پینوکیو را در خود گرفت. او مجبور شد با يك دسته ماهی ساردین، یک راست توی «غار» برود.
بعد اتفاق وحشتناکی روی داد! دهانه غار پشت سر او بسته شد.
آنجا غار نبود، بلکه دهان نهنگ بود! آنقدر تاريك بود که پینوکیو نمیتوانست چیزی ببیند. این واقعه، از همه ماجراهایی که تا آن موقع برایش اتفاق افتاده بود، وحشتناکتر به نظر میرسید.
صدائی از پشت سرش گفت: «جرأت داشته باش!»
صاحب صدا ماهی بزرگی جوانی بود.
– «این هیولا دندان ندارد، متوجه شدی؟ اگر هم دندانی داشته باشد قابل اهمیت نیست!»
راست بود. بعد پینوکیو چیز بسیار عجیبی مشاهده کرد! در مسافت دوری، در شکم نهنگ، يك روشنایی به چشم میخورد. نور ضعیف بك شمع بود که برای پیدا کردن راه در تاریکی بسیار مفید بود. پینوکیو به قصد روشنایی، از گلوی نهنگ پایین رفت و دید که شمع توی یک بطری فرو رفته و بطری هم روی نیمکت يك قایق قرار دارد.
توی قایق، پیر مرد کوتولهای نشسته بود. آن مرد ژپتو بود.
او خیلی غمگین به نظر میرسید. پینوکیو فریاد زد: «بابا ژپتو!» و دستهایش را دور بدن پیرمرد حلقه کرد:
– «راستی خودت. هستی؟!»
ژپتو در حالی که چشمهایش را مرتب برهم میزد، گفت: «این پینوکیوی کوچولوی من است؟» و صورت آدمك را غرق بوسه ساخت. آنها از فرط خوشحالی گریه کردند.
پینوکیو گفت: «اوه، پدر عزیزم، تو چه مرد خوبی هستی و من برایت چه پسر بدی بودهام! اما دیگر از دست من خشمگین و ناراحت نیستی، اینطور نیست؟ اگر میدانستی چه بلاهایی به سرم آمد!»
همینطور که او میخواست آنچه را برایش اتفاق افتاده بود، تعریف کند، کلمات دنبال هم از دهانش بیرون میپریدند:
– «پدر، من تو را توی قایق کوچکت دیدم و برایت دست تکان دادم.»
ژپتو گفت: «بله! من هم برایت دست تکان دادم، اما باد آنقدر شدید بود که نتوانستم قایق را به ساحل برگردانم. بعد موج بزرگی قایق را به هوا بلند کرد و من توی آب افتادم. این نهنگ عجیب مرا دید و قورتم داد. فکرش را بکنپینوکیو، من قریب به دو سال است که در اینجا زندانی شدهام!»
پینوکیو فریاد زد: «چطور توانستی زنده بمانی؟»
ژپتو آهی کشید و گفت که نهنگ کالاهای يك کشتی غرق شده را بلعیده بود؛ اما او چطور کنسرو، شمع و آب و حتی چند پتو برای راحتی خودش پیدا کرده بود معلوم نبود! حالا دیگر ژپتو چیزی نداشت که بخورد، بجز ماهیهای زندهای که نهنگ میبلعیدو وقتی که این تکه شمع از بين میرفت آنها در تاریکی محض غرق میشدند.
پینوکیو گفت: «پس، نباید فرصت را از دست داد. باید از همین راهی که آمدیم، خارج شویم.»
ژپتوی پیر نالید که: «اما من نمیتوانم شنا کنم!»
پینوکیو گفت: «عیبی ندارد، من میتوانم به اندازه دو نفر شنا کنم.»
ماهی بزرگ گفت: «درست است. من متوجه بودم. هر بار که این هیولای دریایی دهانش را باز میکند و آن را باز نگاه میدارد، يك دسته ماهی ساردین یا چیزهای دیگر از این راه وارد دهان او میشوند. باید منتظر فرصت باشیم!»
همین که نهنگ شروع به باز کردن دهانش کرد، پینوکیو گفت: «حالا! – دنبال من بیایید!»
