کتاب قصه خیالانگیز کودکان
قصر گربه سفید
نقاشی: سعید رزاقی
به نام خدا
روزی و روزگاری، پادشاهی بود که سه پسر داشت و به آنها افتخار میکرد. او مدتها در فکر این بود که یکی از پسرانش را جانشین خود کند.
یک روز، سه پسرش را نزد خود خواند و گفت: «یک سال وقت دارید، سگ زیبایی را پیدا کنید و برایم بیاورید. هر کس بتواند، قشنگترین سگ را بیاورد، وارث تاجوتخت من خواهد شد.»
سه شاهزادۀ شجاع، از شنیدن درخواست پدرشان، متعجب شدند و قصر را ترک کردند.
دو برادر بزرگتر، به سرزمینی دور رفتند، به این امید که قشنگترین سگ دنیا را پیدا کنند. شاهزادۀ جوان هم رفت و رفت تا اینکه هنگام غروب، باران شروع شد و قصری باشکوه در برابرش نمایان گردید. دیوارهای قصر را با هزاران جواهر، تزیین کرده بودند. درِ قصر از طلا ساخته شده بود و جلو آن، دو مجسمۀ شیر قرار داشت. آن قصر، پنجرههای زیادی داشت که هرکدام از یک سنگ گرانبها ساخته شده بود، بهطوریکه چشمها را خیره میکرد.
شاهزادۀ جوان از پلههای قصر بالا رفت و درِ طلایی قصر را باز کرد. ناگهان، دوازده دست، آرام او را گرفتند و به جلو بردند. دستها او را به درون اتاق مجلل و زیبایی راهنمایی کردند. شاهزادۀ جوان، از دیدن آن اتاق زیبا خیلی تعجب کرد. بعد، همان دوازده دست، لباس خیس او را از تنش درآوردند و لباسی زیبا به او پوشاندند. در آنجا میزی برای دو نفر چیده شده بود که روی آن چند کارد، قاشق و چنگال طلایی قرار داشت.
پس از مدتی کوتاه، تعدادی گربه وارد اتاق شدند که طبل و نی به همراه داشتند، در جایی ایستادند و شروع به نواختن کردند. شاهزادۀ جوان، با تعجب به کارهای گربهها نگاه میکرد که ناگهان یک گربۀ سفید زیبا، وارد اتاق شد و با صدایی آرام و گوشنواز، به شاهزاده گفت: «ای شاهزاده! به قصر من خوشآمدی! میل دارم مدتی مهمان من باشی.» بعد گربۀ سفید نزدیک او نشست و با او غذا خورد.
گربه سفید، یک اسب چوبی به شاهزاده داد که سوار شود و اسب چوبی، بیآنکه خسته شود، به تاخت در جنگل میگشت؛ و همان دوازده دست، به شاهزادۀ جوان خدمت میکردند، انگار خدمتکار او بودند؛ مویش را شانه میزدند و لباسهای زیبا، به تنش میکردند.
وقتی یک سال تمام شد، شاهزادۀ جوان، به یاد کارش افتاد و غمگین و نگران شد. گربۀ سفید با لحنی مهربان گفت: «من دلیل نگرانی تو را میدانم. چند روز دیگر، برادرانت نزد پدرت میروند و سگهایشان را به او نشان میدهند.»
بعد، نگاه مهربانش را به شاهزادۀ جوان دوخت و ادامه داد: «این میوۀ درخت بلوط را بگیر، در آن سگ بسیار زیبایی وجود دارد.»
شاهزادۀ جوان با تعجب گفت: «گربۀ عزیز! مرا مسخره نکن. چگونه ممکن است، در این میوه، سگی وجود داشته باشد؟»
گربۀ سفید گفت: «آن را به گوشت بچسبان.»
شاهزادۀ جوان، همان کار را کرد و به نظرش آمد که صدای پاس سگی را میشنود. بعد، میوه را در جیبش گذاشت و سوار اسب چوبی شد و به تاخت بهطرف قصر پدرش به راه افتاد.
وقتی سه پسر، نزد پادشاه آمدند، پادشاه نگاهی به پسر کوچکش انداخت و پرسید: «چرا سگی همراهت نیست؟ اینطور که معلوم است، در کارت شکست خوردهای.»
شاهزادۀ جوان گفت: «اینطور نیست.» و میوۀ درخت بلوط را از جیبش درآورد و آن را باز کرد. سگی بسیار کوچک، روی یک برگ ایستاده بود. سگ کوچک، از درون میوۀ بلوط بیرون پرید و شروع به دویدن کرد. همه از دیدن آن تعجب کردند. پسر بزرگتر، یک سگ ملوس و پسر دومی، یک سگ شکاری با خود آورده بود.
