قصه-فانتزی-کودکانه-پیتر-پن-در-سرزمین-ناکجاآباد-نورلند-

قصه خیالی پیتر پن و تینکربل || سفر به ناکجاآباد

کتاب قصه خیالی نوجوان

پیتر پن

سفر به ناکجاآباد

(حاوی تصویر تمساح: نامناسب برای کودکان)

نوشته: والت دیزنی
مترجم: مهسا طاهریان

به نام خدا

وسط شهر زیبای لندن، خانه‌ای بود که در آن، خانوادۀ «دارلینگ» زندگی می‌کردند.

وِندی و دو برادرش «جان» و «مایکل» اتاق مشترکی داشتند.

هنگام خواب که می‌رسید، وِندی برای برادرهایش داستان‌هایی از سرزمین دوری به نام «نِوِرلَند» [ناکجاآباد] را تعریف می‌کرد.

قهرمان این داستان‌ها «پیتر پن» بود؛ پسری که هیچ‌وقت قد نمی‌کشید و بزرگ نمی‌شد. دوست صمیمی پیتر، پری کوچکی به نام «تینکربِل» بود.

جان و مایکل دوست داشتند ماجراهایی را که برای پیتر اتفاق افتاده است باهم بازی کنند.

جان و مایکل دوست داشتند ماجراهایی را که برای پیتر اتفاق افتاده است باهم بازی کنند

شبی از شب‌ها وقتی‌که بچه‌ها به خواب رفته بودند، پیتر پن و دوستش تینکربل به‌طرف اتاق بچه‌ها پرواز کردند. آن‌ها برای پیدا کردن سایۀ پیتر که شب گذشته (وقتی پیتر داشته به یکی از قصه‌های وندی گوش می‌داده) فرار کرده بود، آمده بودند. درست در همان موقع وندی هم بیدار شد و از دیدن پیتر پن و تینکربل خیلی خوشحال شد. قبول کرد که در گرفتن آن سایۀ بدجنس به آن‌ها کمک کند.

پیتر پن و دوستش تینکربل به‌طرف اتاق بچه‌ها پرواز کردند.

وندی همچنین به پیتر گفت که دیگر امشب آخرین شبی است که در اتاقی مشترک با برادرانش می‌خوابد؛ زیرا بزرگ شده و دلش می‌خواهد که برای خود، اتاق جداگانه‌ای داشته باشد.

پیتر بهش گفت: «بیا با من به نِوِرلَند پرواز کن، تو در آنجا دیگر مجبور نیستی بزرگ شوی.»

وندی به‌شرط اینکه دو برادرش هم بتوانند با او بیایند آن را قبول کرد.

بعدش پیتر به آن‌ها گفت که باید هرکدامتان یک فکر خوب در سر داشته باشید و سپس تینکربل را بالای سر آن‌ها تکان داد و ناگهان نوری سحرآمیز دور آن‌ها را فراگرفت.

بچه‌ها که هیجان‌زده شده بودند، داشتند در آسمان، بالای پشت‌بام خانه‌ها با لذت پرواز می‌کردند.

بچه‌ها که هیجان‌زده شده بودند، داشتند در آسمان، بالای پشت‌بام خانه‌ها با لذت پرواز می‌کردند.

پیتر گفت: «بچه‌ها! بعد از دومین ستاره به سمت راست می‌رویم و تا خود صبح مستقیم پرواز می‌کنیم.» و سپس خودش جلوی آن‌ها راه افتاد.

بچه‌ها که هیجان‌زده شده بودند، داشتند در آسمان، بالای پشت‌بام خانه‌ها با لذت پرواز می‌کردند.

اما زمانی که بچه‌ها بالای شهر زیبای نِوِرلند داشتند پرواز می‌کردند، آن‌طور که می‌خواستند، همه‌چیز به‌خوبی پیش نمی‌رفت، زیرا که تینکربل به وندی بدجوری حسادت می‌کرد.

که بچه‌ها بالای شهر زیبای نِوِرلند داشتند پرواز می‌کردند

برای همین هم تینکربل بی‌آنکه منتظر بقیه بماند، یک‌راست به سمت مخفیگاه پیتر پرواز کرد. آنجا جایی بود که دیگر دوستان پیتر، یعنی پسرهای گمشده هم زندگی می‌کردند. تینکربل رو به آن‌ها کرده و گفت: «دوستان من! پرنده‌ای به نام وندی جلوی راه ما را گرفته و پیتر توسط من به شما پیغام فرستاده که به او حمله کنید.»

دوستان پیتر، یعنی پسرهای گمشده با پیتر زندگی می‌کردند

پسرهای گمشده بیرون آمدند و پیتر و خانواده دارلینگ را دیدند که در آسمان دارند پرواز می‌کنند. به‌سرعت خود را آماده کردند و با تیر و کمان و وسایل دیگر به آن‌ها حمله بردند تا هر طور شده وندی را از آسمان به زمین بیندازند.

پسرهای گمشده بیرون آمدند و پیتر و خانواده دارلینگ را دیدند که در آسمان دارند پرواز می‌کنند

خوشبختانه قبل از آنکه وندی به زمین بیفتد، پیتر توانست او را بگیرد. پیتر از دست تینکربل خیلی عصبانی بود و بهش گفت که باید برای یک هفته، از جلوی چشم من دورباشی.

خوشبختانه قبل از آنکه وندی به زمین بیفتد، پیتر توانست او را بگیرد

بعدازظهر آن روز پیتر، مایکل، جان و دیگر پسرهای گمشده را فرستاد تا سرخپوست‌ها را دستگیر کنند؛ خودش هم وندی را برای گردش به جزیره برد.

