قصه «روباه حیلهگر و گرگ طمعکار» + قصه «بزی» درباره عاقبت حرص و طمع
قصه 1: روباه حیله گر، گرگ طمعکار
***
مثلهای این قصه:
_ دندان طمع، کندنی است.
_ طمع از مال مردمان بردار.
_ طمع را سر بِبُر، گر مرد مردی.
_ آدم طماع هفت کیسه دارد, هر هفت تا هم خالی!
_ آزمند همیشه نیازمند است.
_ حریص دائم در غم است. هرچه دارد پندارد کم است.
_ حریص را نکند نعمت دو عالم سیر.
_ گرگ همیشه گرسنه است.
_ حریص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سیر. (سعدی)
_ بدی در جهان، بدتر از آز نیست. (فردوسی)
_ بسا کس که داد از طمع، جان به باد. (اسدی)
_ طمع میبرد از رخ مرد، آب
سیه روی شد تا گرفت آفتاب. (سعدی)
_ مشو آنجا که دانه طمع است
زیر دانه نگر که دام بلاست. (مسعود سلمان)
_ هر که را با طمع سر و کار است
گر عزیز جهان بُوَد, خوار است. (مکتبی)
_ هست زیر فلک گردنده
قانع، آزاده و طامع، بنده. (جامی)
***
قصه 1: روباه حیله گر، گرگ طمعکار
باغبانی، باغ انگوری داشت و روباه همیشه میرفت در این باغ و باغ را زیر و رو میکرد. روزی باغبان گفت: «خوب است که امروز تَلهای بگیرم و قدری دنبه پروار بگیرم و برم، بلکه روباه را بگیرم».
او تَلهای گرفت و قدری دنبه هم گرفت, رفت درِ باغ تَله را زیر خاک کرد و دنبه را روی خاک گذاشت و بیرون آمد. بیرون که آمد, روباه رفت توی باغ، دید دنبه پرواری اون جا گذاشته. با خودش گفت: «بی شک روبَه کِی میخورد دنبه شیشک؟»
روباه گفت: «در اینجا تَلهای بنا کردند که مرا بگیرند».
از باغ بیرون اومد و بنا کرد رفتن. رفت تا به گرگ گُشنهای برخورد. تا به گرگ برخورد, از گرگ ترسید.
هر دو دست ادب به سینه نهاد
کرد سلامی و پیش گرگ ایستاد.
گفت: «شما کی باشین؟»
گرگ بگفتا که: «در جهان عینِ یارانم
پادشاه تمام عیارانم.»
او بگفتا: «کمترین یک پسر گمان دارم
کار خیرش در میان دارم
پسری دارم, میخوام دومادش کنم. اگر شما تشریف میآرین، تشریف بیارین به عروسی».
گرگ گفتا: «باشد».
به روبه گفتا: «پیش رو».
گرگ گفتا که: «من مِعاذالله!.»
روباه گفت که: «من مِعاذالله
باب مرحومِ من قسم میخورد
که مِنه پا به پیشِ پای بزرگ
شما به جلو, من به عقب».
گرگ به جلو، روباه به عقب. کمکم روباه گرگ را آورد تا پشت باغ و گفت: «میل دارین بریم در این باغ قدری زبانی تازه کنیم و برویم؟»
گرگ گفت: «باشد».
رفتن تو باغ. کمکم روباه، گرگ را بُرد تا نزدیک دُنبه. گرگه چشمش که به دنبه خورد,
گفت: «نه…».
روباه گفتا: «از برای جراحت جیگرت
دنبه صفراشکن بود به بَرَت
بفرمایید، یک دو لقمه از این دنبه وردارید».
گرگ گفت: «بسمالله!»
روبه گفت: «من مِعاذالله!
بنده امروز روزهدار هستم
در پی امرِ کِردِگار هستم
در چنین روزی حضرت موسی
پای اوج را بشکست به عصا
بنده امروز روزهدار هستم. شما بفرمایید دو لقمه وردارید».