موج بزرگی وارد دهان نهنگی شد و همین که خواست خارج شود، پینوکیو با نهایت قدرتش شروع به شنا کرد. او ژپتوی پیر را به پشت داشت و ماهی بزرگی هم درست دنبال او بود. قبل از اینکه آن آروارههای بزرگ دوباره بسته شوند. پینوکیو با نهایت قدرتش شروع به شنا کرد. او ژپتوی پیر را به پشت داشت و ماهی بزرگ هم درست دنبال او بود. قبل از اینکه آن آروارههای بزرگ دوباره بسته شوند. قلب پینوکیو به تندی و با ترس شروع به زدن کرد؛ اما او به موقع خارج شد و همراهانش هم با او بودند. آنها تا شب شنا کردند و شب را هم به شنا کردن گذرانیدند. به نظر میرسید که هیچگاه نخواهند توانست به ساحل برسند. دیگر پینوکیو داشت قوه و نیروش را از دست میداد.
سرانجام، ماهی به صدا درآمد: «چرا شما دو نفر بر پشت من نمینشینید؟ من هرگز خسته نمیشوم!»
آن وقت آنها سوار بر پشت او شدند. وقتی که صبح شد. به طرز راحتی به خشکی رسیدند.
وقتی که پینوکیو پایش را در ساحل گذاشت به ژپتو کمک کرد تا او هم به خشکی بیاید. بعد از ماهی خواهش کرد که گاهی به آنها سر بزند، اما ماهی تقاضای او را رد کرد! چون نمیتوانست از آب خارج شود. بعد آنها خداحافظی کردند و ژپتو و پینوکیو راه افتادند.
ژپتو آنقدر خسته بود که نمیتوانست روی پاهایش بایستد. پینوکیو این را که دیده به او گفت:
– «پدر، به من تکیه بده. همین که به خانهی رسیدیم، من میروم و تقاضای مقداری غذا میکنم و جایی هم برای خواب امشب پیدا میکنم!»
آنها زیاد راه نرفته بودند که دیدند گربه و روباه بدجنس در کنار جاده مشغول گدایی هستند. آن دو موجود دلایل کافی برای گدایی داشتند. آنها آن قدر وانمود کردند که یکی کور است و دیگری لنگ تا عاقبت همان بلا هم بر سرشان آمد؛ گربه واقعاً كور شده بود و روباه هم آنقدر لنگیده بود که به وضع تأسف آوری لنگ شده بود.
روباه فریاد زد: «آه، پینوکیو! به حال دو موجود بدبخت، رحم کن!»
پینوکیو جواب داد: «نه! شما دو نفر يك بار مرا گول زدید، اما دیگر گول شما را نمیخورم! من اکنون می دانم که شما همان دو موجودی هستید که میخواستید پولهایم را بدزدید و نزدیک بود مرا بکشید!»
روباه گفت: «اما، این بار راست می گوییم، باور کن که ما حالا خیلی فقیر و بدبختیم!»
پینوکیو گفت: «لايق گدایی هستید!»
آن وقت پینوکیو و ژپتو باهم راهشان را ادامه دادند.
طولی نکشید که به کلبه کوچك و تمیزی رسیدند. به نظر نمیرسید کسی در آنجا زندگی کند؛ اما چرا! وقتی که آنها داخل کلبه شدند و اطرافشان را نگاه کردند، چشمشان به دوست قدیمیشان جيرجيرک سخنگو افتاد.
جيرجيرك، پینوکیو را به علت رفتار بد و شیطنتهایش سرزنش کرد و پینوکیو گفت:
– «حق با تُست جيرجيرك! من شایسته چنین حرف هائی هستم اما خواهش میکنم با پدرم مهربان باش و به من بگو چطور شد که چنین خانه تمیزی پیدا کردی.»
جیرجیرک جواب داد: «پری گیسو آبی این خانه را به من داد. او گریان از این جا رفت، چون یقین کرده بود که نهنگی تو را خورده.»
پینوکیو گفت: «پس من دیگر او را نمیبینم؟» و گریه را سرداد.
