قصه روسی
آش تبر
ترفند سرباز زرنگ و پیرزن خسیس
– برگرفته از کتاب: قصه های کهن روسی
– ترجمه از زبان روسی
– ویراسته با افزونهی ویراستیار
سپاهی پیری برای گذراندن ایام مرخصی به زادوبوم خود میرفت. پاهایش از راهپیمایی زیاد بهشدت درد میکرد و خود سخت گرسنه بود. چون به دهکدهای رسید، نخستین کلبهای را که در برابرش یافت، در زد و گفت:
– «اجازه بدهید من به درون خانه آمده و اندکی استراحت کنم.»
پیرزنی در را گشود و گفت: «بفرما، سپاهی!»
سپاهی چون به داخل خانه آمد، پرسید:
– «این را بگو، زن نیکو، نانی، خوراکی، چیزی داری که به من بدهی؟ چونکه سخت گرسنه هستم.»
پیرزن، هرچند خواروبار فراوانی در خانه داشت، اما چون خسیس و چشمتنگ بود، چنان وانمود میکرد که زن فقیری است و چیزی در بساط ندارد. وی گفت:
– «ای مرد نیکو، چه میگویی؟ من خود از دیروز تا حالا چیزی در دهان ننهادهام؛ زیرا نانی و خوراکی در میان نبوده است.»
سپاهی گفت:
– «خوب، چه باید کرد؟ روزگاری است، میگذرد.»
دراینبین، سپاهی تبری را دید که بدون دسته در گوشهای از اتاق افتاده است. وی ندا داد:
– «اکنونکه دسترسی به خوراکی دیگری ندارم، از آن تبر میتوان دستکم شوربایی درست کرد!»
پیرزن با شگفتی بوی خیره شد و پرسید:
– «آش از تبر؟!»
– «شکی نیست! تو تنها دیگی به من بده و کارَت نباشد؟»
پیرزن دیگی آورده، در برابر سپاهی نهاد. سپاهی تبر را خوب شست، آن را در دیگ جای داد و روی آن قدری آب ریخت و دیگ را روی آتش گذاشت.
دیدگان پیرزن از شگفتی بسیار گویی میخواستند از کاسههایشان بیرون جهند.
سپاهی قاشقی برداشت و «آش» را به هم زد. سپس اندکی از آب تبر را چشید و گفت:
– «بهزودی حاضر خواهد شد، اما حیف که نمک ندارم.»
پیرزن گفت:
– «من کمی نمک دارم، بگیر، نمکش بزن.»
سپاهی در دیگ اندکی نمک ریخت و دوباره چشید.
– «چنانچه قدری هم «بلغور» میریختیم آش بیمانندی میشد.»
پیرزن از گنجهای مقداری بلغور آورده، به سپاهی داد و گفت:
– «حالا خوب خواهد شد.»
سپاهی مدتی مشغول پختوپز بود و آش را به هم میزد. سرانجام دوباره اندکی از آن چشید.
پیرزن همچنان با دیدگانی خیره وی را مینگریست و گاهی هم دیگ را میپائید.
سپاهی گفت:
– «آشِ هنگامهای از آب درآمد. منتها چنانچه اندکی هم کره میداشتیم، آشی شاهانهای میشد.»
پیرزن باز از گوشهای قدری کره آورد. سپاهی آن را در دیگ ریخت و باز به هم زد.
چون اندکی گذشت، سپاهی دیگ را از آتش برداشت و روی میز نهاده، روی به پیرزن کرد و گفت:
– «خوب، ای زن نیکو، اکنون دیگر هنگام خوردن است.»
آنها دونفری سر میز نشستند و مشغول خوردن شدند. پیرزن میخورد و از روی حیرت و شگفتی میگفت:
– «چیز غریبی است! من هرگز ندانسته بودم که از تبر میتوان چنین آش لذیذ درست کرد!»
اما سپاهی پیر همچنان میخورد و یواشکی خنده میکرد.