گرگ بیچاره رفت دنبه را وردارد که
تَله جَست به گردن گرگ افتاد
دنبه در پیش دشمنش افتاد.
روباه دنبه را ورداشت رفت بر سر دیوار.
از رَهِ حیله وَق و وق میکرد
دنبه میخورد و شُکرِ حق میکرد
حالا هم صدا میکرد که صاحب باغ بفهمد و هم دنبه را میخورد. کمکم صاحب باغ دید که صدای یک روباه در باغ میآید. بلند شد گفت: «حُکماً تو تله افتاده».
بیل ورداشت بنا کرد به دویدن. آمد در را که وا کرد, دید روباه بر سر دیوار دنبه میخورد و گرگ بیچاره در تله افتاده. آقا رسید و بنا کرد به گرگ زدن. روباه در رفت. روباه در رفت و یک وختی چوب به تله خورد و شکست و گرگ احمق ز بند او بَرجَست. گرگ جَست و روباه به جلو و گرگ از عقب میدوند. روباه رسید سر چاهی، دو دَلو داشت. دَلوی نشست و رفت تَهِ چاه، از ترس. گرگ آمد سر چاه؛ روباه در ته چاه. روباه سنگ سفیدی جلو خود گذاشت و به گرگ گفت: «دلوِ بالا نشین و پایین. نگاه کن ببین دنبه اینجاست، بیا پایین».
گرگ در اون دلو نشست رفت پایین، روباه چون سَبُک بود آمد بالا. روباه اومد بالا و گرگ رفت ته چاه موند و روباه در رفت. این زبان بسته در ته چاه موند.
روز دیگر کاروانی آمدند بروند, تشنهشون بود. آمدند سر چاه آب بکشند. دلو را که بالا کشیدن، دیدن گرگی تو دلو است و آمد بالا. آ دور گرگ زبان بسته را گرفتن و گرگ را کُشتن. قصه ما همین بود.
***
قصه 2: بزی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. خیاطی بود که در این دار دنیا سه پسر داشت. اینها در دکان وردستش بودند. یک روز این خیاط، یک بز ماده خرید که صبح به صبح شیرش را بدوشند و قاتق نانشان کنند. وقتی این بز را خرید، قرار گذاشت هر روز صبح یکی از پسرها بز را ببرد به صحرا بچراند و غروب بیاورد خانه و توی طویله ببندد.
روز اول، نوبت پسر بزرگ بود. بز را توی چمنها چراند، سیر و پر خوراند تا غروب شد. گفت: «بزی سیر شدی؟»
گفت: «بله، آن قدر خوردم که توی شکمم به اندازه یک برگ جای خالی باقی نمانده است».
پسر گفت: «حالا که این طور است برویم خانه».
طناب بزی را گرفت و آوردش خانه, بردش توی طویله بستش. آمد توی اتاق پهلوی باباش. پدر برای اینکه خوب مطمئن بشود, رفت توی طویله از بزی پرسید: «سیر شدی؟»
بزی گفت: «چه جور سیر شدم؟! مگر توی سنگ و کلوخ، علف پیدا میشود که من بخورم سیر بشوم؟ مرا برد وسط سنگ و کلوخها بست. هی اینور و آن ور جستم، علفی گیرم نیامد بخورم».
پدر اوقاتش تلخ شد. نیمذرع (1) را ورداشت به هوای پسر بزرگ که: «ای دروغ گو! مگر من به تو نگفتم ببر این حیوان را سیر کن، این جوری حرف مرا شنیدی! حیوان را گرسنه گذاشتی, حالا دروغ هم میگویی؟»
پسر آمد حرف بزند, پدر خِرش را گرفت، گفت: «زود از خانه من برو بیرون».
پسر ناچار آمد بیرون. فردا نوبت به پسر دومی رسید. خیاط گفت: «بچه جان! تو دیگر مثل برادرت نکن. این حیوان را ببر توی سبزهها بچران. بگذار سیر و پر بخورد».
