کاور-قصه-کهن-روسی-آش-تبر

قصه روسی: آش تبر / ترفند سرباز زرنگ و پیرزن خسیس 13#

قصه های کهن روسی

قصه روسی

آش تبر

ترفند سرباز زرنگ و پیرزن خسیس

– مترجمین: دانیال و ناهید
– برگرفته از کتاب: قصه های کهن روسی
– ترجمه از زبان روسی
– ویراسته با افزونه‌ی ویراستیار
به نام خدا

سپاهی پیری برای گذراندن ایام مرخصی به زادوبوم خود می‌رفت. پاهایش از راه‌پیمایی زیاد به‌شدت درد می‌کرد و خود سخت گرسنه بود. چون به دهکده‌ای رسید، نخستین کلبه‌ای را که در برابرش یافت، در زد و گفت:

– «اجازه بدهید من به درون خانه آمده و اندکی استراحت کنم.»

پیرزنی در را گشود و گفت: «بفرما، سپاهی!»

سپاهی چون به داخل خانه آمد، پرسید:

– «این را بگو، زن نیکو، نانی، خوراکی، چیزی داری که به من بدهی؟ چون‌که سخت گرسنه هستم.»

پیرزن، هرچند خواروبار فراوانی در خانه داشت، اما چون خسیس و چشم‌تنگ بود، چنان وانمود می‌کرد که زن فقیری است و چیزی در بساط ندارد. وی گفت:

– «ای مرد نیکو، چه می‌گویی؟ من خود از دیروز تا حالا چیزی در دهان ننهاده‌ام؛ زیرا نانی و خوراکی در میان نبوده است.»

سپاهی گفت:

– «خوب، چه باید کرد؟ روزگاری است، می‌گذرد.»

دراین‌بین، سپاهی تبری را دید که بدون دسته در گوشه‌ای از اتاق افتاده است. وی ندا داد:

– «اکنون‌که دسترسی به خوراکی دیگری ندارم، از آن تبر می‌توان دست‌کم شوربایی درست کرد!»

پیرزن با شگفتی بوی خیره شد و پرسید:

– «آش از تبر؟!»

– «شکی نیست! تو تنها دیگی به من بده و کارَت نباشد؟»

پیرزن دیگی آورده، در برابر سپاهی نهاد. سپاهی تبر را خوب شست، آن را در دیگ جای داد و روی آن قدری آب ریخت و دیگ را روی آتش گذاشت.

دیدگان پیرزن از شگفتی بسیار گویی می‌خواستند از کاسه‌هایشان بیرون جهند.

سپاهی قاشقی برداشت و «آش» را به هم زد. سپس اندکی از آب تبر را چشید و گفت:

– «به‌زودی حاضر خواهد شد، اما حیف که نمک ندارم.»

پیرزن گفت:

– «من کمی نمک دارم، بگیر، نمکش بزن.»

سپاهی در دیگ اندکی نمک ریخت و دوباره چشید.

– «چنانچه قدری هم «بلغور» می‌ریختیم آش بی‌مانندی می‌شد.»

پیرزن از گنجه‌ای مقداری بلغور آورده، به سپاهی داد و گفت:

– «حالا خوب خواهد شد.»

سپاهی مدتی مشغول پخت‌وپز بود و آش را به هم می‌زد. سرانجام دوباره اندکی از آن چشید.

پیرزن همچنان با دیدگانی خیره وی را می‌نگریست و گاهی هم دیگ را می‌پائید.

سپاهی گفت:

– «آشِ هنگامه‌ای از آب درآمد. منتها چنانچه اندکی هم کره می‌داشتیم، آشی شاهانه‌ای می‌شد.»

پیرزن باز از گوشه‌ای قدری کره آورد. سپاهی آن را در دیگ ریخت و باز به هم زد.

چون اندکی گذشت، سپاهی دیگ را از آتش برداشت و روی میز نهاده، روی به پیرزن کرد و گفت:

– «خوب، ای زن نیکو، اکنون دیگر هنگام خوردن است.»

آن‌ها دونفری سر میز نشستند و مشغول خوردن شدند. پیرزن می‌خورد و از روی حیرت و شگفتی می‌گفت:

– «چیز غریبی است! من هرگز ندانسته بودم که از تبر می‌توان چنین آش لذیذ درست کرد!»

اما سپاهی پیر همچنان می‌خورد و یواشکی خنده می‌کرد.

پایان 98



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *