قصه «دوستی مرد رنگرز و مرد سلمانی» قصه و مثل درباره دورویی و تزویر و نفاق
مثلهای این قصه:
_ ظاهر و باطن باش.
(یکرنگ باش.)
_ گندم نما و جوفروش! (تصویری است در مذمت آدمهای دورو)
_ درونْ مردار و بیرون، مشک و کافور. (سعدی)
_ آن نمای که آنی. (خواجه عبدالله انصاری)
_ ای من فدای آنکه دلش با زبان یکی است (حافظ).
_ دیو «لاحول» گوی، بسیار است. (سنایی)
_ نکوهیده باشند در هر زمان
به هر قوم دَرْ مردمِ دو زبان. (ادیب پیشاوری)
***
قصه: دوستی مرد رنگرز و مرد سلمانی
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. دو نفر بودند که باهم صیغه برادری خوانده بودند. یکی شون رنگرز بود، یکی شون سلمانی بود. سلمانی آدمی بود باخدا و صادق و سالم. رنگرز آدمی بود دروغگو و مال مردم خور. هرکسی پارچه میداد بهش که رنگ بکنه، یا نصفشو میدزدید یا بهکلی کُر مینشست که همیشه میگفتند: عمو همیشه دکون تو دزد داره. میگفت: «خب دیگه میاند میبرند».
تا یه نفر از نوکرهای دولت، یه پارچه سنگینی آورد داد به اینکه [رنگ] بکنه. رنگرزه دید این پارچه خیلی قیمت داره، گفت: «خوب که اینو وردارم».
فروخت پارچه رو. یارو هی آمد، هی گفت: «برو فردا بیا».
هی سرشو پیچوند. یه روز میگفت: «تو رنگه».
یه روز میگفت: «تو پوست اناره».
یه روز میگفت: «هنوز مهره نزدند».
تا صدای یارو درآمد، گفت: «یه ماهی من میام و میرم! این چه جور رنگ کردنه؟ اگه من بیام ببینم پارچه هم نباشه، تو رو میدم حبست کنن».
این هم قول داد، گفت: «بسیار خوب! پسفردا بیا حکماً پارچه رو میدم».
پسفردا که روز وعده بود، دکونو قفل کرد، رفت پیش رفیقش. به رفیقه گفت: «برادر تکلیف ما چیه؟ این یارو نوکر دولته و هیچ جوری ما رو ول نمیکنه. گفته اگه امروز آمدم پارچه نباشه، میبرم حبست میکنم. این کَره غیر از اون کرههاست؛ خوردنی نیست».
سلمانی درآمد گفت: «برادر مال مردم خوردن فایده نداره، انسون باید کار بکنه بخوره. مال مردم خوردن گیر میافتد. حالا می تونی پارچه یارو رو بخر بهش بده».
گفت: «خدا پدرتو بیامرزه، صد درهم فروختمش، حالا بخوام بخرم دویست درهم هم بهم نمی دند. از کجا بیارم بخرم؟»
گفت: «پس چه باید کرد؟»
گفت: «پس من هیچ چاره ندارم مگه از دست این بذارم و فرار کنم. اگه نه، این هیچ جوری ول کن ما نیست، عاقبت منو به حبس میندازه و آبروی چندین سالمونو می ریزه و اون وقت به اونهایی هم که پارچههاشونو بهشون ندادیم، ثابت می شه که اونهارم من خوردم، همه سر بلند میکنند».
گفت: «پس هیچ چاره نداریم غیر از فرار کردن».
یه دفعه دید صدای یارو میاد، داره دادوبیداد میکنه. در دکون آمده بود از همساده پرسیده بود که این یارو کجاست؟ گفته بود که نمیدونم، امروز دکونشو وانکرده اصلاً. گفت: «من این چیزها رو نمیدونم. الآن دکونو میشکنم میرم تو، پارچهمو ورمی دارم» که یعنی شماها ببینید من چیزی دیگه ورنمیدارم که فردا نگند دکونو شکست رفت هرچه مال مردم بود، ورداشت برد. وقتی رفت تو دکون، دید یه تاغار شکسته پوست اناره، یه خمره در شکسته نیله. دید نه پارچه اینجا هست، نه چیزی. آمد بیرون به همسایههای دکونش سپرد، گفت: «به این بگین که اگه ماهی بشی، از دست من نمیتونی به دریا بری. اگه کفتر هم بشی، نمی تونی به هوا بری. پرتو میگیرم میسوزونم و مالمو از تو میگیرم. پارچه من بُنجُل نبوده که دست بکشم، پارچه قیمتیه. تو به خیالت اینم مثل مردم دیگه خوردی و گفت: گم شده؟ پدرتو درمی آرم و ازت خواهم گرفت».