پسر گفت: «ای به دیده منت!»
بزی را آورد توی صحرا و انداختش «قصیل». (2) غروب آفتاب گفت: «بزی سیر شدی؟ اگر سیر شدی برویم خانه».
گفت: «آره. آن قدر سیر شدم که نگاه به علف میکنم بدم میآید».
پسر بزی را آورد خانه و بردش بستش توی طویله. باز خیاط پرسید: «بچه جان بز خوب سیر شد؟»
***
1- ذرع: واحدی برای طول، برابر با 04/ 1 متر، گز.
2- قصیل: هر آنچه از کشت مانند بوته جو که سبز آن برای خوراک چهارپایان درو میشود.
***
گفت: «بله، آن قدر خورد که دیگر نگاه به علفها میکرد بدش میآمد».
خیاط آمد تو طویله پرسید: «بزی سیر شدی؟»
گفت: «چه جور سیر شدم؟ مگر به دیوار باغ، علف سبز میشود که من بخورم و سیر بشوم؟ مرا برد کنار دیوار باغ بست. هی این طرف و آنطرف سر زدم، چیزی گیرم نیامد بخورم».
پدر اوقاتش تلخ شد. نیم ذرع را برداشت به هوای پسر وسطی که: «ای دروغ گو! مگر من نگفتم این حیوان را سیر کن. این جوری حرف مرا شنیدی! حیوان را گشنه نگه داشتی، حالا دروغ هم میگویی؟»
پسر آمد حرف بزند, پدر بیخ خِرش را گرفت و گفت: «زود باش تو هم از خانه من برو بیرون».
پسر هم ناچار بیرون آمد. فردا نوبت به پسر سومی رسید؛ پسرکوچک. خیاط گفت: «بچه جان! تو دیگر مثل این دو تا نکن! این حیوان را بگذار بعد از دو روز یک علف سیری بخورد».
پسر گفت: «به چشم!»
بزی را برد به صحرا، کردش توی سبزهها و گفت: «بزی تا میتوانی بخور».
بزی تا غروب چرید. آنوقت، پسر گفت: «اگر سیر شدی برویم به خانه؟»
گفت: «همچون سیر شدم که دیگر از علف زده شدم».
پسر گفت: «حالا که این طور است برویم خانه».
طناب بزی را گرفت آورد خانه. باز هم خیاط از پسرش پرسید: «بچه جان! بزی سیر شد؟»
گفت: «بله! آن قدر خورده که از علف زده شده».
گفت: «باز هم احتیاط کنم ازش بپرسم».
رفت تو طویله از بزی پرسید: «سیر شدی؟»
گفت: «مگر آب رودخانه علف میآورد که من بخورم سیر بشوم؟ پسرت مرا برد کنار رودخانه بست. من امروز دیگر رنگ علف و سبزی ندیدم».
پدر اوقاتش تلخ شد و این پسر را هم مثل آن دو تا از خانه بیرون کرد. حالا دیگر خیاط ماند و بز. فردا صبح گفت: «بزی امروز دیگر خودم میبرمت صحرا. تو علفها ولت میکنم تا شکمی از عزا دربیاوری».
فردا شد بزی را برد صحرا ولش کرد توی چمن، جاهایی که علفهای تر و تازه زیاد بود. تا آفتاب زردی, بزی میچرید، آنوقت خیاط گفت: «بزی سیر شدی؟»
گفت: «بله. آن قدر سیر شدم که تا یک هفته دیگر هم میل به غذا ندارم».