پینوکیو در ظرف مدت کمی جای راحتی برای پدرش درست کرد و بعد، از جيرجيرك سخنگو پرسید که در کجا میتواند يك ليوان شیر برای ژپتو پیدا کند. جيرجيرك به او گفت که دهقانی در یکی دو کیلومتری آنجا زندگی میکند که چندین گاو دارد.
پینوکیو به طرف مزرعه دهقان به راه افتاد و چون پولی نداشت که در عوض شیر بپردازد، به او پیشنهاد کارکرد و در آنجا مشغول کار شد. او برای هر يك ليوان شير، صد سطل آب از چاه بیرون میکشید. يك روز موقعی که پینوکیو داشت کار میکرد، دهقان برایش گفت که الاغی داشته و آن الاغ برایش آب از چاه بیرون میکشیده، اما حیوان بیچاره اکنون در حال مرگ است.
پینوکیو پرسید: «ممکن است مرا نزد او ببرید؟»
دهقان، پینوکیو را نزد الاغ برد و پینوکیو الاغ را که روی کاهها دراز کشیده بود، تماشا کرد و فهمید که همان «فتيله شمع» است. او از اینکه میدید دوست قدیمیاش چنین عاقبت بدی پیدا کرده، به گریه افتاد.
بعد از آن، برای مدت درازی، پینوکیو هر روز صبح ساعت پنج از خواب بیدار میشد و برای دهقان، با سطل آب از چاه بیرون میکشید تا ژپتو مقدار شیری را که برای به دست آوردن نیرویش لازم داشت، بنوشد. پینوکیو کار دیگری هم میکرد و سعی داشت که زندگی را تا حد امکان برای پدرش راحت کند. وقتی که او به مقدار کافی پول پس انداز کرد تصمیم گرفت برای خودش مقداری لباس بخرد.
يك روز صبح همین طور که داشت با خوشحالی سوت میزد، عازم لباس فروشی شد. ناگهان شنید که یکی او را صدا می زند. صدا از همان حلزونی بود که با پری مهربان زندگی میکرد. او برای پینوکیو خبرهای بدی داشت. او گفت که پری حالش خیلی بد است و در بیمارستان بستری است و آنقدر فقیر است که پول ندارد خرج حکیم و دوا را بدهد و برای خودش غذائی تهیه کند.
همین که پینوکیو این حرف را شنید، گریه کنان گفت: «بیا این پول را ببر و به پری مهربان بده. معالجه شدن او مهمتر از لباس خریدن من است.»
و آن روز غروب، پینوکیو بیشتر از معمول کار کرد تا بتواند پول بیشتری برای کمک به پری مهر بانش به دست بیاورد.
صبح روز بعد، وقتی که بیدار شد، با خوشحالی فراوان دریافت که دیگر آدمك چوبی نیست. بلكه يك پسر حقیقی شده. بعد دید يك دست لباس و يك کلاه و يك جفت کفش تازه روی صندلی قرار دارد. در یکی از جیبهای لباس، يك کیف و يك يادداشت بود. در آن یادداشت نوشته شده بود:
«پری، پولها را به پینوکیوی عزیزش بر میگرداند و از خوش قلبی او متشکر است!»!
وقتی که پینوکیو توی کیف را نگاه کرد دید به جای چهل شاهی، چهل سکه طلاست.
او دوید تا جریان را برای ژپتو تعریف کند. ژپتو در اتاق دیگری بود. در آن اتاق، پینوکیو با موضوع حیرت انگیزی روبرو شد. چون ژپتو را دوباره سالم یافت و دید مشغول کار کردن است و در حین کار لبخند بر لب دارد. ژپتو به تراشیدن چوب مشغول بود.
– «بابا، ببین، من عاقبت يك پسر حقیقی شدم! بر سر پینوکیوی چوبی چه آمد؟»
ژپتوگفت: «آنجاست!» و به آدمکی اشاره کرد که مچاله شده، در گوشهای افتاده بود.
دراین وقت پینوکیو فکر کرد: «وقتی که یك آدمك بودم، چه قیافه مضحك و خنده آوری داشتم؛ اما حالا که يك پسر حقیقی و کوچولو شدهام، چقدر قیافهام خوب و دوست داشتنی است.»
«پایان»
(این نوشته در تاریخ 25 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)