گفت: «برادر میبینی چه می گه؟ هیچ علاجی ندارم به جز فرار».
گفت: «من که دلم طاقت نمیاره که بذارم تو تنها بری، مگه منم همپات بیام».
این هم اسباب سلمانی شو جمع کرد و تو یه کیف گذاشت و در دکونو قفل کرد؛ همراه این پشت به شهر، رو به پهندشتِ بیابون.
مدت سه روز اینها رفتند تا رسیدند لب دریا. اقبالشون بلند بود که کشتی حاضر بود. اینها سوار شدند. مرد رنگرز وارد کشتی که شد حالش به هم خورد؛ بوی آب دریا و اینها، مریض شد. سلمانی بیچاره باید تو کشتی خدمت ناخدا رو بکنه، شام و ناهار درست کنه بیاره، بده به این بخوره. به اون گفت: «برادر، آخه پاشو یه خورده بشین، یه خورده هوا رو ببین، یه خورده آب دریا تماشا بکن!»
میگفت: «نه، من وقتی پامیشم و میشینم، سرَم گیج میره، خوابیدن بهتره».
مرد ناخدا با این گفت: «برادر، تو که اینجا خدمت منو میکنی ناهار که بهت می دم کجا میبری نصفشو؟ چرا اینجا نمیخوری پهلوی من؟»
سلمانی جواب داد که: «والله من یه رفیقی دارم مریضه، ناهارو میبرم با اون میخورم».
گفت: «نه، تو چرا این کارو میکنی؟ اون هم بیار اینجا پهلوی من. سزاوار نیست که تو خدمت بکنی، نصف شکم بخوری».
گفت: «بسیار خوب».
رفت و مرد رنگرز رو آورد پهلوی ناخدا. به همین ترتیب باهم بودند تا رسیدند به خشکی. پیاده شدند و رفتند وارد شهر شدند. رفتند تو بازار و بنا کردند گردش کردن. شب که شد، رفتند توی کاروان سرا یه حجره اجاره کردند، توش خوابیدند. فردا صبح مرد سلمانی رفت بازار، یه دونه گلیم، یه چراغ، یه دست رختخواب خرید آورد توی اون حجره گذاشت، برای زندگیش. روزها مرد سلمانی میرفت بیرون با تیغ سر و گردن مردمو میتراشید، مزدشو میگرفت، نون و آب میخرید، میآورد با اون مرد رنگرز میخورد. زد و مَرد سلمانی ناخوش شد، خوابید. رنگرز پاشد سرکیسه کرد جیب اینو، دید ده دوازده تومان پول داره. پولها رو ورداشت، در حجره رو قفل کرد و رفت.
اون زمون پادشاه اون شهر هفتهای یه روز سلام عام مینشست که هر کس سلطانو می خواد ببینه، کاری داره، بره عرضشو بکنه. یارو اون روز، روز سلام بود، رفت پیش شاه. وقتیکه سلام میشد کرد، جمعیت همه رفتند، این همین طور اون کنار وایساد. شاه گفت: «برین اینو بیارین ببینین این چی میخواد؟»
آوردند، خدمت شاه سلام و آداب رو به جا آورد و شاه پرسید: «کی هستی، غریب این شهری؟»
عرض کرد: «بلی».
شاه فرمود: «چی میخوای؟»
گفت: «اگه امر دولت باشه، اجازه بده من اینجا دکون رنگرزی باز کنم».
شاه پرسید: «رنگرزی چیه؟»
عرض کرد: «قربان! پارچهها رو الوون میکنند».
شاه گفت: «بسیار خوب».
رو کرد به وزیرش، گفت: «در هرکجا که این خواست یه دکان بهش بدین و مایهام اگر خواست بهش بدین!»
وزیر آمد یه دکونی در بازار برای این واز کرد، اون جوری که میلش بود، مایه هم بهش داد.
اینو اینجا داشته باش، برو سر مرد سلمانی: درو که روش [قفل] کرد و رفت تا دو روز در حجره بسته بود. مرد کاروان سرادار گفت: «یعنی چه؟! اینها اگه رفتند، چرا منو ندیدند، یه کلمه خدانگه دار نکردند؟ خر از طویله می ره بیرون، یه عرعر میکنه، اینها از خرم بدتر بودن. من برم در اتاقو واکنم اقلاً بدم به کسی دیگه اجاره، استفادهشو بکنم».