خیاط خوشحال شد و بزی را آورد خانه برد تو طویله بستش. وقتیکه خواست از طویله بیاید بیرون، نه اینکه عادت کرده بود از بزی بپرسد سیر شدی، ازش پرسید: «بزی امروز دیگر سیر شدی؟»
بزی هم نه اینکه عادت کرده بود دروغ بگوید، گفت: «چطور سیر شدم؟ مگر زمین شوره زار علف بیرون میدهد که من بخورم سیر بشوم؟»
خیاط ماتش برد، فهمید که این بز از روز اول دروغ گفته و او بچههایش را بیخودی از خانه بیرون کرده. به بزی گفت: «صبر کن حقت را کف دستت بدهم، بدجنس دروغ گو! بچههای مرا بیابان مرگ کردی، بلایی به سرت بیاورم که تا دنیا دنیاست, شرحش را از سینه به سینه بسپرند و از ورق به داستان بنویسند».
فردا صبح زود آمد آب آورد سر بزی را خوب با آب خیس کرد، بعد تیغ هندی را دست گرفت، سر بزی را از ته تراشید، درست مثل کف دست که برای نمونه یک مو هم توش پیدا نمیشود. آنوقت شلاق را ورداشت افتاد به جانش. حالا نزن کی بزن! بزی به جیغ و ویغ افتاد و بی طاقت شد و از حرصش میخ طویلهاش را کند؛ چهار تا دست و پا داشت، چهار تای دیگر هم قرض کرد و فرار کرد و رفت.
بچهها رفتند، بزه هم رفت. خیاط ماند و خانه و دکان خالی. غصه دار، صبح تا غروب تو دکان هی با خودش حرف میزد و فکر و خیال میکرد. شب توی خانه یک گوشه، کز میکرد.
حالا چند کلمه از سرگذشت بچهها بشنوید. پسر بزرگ که از خانه آمد بیرون، رفت به شهر دیگری و در دکان یک مسگری, شاگرد شد. محکم به کار چسبید و احترام استاد را نگه داشت تا فوت و فن مسگری و سفیدگری را یاد گرفت. یک روز آمد پهلوی استادش گفت: «استاد جان رخصت!» استاد گفت: «چیه؟» گفت: «من دلم تنگ شده, میخواهم دستت را ببوسم و بروم از این شهر بیرون».
استاد گفت: «چه ضرر دارد؟ دست حق به همراهت، هر جا میروی برو. من چون از تو راضی بودم، یک دیگ و یک کفگیر به تو یادگاری میدهم، به شرطی که قدرش را بدانی».
گفت: «مگر چیست که قدرش را بدانم؟»
گفت: «خاصیت غریبی دارد. خاصیتش این است وقتی کفگیر را به دیگ میزنی و میگویی غذا حاضر بشود, به اندازه جمعیتی که هستند, از دیگ پلو و خورشهای جورواجور با بشقاب درمی آید. دور سفره چیده میشود و
هر بشقابی هم که تمام شد, خودش میرود تو دیگ دوباره پر بیرون میآید تا صاحبش سیر بشود».
پسر دیگ و کفگیر را گرفت و دست استاد را بوسید و راه افتاد. با خودش گفت: «تمام زحمتهایی که مردم میکشند, برای یک تکه نانی است که شکمشان را سیر کنند. الحمدلله ما به یک چیزی رسیدیم که تا روز قیامت برای کس و کارمان بس است. پس حالا که این طور است بروم سراغ پدرم. لابد همان طوری که من دلم برای او تنگ شده، او هم دلش هوای مرا کرده. اوقات تلخیاش هم تمام شده. راه افتاد آمد سراغ پدر. توی راه به کاروان سرای «مهمانکش» نزدیک ولایتش رسید، رفت تو کاروان سرا. دید جمعیت زیادی از مسافران تو کاروان سرا هستند و هرکدام گوشهای بار انداخته و دیگها و کماج دانها را بار گذاشتهاند و تهیه شام شب را میبینند. او رفت یک گوشهای برای خودش نشست، دیگ و کفگیر را هم جلوش گذاشت. آنهایی که نزدیکتر بودند, وقتی دیدنش دیگش را بار نگذاشته، دلشان به حالش سوخت. شامشان که دم کشید و حاضر شد, به او تعارف کردند: «بسم الله بفرما».
