قصه روسی
روباه احمق
تا وقتی شکار احمق باشد، شکارچی گرسنه نمیماند
– برگرفته از کتاب: قصه های کهن روسی
– ترجمه از زبان روسی
– ویراسته با افزونهی ویراستیار
یکی بود یکی نبود. روباه چاق و بیریختی توی دشت میدوید و بهسوی منزلش میشتافت. یکدفعه، درحالیکه هیچ انتظاری نداشت، چند تا سگ گرسنه و بداخلاق از مخفیگاهشان بیرون آمدند و دنبال او به دویدن پرداختند. روباه با سرعت سرسامآوری میدوید تا رسید به تنهی درختی که منزلش آنجا واقع شده بود، خزید توی لانه، نشست و درحالیکه نفس نفس میزد، با خودش صحبت میکرد و میگفت:
– «گوشها، گوشها، شماها چه کار میکردید؟»
– «ما گوش میکردیم، گوش میکردیم که سگها روباه را نخورند.»
– «پاها، پاها، شما چه میکردید؟»
– «ما میدویدیم، میدویدیم، برای اینکه سگها روباه را گرفتار نکنند.»
– «چشمها، چشمها، شما چه میکردید؟»
– «ما نگاه میکردیم، نگاه میکردیم که یکبار خداینکرده سگها روباه را خوراک خودشان نکنند.»
– «اما تو دُم، تو چه میکردی؟»
– «من توی درختها، لای بوتهها و وسط خارها و شاخهها گیر میکردم تا سگها تو را بخورند و از دست تو راحت شوم.»
– «ای بدجنس! پس تو این کار را کردی. الآن تو را به دست سگها میدهم.»
پس دمش را از لانه بیرون آورد، سگها آن را کشیدند و کشیدند تا روباه را بیرون آوردند و با خوشحالی آن را خوردند و گفتند: «تا احمق هست، ما هیچوقت گرسنه نخواهیم ماند…»