وقتیکه آمد در اتاقو واکرد، دید اون اثاثیهای که اینها داشتند، تو اتاقه، یه رختخواب هم پهنه، اما کسی پیدا نیست. آمد توی اتاق لحافو بلند کرد، دید یه نفر اینجا خوابیده که الان داره تموم میکنه به حال احتضاره. بیچاره کاروان سرادار دستپاچه شد و زود رفت قَنداغ آورد، آب آورد، بمال و قنداغ حلقش کرد و آب به صورتش زد و کمکم یارو چشمشو واکرد. به خیالی که مرد رنگرز پهلوشه، گفت: «برادر! من از گرسنگی دارم میمیرم. پول تو جیب من هست، وردار خوراکی بخر من بخورم».
مرد کاروان سرادار گفت: «داداش رفیقت نیست، منم، هرچه میخوای، من برات بخرم».
گفت: «من نمیدونم، یه چیزی به من برسون که الان دارم میمیرم».
مرد کاروان سرادار آمد به عیالش گفت: «ما ناهار چی داریم؟»
گفت: «آبگوشت».
گفت: «بد نیست».
یه خورده گوشت ورداشت آورد داد به این مریض. کمکم حال این به جا آمد، چشمش واز شد، گفت: «داداش پول تو جیب من هست، وردار منو معالجه کن».
کاروان سرادار تو جیب این دست کرد، دید هیچی توش نیست، گفت: «برادر هیچی تو جیبت نیست. هرچه بوده، رفیقت برده. تو غصه پول رو نخور. حتیالامکان هرچه خرجت بشه، من می دم، توان شاءالله خوب بشی. من هرچه پیشرفتم بشه خرجت میکنم، تو غصه پول رو نخور».
مرد کاروان سرادار بنا کرد اینو حکیم و دوا کردن. این خوب شد، بنا کرد روزها آمدن بیرون و پی کاسبی رفتن.
یه روز چشمش افتاد توی بازار به دکان رنگرزی، گفت: «اوه، یارو رفیقمون اینجا دست و بالش بند شده».
رفت جلو، سلام کرد، گفت: «یاالله رفیق! الحمدالله که من شما رو صحیح و سالم دیدم.»
گفت: «عمو چه می گی؟ چرند می گی، برو پی کارت».
گفت: «ای داداش! من و تو باهم رفیق بودیم. من برای خاطر تو ترکِ زن و بچهمو کردم، همراه تو آمدم».
یارو پاسبان صدا کرد که: «این عمو جنون داره، آمده اینجا درِ دکون من وایساده هذیون می گه، اینو ردش کن!»
مرد سلمانی که این حکایتو دید، گفت: «ما هم خدایی داریم».
این هم آمد و صبر کرد.
فردا پسفردا، روز سلام شاه بود. سر و کله خودش را شست و تمیز کرد و صفا داد و رفت سلامِ شاه. اینم [مثل] اون وایساد تا سلام شکست. شاه دید یه نفر ایستاده، گفت: «اونو بیارین ببینم این کیه؟»
آمد جلو، سلام کرد و آداب به جا آورد. شاه دید غریبه، گفت: «غریبه این شهری عمو، چه میخوای؟»
گفت: «قبله عالم سلامت باشه! اگر امر بکنید اجازه بدین من اینجا یه حمامی درست کنم برای اعلی حضرت.»
شاه گفت: «حمام چیه؟»
بعد عرض کرد: «در شهرهای دیگه حمام هست، خزینه داره، آب گرم داره. مردم میرند شست وشو میکنند. مُرده بره، زنده می یاد».
شاه امر کرد به وزیر که: «هرجای شهر این میخواد، پولم میخواد، هرچه بهش بدین که دُرُسش کنه!»
مرد سلمانی هم آمد توی شهر، وسط چارسو رو معین کرد: «چند دکونو خراب کنین اینجا، من بهجای اون حمام درست کنم!»
وزیر امر کرد معمارباشی شاه رو آوردند، گفت: «هرچه این دستور می ده تو باید برای این درست کنی!»
همون ساعت امر کردند دکون ها رو به خراب کردن، شروع کردند به ساختن. دیگه به اون شکلی که دلخواه مرد سلمانی بود، یه حمام شیک تازه ساختند، آب انداختند و گرم کردند و آماده شد.