او هم تعارف اینها را رد کرد و گفت: «من میل ندارم, شما بفرمایید اینجا، هرچه میل داشته باشید برایتان حاضر کنم».
اینها گفتند: «چطور حاضر میکنی؟»
گفت: «بفرمایید تا ببینید».
اینها آمدند دورش نشستند. او هم سفرهای پهن کرد. کفگیر را زد به دیگ, گفت: «غذا حاضر شود.» به اندازه جمعیتی که دور سفره نشسته بودند از دیگ، بشقاب پلو و خورش درآمد؛ آن قدر که همه سیر شدند. مردم که
این را دیدند, تعجب کردند. دهن به دهن گفتند تا به گوش کاروان سرادار رسید. با خودش گفت: هر طور هست باید دیگ و کفگیر را از چنگ او در بیاورم.» صبر کرد تا همه خوابیدند. پسر هم خوابید. رفت بالای سرش دید بله، یک دیگ و کفگیر را سینه دیوار گذاشته، خودش هم سست خواب است. رفت از توی انبارش یک دیگ و کفگیر به همان اندازه درآورد گذاشت جای آنها، آنها را برداشت گذاشت انبار. صبح که شد مسافرها بار و بندیل خودشان را بستند و راه افتادند و پسر هم راه افتاد. غروب همان روز رسید به شهر خودشان. یکسر رفت درِ خانه پدرش, در زد و وارد شد. پدرش تا چشمش به پسر افتاد، اشک شادی تو چشمش حلقه زد. پسرش را بغل گرفت و خوشامد گفت و شکر خدا را به جا آورد. احوالپرسی کرد و گفت: «خب پسر جان! بگو ببینم این مدت کجا بودی؟ چکار کردی؟ چه برای ما سوغات آوردی؟»
پسر گفت: «در فلان شهر بودم. مسگری میکردم. یک دیگ و یک کفگیر هم برات آوردم».
گفت: «خب مسگری هنر خوبی است، نون و نوا هم دارد, اما سوغات دیگری گیر نیاوردی که دیگ و کفگیر آوردی؟»
گفت: «این دیگ وکفگیر به دنیایی میارزد. برای اینکه هر جور خوردنی که بخواهی, فرمان میدهی و کفگیر را به دیگ میزنی, برایت حاضر میشود».
حالا تو فردا تمام قوم و خویشها را وعده بگیر تا من هنر این را نشانت بدهم. پدر گفت: «خیلی خوب.»
فردای آن روز, قوم و قبیله را وعده گرفت. سر صلاه ظهر همه آمدند. او هم سفره کلانی انداخت و دیگ و کفگیر را آورد میدان و با آب و تاب مخصوصی کفگیر را به دیگ زد و فرمان غذا داد, ولی دید خبری نشد. ای وای چرا این جور؟! قایمتر زد، محکمتر گرفت, دید اصلاً خبری نشد. خودش خجالت کشید و پدرش اوقاتش تلخ شد. قوم و خویشها او را مسخره کردند و خندیدند و رفتند. پسر رفت تو فکر و فهمید که صاحب کاروان سرا دیگ و کفگیرش را زده.
پسر دومی که از پیش پدر رفت، رفت یک جایی پهلوی آسیابانی شاگرد شد. دل به کار داد و احترام آسیابان را نگه داشت. بعد از مدتی به آسیابان گفت: «اگر اجازه بدهی من چون خیلی وقت است که پدرم را ندیدهام و دلم برایش تنگ شده، خوب است بروم او را ببینم».
آسیابان گفت: «بسیار خوب. چون من از تو راضی هستم، در این مدت هم به صدق و صفا پهلوی ما بودی، من یک خر به تو میدهم, اما بپا نزنیش، چیزی هم بارش نکنی».