اما هیچکدام از آنها، به زیباییِ سگ شاهزادۀ جوان نبود. بههرحال، پادشاه نتوانست قبول کند که سرزمینش را به دست پسر کوچکش بسپارد و گفت: «من درخواست دیگری هم دارم. شما باید بروید و دختر مناسبی برای ازدواج پیدا کنید. هرکسی بتواند بهترین دختر را پیدا کند و به اینجا بیاورد، وارث تاجوتخت من خواهد شد.» شاهزادهها به راه افتادند. دو شاهزادۀ بزرگتر، از یک راه رفتند و شاهزادۀ جوان، بهسوی «قصر گربۀ سفید» حرکت کرد.
شاهزادۀ جوان، پیش گربۀ سفید رفت و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. گربۀ سفید گفت: «من به تو کمک خواهم کرد. ولی باید تا آخر سال پیش من بمانی.»
ماهها، بهسرعت سپری شد تا اینکه زمان برگشتن شاهزادۀ جوان فرارسید. گربۀ سفید گفت: «من به تو کمک میکنم که بهترین دختر دنیا را به قصر پدرت ببری. تو باید سر و دم مرا ببُری و در آتش بیندازی.»
شاهزادۀ جوان، از شنیدن این حرف، سخت به وحشت افتاد و از انجام چنین کار خطرناکی، خودداری کرد؛ اما گربۀ سفید، آنقدر خواهش و التماس کرد که عاقبت، شاهزاده خنجرش را بیرون کشید و سر و دم گربه را جدا کرد و در آتش انداخت.
ناگهان دختر زیبا و مهربانی، در برابرش نمایان شد و گربههای دیگر هم به دخترانی نجیب و مهربان تبدیل شدند.
دختر رو به شاهزادۀ جوان کرد و گفت: «من یک شاهزاده خانم بودم؛ اما مادرم، اسیر چند جادوگر شد و یکی از پریان دربار، برای آنکه جان مرا نجات دهد، مرا به یک گربۀ سفید و تمام دخترانی را که به من و مادرم خدمت میکردند، به گربه تبدیل کرد.»
همینطور که شاهزاده خانم حرف میزد، شاهزادۀ جوان از او خوشش آمد و گفت: «من تو را به قصر پدرم میبرم. او حتماً از تو خوشش خواهد آمد.»
شاهزاده خانم و شاهزادۀ جوان، قصر را ترک کردند و سوار یک کالسکۀ زیبا شدند که شش اسب سفید آن را میکشید.
وقتی به نزدیکی قصر رسیدند، شاهزاده خانم پردهها را کنار زد و دوباره خود را بهصورت یک گربۀ سفید درآورد. بعد، وارد جعبهای شد که با مروارید و یاقوت آن را تزیین کرده بودند؛ و گفت: «مرا اینطوری به پدرت معرفی کن.» و بعد درِ جعبه را بست.
پادشاه، با مهربانی، از سه فرزندش استقبال کرد و نگاهی به دو دختر نجیب و زیبایی انداخت که کنار دو پسر بزرگتر ایستاده بودند و گفت: «اینها واقعاً زیبا و مهربان هستند.»
شاهزادۀ جوان گفت: «من هم یک گربۀ سفید کوچولو، با پنجههای مخملی آوردهام.» تمام درباریان، از شنیدن این حرف، با صدای بلند خندیدند.
شاهزادۀ جوان، در میان خندۀ درباریان، درِ جعبه را باز کرد و آن را در برابر پدرش گذاشت.
ناگهان، نوری بسیار درخشان، از آن بیرون آمد که چشمان پادشاه را خیره کرد. در میان آن نور دختری بسیار زیبا و مهربان که تاجی از گلسفید، روی سرش قرار داشت، نمایان شد. وقتی پادشاه به حال اولش برگشت، گفت: «او بهترین دختر دنیا و زیباتر از خورشید است. من باید تاجوتختم را به پسر کوچکم بسپارم.»
شاهزاده خانم تعظیمی کرد و جواب داد:
– «نه اعلا حضرت! پدر من صاحب شش سرزمین است. وقتی با پسرتان عروسی کنم، تمام آن سرزمینها به او خواهد رسید.»
پادشاه با او موافقت کرد و به هر یک از دو پسر بزرگتر، نیمی از سرزمینش را بخشید.
مراسم باشکوهی برپا شد و هر سه شاهزاده باهمسرانشان ازدواج کردند. همۀ مردم از کوچک و بزرگ، فقیر و غنی، در آن مراسم شرکت کردند. خوردنی و نوشیدنی بهاندازۀ کافی بود. همه شادی کردند.
پس از مراسم جشن، شاهزاده خانم و شاهزادۀ جوان باهم بهطرف سرزمین پدر شاهزاده خانم حرکت کردند و آنجا تا آخر عمر بهخوبی و خوشی در کنار یکدیگر زندگی کردند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)