رفت خدمت شاه، شاه رو دعوت کرد به حمام. شاه با وزیر و وزراش آمدند به حمام، یاروی سلمانی هم لخت شد و آمد توی حمام بنا کرد به سر و کیسه کردن شاه و وزیر و وزرا. سر و صورت اینها رو هم اصلاح کرد و شاه خیلی خوشش آمد. آمدند بیرون لباس پوشیدند، انعام زیادی به مرد سلمانی داد. مرد سلمانی رو تخت حمام نشست، مانند اینکه رو تخت سلطنتی. آقا، شهرت این حمام تو شهر پیچید. دیگه اعیان و اشراف سر این حمام کُشته قضا میشد. هفتهای یه مرتبه هم شاه میآمد حمام.
[سلمانی] یه روزی این توی بازار داشت میگشت، نوکرْ همپاش بود، این دلاک و تون تاب مثل نوکر بودند براش، مرد رنگرز چشمش افتاد به یارو، گفت: «آی رفیق ما چکار کرده که به این درجه رسیده؟ الان سه چهار نفر نوکر دنبالش میگردند».آمد جلو سلام کرد. مرد سلمانی جواب سلامو قشنگ داد، گفت: «یاالله رفیق قدیمی، چه عجب! حال شما چطوره؟ چه عجب ما شمارا ملاقات کردیم».
گفت: «ها داداش، شما اینجا چکار میکردید؟»
گفت: «هیچی داداش، من اینجا حمام میساختم و مشغولیم به کار کردن، بفرمایین حمام رفیق!»
رنگرز را برد حمام و قشنگ سر و کیسه کرد و اصلاح داد. آمدند بیرون، لباس که پوشیدند، مرد سلمانی رو کرد به رنگرز گفت: «یادت می یاد اون روزی که آمدم در دکون به تو سلام کردم، تو به من گفتی: هذیون می گی. شما پول رو از تو جیب من ورداشتی و رفتی، درو روی من قفل کردی که من مریض بودم، هیچی از گرسنگی اون تو بمیریم، مُرده من بو بگیره؟ پس بنده خدا اونیه که با خدا راه داشته باشه، درنمی مانه و حالا من به اون چشم تو رو نگاه نمیکنم. به همون چشم که رفیق بودیم، رفاقت داشتیم، نگاه میکنم. اگه نه من ترکِ زن و بچه رو کردم، دنبال تو آمدم، تو توی کشتی ناخوش شدی، من چقدر زحمت کشیدم، خوبت کردم؛ تو از عوض، پول منو ورداشتی، درو رو من قفل کردی، رفتی. دوستی ثابت و حقیقتِ راستی اینجاها معلوم می شه».
گفت: «خوب برادر حالا نفهمیدگی ست. اینها گذشته، باز الحمدالله تو درجهات از من بالاتره».
از پهلوی برادر سلمانی که آمد، یه راست رفت خدمت شاه.
شاه گفت: «ها عمو! آمدی چه کنی اینجا؟»
گفت: «آمدم به خدمت اعلیحضرت برسونم که ما دو نفر آمدیم سر شما رو برای شاه خودمون ببریم و ما دو نفر که آمدیم، من رنگرز شدم، اون حمامی. کسب من ممکن نمی شه که سر اعلی حضرت رو بِبُرم، دسترسی ندارم به سر شاه، اما اون این حمامو بنا کرده, این هفته شما رو دعوت میکنه که برید توی اتاق خلوتی، اون جا سر شاه رو برداره با تیغ دلاکی. من چون نمک شاه رو خوردم, نخواستم نمک بیمروتی کنم, آمدم خبر بدم».
شاه گفت: «بسیار خوب».
از قضا فردام روز حمامش بود. وقتیکه رفت حمام لخت شد که مرد سلمانی کیسه ش بِکُنه، مرد سلمانی گفت: «بفرمایید اتاق خلوتی».
شاه وقتیکه بهش ثابت شد که مرد رنگرز درست میگه و این میخواد ببردش تو اتاق خلوت سرشو ببره، گفت: «بسیار خوب. باشه هفته دیگه».
شاه آمد لباسشو پوشید و رفت بارگاه، لباس غضب پوشید و این پادشاه یه انگشتری داشت که برای اون انگشتر, هیچ سلطانی نمیتونست با اون جنگ و جدال کنه، گفت: «برید حمامی رو بیارید!»
و این اتاق غضبش یه جایی بود که درش وامی شد لب دریا. میرغضبو صدا کرد، گفت: «این مرد حمامی رو ببر لب دریا تا من راحتش کنم!»
وقتیکه آمدند, دادند دست میرغضب. میرغضب کی بود؟ مرد ناخدا که با این رفیق بود، گفت: «برادر, رفیق, تو چه کردی که مقصر شاه شدی، تو همچه آدم بدی نبودی؟»
گفت: «والله قضیه من از این قرار شده، حالا شاه میخواد منو بکشه, نمیدونم».