پسر گفت: «چنین خری به چه درد میخورد؟»
آسیابان گفت: «ها، تو خبر نداری. این از آن خرهاست, که اشرفی به تو میدهد».
گفت: «چه طور؟»
آسیابان گفت: «این طور که یک چادرْشب پهن میکنی روی زمین, این زبان بسته را هم میبری روی چادرشب. بعد دست راستت را بلند میکنی, سه دفعه اینورد را میخوانی: آجی مجی لا ترجی. خر بنا میکند عرعر کردن و طلا ریختن.»
گفت: «مگر شکم خر ضرابخانه است؟»
گفت: «اینها را دیگر نمیدانم. خاصیت این خر این است».
پسر خوشحال شد, سر و روی آسیابان را بوسید و آمد به طرف ولایتشان. دست بر قضا او هم رسید به کاروان سرای مهمان کش. رفت تو کاروانسرا. میخ طویله خر را بالای سرش کوبید و نشست با مسافرها صحبت کردن. تا وقت شام رسید، این به آنها تعارف کرد و گفت: «هرچه میخواهید بگویید کاروان سرادار بیاورد، همه هم مهمان من».
فرصت هم نداد کسی جواب تعارفش را بدهد, خودش کاروان سرادار را صدا کرد و گفت: «بگو برای من چند تا مرغ بریان و یک دوری خاگینه عسل و یک لواش و چند تا کلوچه بیاورند».
کاروان سرادار رفت و آورد, ولی تعجب کرد که این لوطی که این طور ولخرجی میکند کیست؟ بعد از شام و شب چره، همین که خواستند بخوابند, کاروان سرادار آمد به حساب و کتابش برسد، از او مطالبه پول کرد و او هم گفت: «اینجا بنشین, من الان پولت را میدهم».
به خیال خودش, کاروان سرادار را آن جا نشاند و خودش خر را برد کناری, خلوت کرد و ورد را خواند. یک خورده اشرفی جمع کرد و آمد سر جای اولش، ولی از این نکته غافل بود که کاروان سرادار زاغ سیاه او را چوب زد و فهمید کجا رفت و چه کار کرد.
نصفههای دل شب که همه خواب بودند، کاروان سرادار آمد از تو طویلهاش یک خر به شکل همین خر آورد و بهجای آن بست و آن را برد تو طویلهاش. صبح مسافرها راه افتادند, او هم راه افتاد. غروب همان روز رسید خانه. پدر و برادر از دیدنش شاد شدند و خوشحالی کردند. پدر ازش پرسید: «خب بگو ببینم این مدت کجا بودی؟ چه کار کردی؟ چه برای ما سوغات آوردی؟»
گفت: «فلان جا بودم، آسیابانی میکردم. یک خر هم برات سوغات آوردم».
پدر گفت: «خر برایم سوغات آوردی؟! میخواستی یک چیزی بیاوری که اینجا کمیاب باشد. چیزی که فراوان است توی این شهر، خر!»
گفت: «این از آن خرها نیست! خاصیت این خر این است و این. حالا تو فردا تمام قوم و خویشها را خبر کن تا من هنر این خر را نشانت بدهم».
پدر هم تمام قوم و خویشها را خبر کرد. از بزرگ و کوچک جمع شدند. پسر بنا کرد از حال و هنر خر تعریف کردن. بعد وسط حیاط، چادرشب را پهن کرد و خر را با طول و تفصیل تمام آورد وسط چادرشب و دستش را بلند کرد و ورد را خواند: «اچ چی مچی لاترچی.»
هیچ فایدهای نداشت. خر نه عرعری کرد و نه یک پول سیاه داد بیرون. پسر خجالت کشید و پدر اوقاتش تلخ شد. قوم و خویشها مسخره بازی درآوردند و رفتند. آنوقت پسر فهمید که کاروان سرادار خرش را عوض کرده.
