روباه و گربه وحشی
و قصه خودخواهی
نقاشی: مهرو نونهالی
سال چاپ: 1369
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: گروه فرهنگ و ادب ايپابفا
این داستان:
به نام خدا
روباه و گربه وحشی
روزی روزگاری، در جنگلی، روباهی با یک گربه وحشی آشنا شد. آنها در کنار جنگل قدم میزدند. روباه خیلی از خودش تعریف میکرد. او میگفت: «من پوست بسیار زیبایی دارم. خیلی از انسانها عاشق پوست روباه هستند. آنها از پوست روباهها چیزهای زیادی درست میکنند. مخصوصاً پوست سیاه مخملی را خیلی دوست دارند. راستی این پوست سیاه و زیبا دشمن جان ما شده است. کاش من این پوست سیاه مخملی را نداشتم. حالا باید بهدقت مواظب خودم باشم. گاهی با خودم میگویم که انسان موجود عجیبی است! او حیوانات را شکار میکند. یکی را برای پوست زیبایش، دیگری را برای گوشت لذیذش. خلاصه هرکدام را به علتی از بین میبرد، حتی به بچههای آنها هم رحم نمیکند. تازه دم از انسانیت هم میزند! مگر ما چه گناهی کردهایم؛ اگر یکی از ما انسانی را بکشد فریاد آنها به آسمان میرسد. آنوقت ما درنده، بیرحم و حتی وحشی میشویم؛ کسی نیست به اینها بگوید شما از کشتن بچههای ما یا مثلاً جوجههای پرندگان چه لذتی میبرید؟ این انسانیت است؟ ما ناچاریم همیشه در حال فرار باشیم، البته من برای حفظ جانم حیلهها و راههای زیادی یاد گرفتهام. تابهحال بارها از دست آنها جان سالم به دربردهام. راستی تو چطور؟»
گربه وحشی با ناراحتی گفت: «من چیز زیادی نمیدانم. کسی را هم نداشتم که چیزی به من یاد بدهد. تنها کاری که میکنم فرار از دست آنهاست. گاهی هم به درختهای خیلی بزرگ و پرشاخ و برگ پناه میبرم.»
روباه با خنده گفت: «دوست بیچاره من! دلم به حال تو میسوزد؛ اما هنوز دیر نشده است. حالا که باهم دوست شدهایم. پسازاین، من خیلی چیزها به تو یاد خواهم داد.»
روباه بهقدری خودخواه و ازخودراضی بود که گربه را بهشدت ناراحت کرد. او یکریز از زیبایی و کاردانی خودش حرف میزد. گربه دیگر به حرفهای روباه گوش نمیداد. با خودش میگفت: «کاش او را ندیده بودم. باید هر طور شده، خودم را شر این دوست مزاحم رها کنم.»
روباه باز از خودش تعریف میکرد که گربه ناگهان داد زد: «شکارچی و سگهایش!»
روباه مثل تیر از جایش پرید و دررفت. به دنبال آن گربه هم فرار کرد. گربه از درخت بزرگ و پرشاخ و برگی بالا رفت و در لابهلای شاخ و برگها پنهان شد. سگها روباه را دنبال کردند. روباه از ترس با شتاب میدوید؛ اما نمیتوانست از دست سگها خلاص شود. هر حیلهای که میدانست به کار برد؛ اما سگها دستبردار نبودند. آنها گاهی رد روباه را گم میکردند اما بو میکشیدند و به دنبال روباه میدویدند.
روباه بیچاره کمکم خسته میشد و سگها با خیزهای بلندی به او نزدیک میشدند. روباه از ترس میلرزید و دیگر فکرش بهجایی نمیرسید. صدای پای سگها را میشنید و سایه آنها را بالای سرش میدید. او آخرین نیروی خود را جمع کرد و با سرعت زیادی دوید؛ اما پس از مدتی خسته شد و از پا درآمد و سگها مجالش ندادند.
از بالای درخت، گربه با ترسولرز مواظب روباه بود. میخواست بداند روباه چگونه از چنگال سگها رها خواهد شد.
پسازاینکه سگها روباه را گرفتند گربه با اندوه و ناراحتی گفت:
– «روباه بیچاره! چقدر خودخواه بود! چقدر از خودش تعریف میکرد. پس کو آنهمه کاردانی و زرنگی؛ او که در هنگام خطر صد گونه راه و چاره میدانست؛ او که دلش به حال من میسوخت! میخواست چیزهای زیادی به من یاد بدهد! اما من از خطر جستم و او با همه زرنگی و حیلهگری به دام افتاد! من که عقلم بهجایی نمیرسد. خطر همیشه وجود دارد و بیشتر اوقات هم زیرکی و حیلهگری به درد نمیخورد!»
خودخواهی
در روزگاران گذشته، درهای بود، زیبا و سرسبز و خرم. از میان این دره رود بزرگ و پرآبی خروشان میگذشت. در یکطرف دره بز زیبا و سفیدی زندگی میکرد و در طرف دیگر دره هم بز سیاه و زیبایی. هر دو بز تنها بودند و از تنهایی رنج میبردند. بزها هرروز چند بار به لب رود میآمدند و با حسرت یکدیگر را نگاه میکردند. از دور باهم حرف میزدند و غمگین بازمیگشتند. هر دو با خود میگفتند:
-«ایکاش پلی روی این رود بود!»
ازقضا، روزی از روزها توفان، درخت بزرگی را در کنار رود شکست. درخت درست روی رود افتاد و آرزوی دیرینه این دو بز برآورده شد؛ پلی بر روی رود به وجود آمد. اکنون بزها میتوانستند راحت از روی پل رفتوآمد کنند.
ساعتی پس از شکستن درخت، هر دو بز به کنار رود آمدند. هر دو با خوشحالی و شتاب پریدند روی آن پل. آمدند و آمدند، در وسط پل به هم رسیدند. پل باریک بود. بزها نمیتوانستند از کنار هم بگذرند. هر دو ایستادند. چند لحظه باخشم به یکدیگر نگاه کردند.
بز سفید گفت: «برگرد تا من از روی پل بگذرم. حق با من است. من زودتر از تو به لب رود رسیدهام.»
بز سیاه هم باخشم گفت: «نه، تو بعد از من آمدی. اول من باید بگذرم.»
آنها سالها بود در انتظار چنین روزی بودند. دلشان میخواست باهم حرف بزنند و بازی کنند و آزادانه از اینطرف دره بهطرف دیگر بروند؛ اما خودخواهی آنها همهچیز را خراب کرد. هیچکدام حاضر نشد که گذشتی بکند. آنها بدون توجه به خطر افتادن در آب، باهم شاخبهشاخ شدند. بز سفید فشار میآورد، بز سیاه فشار میآورد. هر دو بر فشار خود میافزودند. پل خیلی باریک بود و آنها آخرین زور خود را به کار بردند.
بچهها میدانید چه شد؟ خوب معلوم است. هر دو افتادند توی رود خروشان و آب آنها را با خود برد.
هر دو بز نومیدانه دستوپا میزدند و با افسوس میگفتند: «کاش اینقدر خودخواه نبودیم. اگر کمی گذشت داشتیم حالا میتوانستیم باهم بازی کنیم و آسوده در میان گلها و چمنها بگردیم.»
اما این افسوسها فایدهای نداشت. دیگر خیلی دیر شده بود!
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)