گفت: «هیهات، باقیشو من فهمیدم. اون رفیق رنگرزت برات مایه زده و حالا هیچ نگو، من تو رو اینجا پنهون میکنم، یه سگ رو تو گونی میکنم بهجای تو، آخه شاه گفته: این یه همچی خدمت به من کرده، من نمیتونم اینو نگاه بکنم بکُشم. اینو تو گونی بکنید بکُشید که من نبینم».
مرد ناخدا سگی رو تو گونی کرد، در گونی رو بست، آورد جلو شاه. شاه انگشتر که انگشتش بود, دستشو به گونی اشاره کرد، گونی افتاد تو دریا.
مرد سلمانی گفت: «برادر, حالا تو این کارو کردی، تمام شهر منو میشناسند، من چکار بکنم، کجا پنهون بشم کسی منو نبینه؟»
مرد ناخدا توری برای این آورد و گفت: «اینجا بنشین لب دریا ماهی بگیر بفروش، اینجا معاشت میگذره. نیا تو شهر مردم تو رو ببینند».
مدت یه ماه این مرد لب دریا نشست. ماهی میگرفت و به مردم میفروخت. روزی یه مرتبه مرد ناخدا میآمد پول به این میداد، میرفت توی شهر هرچه میخواست میگرفت که اون نره تو شهر, مردم ببینندش گرفتار بشه. این, روزها ماهیها رو میگرفت, شکمشو پاره میکرد، میشست. یه روز دید توی شکم یه ماهی یه انگشتره. انگشترو ورداشت. این انگشت اون انگشتش کرد. دید توی انگشت شهادتش میره. در این وقت مرد ناخدا از دور سر و کلهاش پیدا شد. ناخدا دید انگشتر شاه تو دست آینه، از دور فریاد کشید که: «انگشترو از دستت درآر».
گفت: «برای چه؟»
گفت: «درآر تا بهت بگم».
انگشترو از انگشتش درآورد و مرد ناخدا آمد جلو، گفت: «بده من انگشترو».
انگشترو ازش گرفت، گفت: «این انگشترو از کجا آوردی؟»
گفت: «ماهی رو شکمشو پاره کردم، تو شکم ماهی بود».
گفت: «بده، پاشو بریم، خدا که تو رو بلند کرده, کسی نمیتونه تو رو زمین بزنه».
دست مرد سلمانی رو گرفت و رفت خدمت شاه. سلام کرد و گفت: «قبله عالم سلامت باشه، انگشتر شما کو؟»
شاه فرمود که: «پریروز من دستم رو تکون دادم، انگشتر افتاد توی دریا».
گفت: «خوب پس این مردو که دروغ گفتند خدمت شما که میخواد شاه رو بکشه, با این انگشتر شما ممکن بود دنیا رو بگیره».
شاه فرمود: «انگشتر کجا بوده که دست این افتاده؟»
مرد ناخدا عرض کرد که: «من تو کشتی بودم, این نوکر من بوده, مرد درستی ست، راضی نشدم کشته بشه. سگی رو تو گونی کردم جای او کشتم و اون لب دریا ماهیگیری میکرد، معاشش میگذشت. امروز که شکم ماهی رو پاره کرده, این انگشتر از شکم ماهی درآمده».
شاه خوشحال می شه. بعد امر میکنه رنگرزو بیارند, بعد شاه میگه: «عوض این خوبیهایی که این به تو کرد، تو میخوای اینو به کشتن بدی؟ پس وجود تو در دنیا لازم نیست».
رنگرزو کشتند. بعد از شاه [اجازه] گرفت بره زن و بچهشو بیاره. شاه اجازه داد و با تهیه زیادی روانش کرد. آمد شهر خودش. دیگه زن و بچهش همه خوشحال و خرَم شدند. خبر به گوش زن رنگرز رسید که فلان کس آمده, بیا ببین، به چه دم و دستگاهی, پرسید که: «خوب از شوهر من چه خبر داری، اون چه شده؟»
گفت: «هیچی, عاقبت از نمک نشناختن، شوهرت قربون سرم شده».
از اول تا آخر حکایت خودشو برای زن رنگرز تعریف کرد. اون بنا کرد گریه کردن، گفت: «خیلی خوب. حالا آمدی زن و بچه خودتو میبری، من با این بچههای یتیم چه کنم؟»
بعد جواب داد: «من برای سلام علیکی که کردم, بچههای این هم میبرم».
بالا رفتیم آرد بود، پایین آمدیم خمیر بود. قصه ما همین بود.
***