پسر سوم هم وقتی پدرش بیرونش کرد, رفت در یک شهری شاگرد خراط شد. چون خراطی، نازک کاری و ریزه کاریش زیاد بود، از آن دو برادر دیگر بیشتر پهلوی استاد ماند. در این ضمن، آنهایی که اهل ولایتش بودند و به این شهر میآمدند, این را هم میشناختند. هرچه از حال آن دو برادر شنیده بودند، خصوصاً از حقهای که کاروان سرادار بهشون زده بود, برایش تعریف کردند. باری, وقتی خوب صنعت خراطی را یاد گرفت، روزی رفت پهلوی استاد، ادب و احترام گذاشت و گفت: «استاد جان! اگر رخصت بدهی من دلم هوای پدرم را کرده و میخواهم بروم او را ببینم. دنیاست؛ مبادا چشمش را هم بگذارد و من یک بار دیگر چشمم به چشمش نیفتد».
خراط گفت: «بسیار خوب، چون شاگردی مرا از دل و جان کردی، من هم یک چیز خوب به تو یادگاری میدهم و آن کیسهای است که توش یک چماق است».
پسر گفت: «چماق به چه درد من میخورد؟»
گفت: «ها! چماق به چه دردت میخورد؟ به خدا اگر دنیا را داشته باشی, چماق نداشته باشی, کارت زار است. خصوصاً این چماق که خاصیتش این است, هر جا که گرفتار شدی یا خواستی حق خودت را از کسی بگیری که زورت بهش نمیرسد، دست روی کیسه میگذاری و میگویی: چماق از کیسه درآ! چماق از کیسه درمی آید و به سر مدعی تو میخورد تا له و لورده و هلاکش کند».
پسر خوشحال شد و راه افتاد. این هم مثل آن دو برادر، وسط راه به کاروان سرای مهمان کش رسید. رفت یک گوشهای نشست و کیسه و چماق را گذاشت جلوش و بنا کرد تعریف کردن. جمعیت هم دورش را گرفتند. دید کاروان سرادار هم در میان اینهاست. گفت: «ای مردم, توی دار دنیا خلقتهای عجیب و غریب است که آدم وقتی میشنود ماتش میبرد. از جمله می گویند دیگ و کفگیری هست که هرجور خوردنی که دلت بخواهد از توش درمی آید. می گویند خری هست که عرعر میکند و اشرفی میدهد. من ندیدم, شنیدم, اما آنچه توی این کیسه دارم, رو دست همه آنهاست».
کاروان سرادار خوشحال شد و با خودش گفت: «ما که آن دو تا را گیر آوردیم، باید به هر شیوهای هست این را هم گیر بیاوریم.» صبر کرد تا تمام مسافرها خوابیدند, آمد بالای سر پسر, دید خواب است و کیسه زیر سرش. خوشحال شد. یواشکی دستش را برد به طرف کیسه که چماق را از زیر سر پسر بیرون بکشد. نگو پسره خودش را زده بود به خواب. تا دست مرد رفت به طرف کیسه, پسر مچش را گرفت و گفت: «چماق از کیسه درآ!»
چماق آمد بیرون، حالا نخور تو سر این کی بخور! کاروان سرادار گفت: «غلط کردم, نمیخواهم».
پسر گفت: «غلط کردم ندارد، برو دیگ و کفگیر و خر را هم زود بیاور».
گفت: «دیگِ چی؟»
گفت: «پس بخور!»
کاروان سرادار دید چماق رحم ندارد، گفت: «میدهم».
پسر گفت: «زود!»
خلاصه خر و دیگ را گرفت و شبانه راه افتاد به سمت خانه. صبح رسید در زد، آمدند و در را روش باز کردند. پدر خوشحال شد، برادرها شاد شدند, آوردندش تو. دور هم نشستند، ناشتایی آوردند. پدر پرسید: «خب بگو ببینم کجا بودی؟ چه کار میکردی؟ سوغات چی آوردی برای من؟»
گفت: «فلان شهر بودم. خراطی میکردم. سوغات هم یک چیز حسابی آوردم».
گفت: «چه چیز حسابی؟»
گفت: «چماق!»
پدر گفت: «مگر من نمیتوانستم یک شاخه از درخت بکنم, یک چماق درست کنم که برای من چماق آوردی؟»
گفت: «این از آن چماقها که دیدی نیست، از برکت همین چماق بود که من دیگ و خر برادرها را گرفتم».
بعد شروع کرد تفصیل را از سر تا پا نقل کردن. پدر و برادرها خوشحال شدند، گفتند: «حالا باید این چیزها را به رخ قوم و خویشها بکشیم تا بدانند ما دروغ نگفتیم.»
برای ظهر، پدر تمام قوم و خویشها را وعده گرفت. پسر بزرگ دیگ و کفگیر را گذاشت میان. تمام جمعیت را خوراک داد. بعد آن یکی چادرشب را پهن کرد و خر را آورد میان و اشرفیها را میان کس و کارش تقسیم کرد. خلاصه تا دل شب بگو بخند داشتند. آنوقت پا شدند و رفتند خانه هاشان. شب دوم که خودشان دور هم بودند, از هر طرف صحبت میکردند. پسر بزرگ خیلی با ملاحظه و ترس و لرز پرسید: «بابا، من هر چیزی را تو این خانه سر جایش میبینم, جز بزی را. آن کجاست؟»
از شما چه پنهان, پدر یکخرده از بچهها خجالت کشید و گفت: «بله آن بدجنس، دروغ گو از آب درآمد. من هم سزاش را دادم. سرش را تراشیدم و کتک مفصلی بهش زدم. آن هم فرار کرد. از قراری که شنیدم از اینجا که فرار میکند, میبیند با سر تراشیده جلو سر و همسر نمیتواند سر در بیاورد، میرود بیابان توی لانه روباهی قایم میشود. وقتی روباه میرود خانهاش، میبیند از ته لانه توی تاریکی دو تا چشم برق می زند و زل زل به او نگاه میکند. از ترسش پا میگذارد به فرار. وسط راه به یک خرس میرسد، خرسه میگوید: آقا روباه کجا؟ میگوید: آمدم بروم تو خانهام، دیدم یک جانور عجیب و غریبی آنجاست. خرس میگوید برگرد برویم بیرونش کنیم. وقتی برمی گردند, خرس هم از او میترسد. دو تایی فرار میکنند. توی راه به یک زنبوری میرسند، زنبور میبیند آقا روباه و خرسه دارند فرار میکنند. ازشان میپرسد: کجا با این عجله؟ آنها تفصیل را می گویند. زنبور میگوید: برگردید, من شمارا از شرش راحت میکنم. آنها می گویند ما با این هیکل ترسیدیم, نتوانستیم نُطُق بکشیم. (حرفی بزنیم) تو چه میکنی؟ زنبورگفت فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه! خرس و روباه روی زمین و زنبور هم روی هوا راه افتادند به طرف سوراخ روباه. آنها با ترس و لرز دَر لانه ایستادند. زنبور، وزوزکنان رفت تو. یک گردش هوایی کرد, بعد وسط سرِ تراشیده بز نشست، یک نیش حسابی زد که سر بز آتش گرفت و به جلز و ولز افتاد و شیون کنان آمد بیرون و مثل برق و باد سر به بیابان گذاشت. تا حال کسی نفهمیده است چطور شد و کجا رفت!»
پسرها غش غش زدند به خنده. پدر گفت: «در هر صورت ما کارمان را تو دنیا کردیم و حکم آفتاب لب بام را داریم, اما شما بچهها قدر این چماق را بدانید».
قصه ما تمام شد. بالا رفتیم ماست بود، پایین اومدیم دوغ بود، قصه ما دروغ بود. بالا رفتیم دوغ بود، پایین اومدیم ماست بود، قصه ما راست بود!
***