پسرها ماجراجویی خود را شروع کردند و خیلی زود به ‌جای مسطحی در میان درخت‌ها رسیدند. «جان»، به‌آرامی گفت: «ما باید دشمن را محاصره کرده و بعد آن‌ها را غافلگیر کنیم.»

اما سرخپوست‌ها خود را میان درخت‌ها مخفی کرده بودند و این، آن‌ها بودند که پسرها را غافلگیر کردند. پسرها دستگیر شده و به دهکده سرخپوست‌ها برده شدند.

پسرها دستگیر شده و به دهکده سرخپوست‌ها برده شدند.

در همین لحظه، پیتر که وندی را برای گردش به مرداب پری‌های دریایی برده بود، ناگهان قایق کوچکی را در فاصله‌ای دوردست دید و فریاد زد: «وای … این کاپیتان هوک است».

پیتر، وندی را برای گردش به مرداب پری‌های دریایی برده بود

پیتر و وِندی، هوک را آرام تعقیب کردند تا اینکه او به‌طرف جمجمۀ سنگی به راه افتاد. هنگامی‌که پیتر، شاهزادۀ سرخپوست، «لیلی» را هم توی قایق دید، خیلی تعجب کرد. آن‌ها دیدند که هوک، شاهزاده را به تخته‌سنگی در کنار دریا بسته است.

پیتر و وِندی، هوک را آرام تعقیب کردند تا اینکه او به‌طرف جمجمۀ سنگی به راه افتاد

پیتر می‌دانست که باید به «لیلی» کمک کند

پیتر می‌دانست که باید به «لیلی» کمک کند. آن دو شنیدند که دزد دریایی بدجنس با عصبانیت و خشم داشت به لیلی می‌گفت: «اگر مخفیگاه پیتر پن را به من نشان ندهی، همین‌جا تو را رها می‌کنم تا غرق شوی.»

لیلی بیش‌ازاندازه ترسیده بود اما می‌دانست که نباید به دوستش خیانت کرده و مخفیگاه او را لو دهد.

اگر مخفیگاه پیتر پن را به من نشان ندهی، همین‌جا تو را رها می‌کنم تا غرق شوی

پیتر نتوانست خودش را نگه بدارد و ناگهان پرید جلوی هوک و کاپیتان با دیدن او فریاد زد: «بازهم تو؟!» و با شمشیرش به‌طرف پیتر حمله کرد.

آن‌ها در پای صخره‌های سنگی می‌جنگیدند. ناگهان پای هوک لیز خورد و فقط توانست خودش را آویزان نگه دارد تا در دریا نیفتد. آن پایین، تمساحِ خوشحال و گرسنه، منتظر بود.

آن پایین، تمساحِ خوشحال و گرسنه، منتظر بود.

اما آقای «اسمی» قایقران هوک، به‌سرعت به‌طرف او رفت و نجاتش داد. زمانی که آقای اسمی به همراه هوک داشت به‌سرعت به‌طرف کشتی دزدان دریایی پارو می‌زد، تمساح هم با سرعتِ هر چه تمام‌تر پشت سر آن‌ها می‌رفت.

پیتر و وندی، از فرصت استفاده کرده و لیلی را نجات داده و به خانه بردند.

رئیس قبیله، خیلی نگران دخترش بود و از این‌که دوباره او را سالم می‌دید، خوشحال بود. او برای تشکر، «جان» و «مایکل» و پسرهای گمشده را آزاد کرد و حتی پیتر را به ریاست افتخاری قبیله برگزید.

رئیس قبیله، خیلی نگران دخترش بود و از این‌که دوباره او را سالم می‌دید، خوشحال بود

رئیس قبیله، خیلی نگران دخترش بود و از این‌که دوباره او را سالم می‌دید، خوشحال بود

بالاخره، پیتر و بچه‌ها خسته از این ماجراجویی‌ها به مخفیگاهشان برگشتند.

در این هنگام کاپیتان هوک به کشتی‌اش برگشته بود و سعی می‌کرد که به نحوی خودش را گرم کند و از این‌که بازهم از پیتر پن شکست خورده بود، بسیار عصبانی بود.

کاپیتان از این‌که بازهم از پیتر پن شکست خورده بود، بسیار عصبانی بود.

ناگهان فکری از سَرِ بدجنسی به ذهن هوک رسید. او شنیده بود که این روزها بین پیتر پن و تینکربل اختلاف روی داده و باهم قهر هستند. به همین خاطر آن دزد دریایی بدجنس به آقای اسمی دستور داد که رفته و دزدکی، تینکربل را همان شب به کشتی بیاورد.

ناگهان فکری از سَرِ بدجنسی به ذهن هوک رسید.

آن روز عصر، کاپیتان هوک روی عرشۀ کشتی‌اش از تینکربل استقبال کرد و بهش گفت که به کمک او برای دستگیری وندی احتیاج دارد. او در حقیقت می‌خواست که تینکربل مخفیگاه پیتر را به او بگوید.

تینکربل از اینکه می‌توانست دراین‌باره کمکی بکند خیلی، خوشحال بود. او پاهایش را توی جوهر کرد و روی نقشۀ نِوِرلند راه رفت. جای پای او مخفیگاه پیتر را کاملاً نشان می‌داد. هوک لبخندی از سرِ رضایت زد. او به کمک یاران خود، تینکربل را گرفت و در فانوس دریایی شیشه‌ای زندانی کرد.

تینکربل از اینکه می‌توانست دراین‌باره کمکی بکند خیلی، خوشحال بود

او بالاخره می‌توانست یک‌بار و برای همیشه از پیتر پن انتقام بگیرد.

در مخفیگاه پیتر اما… وِندی، جان و مایکل دلشان برای خانۀ خود خیلی تنگ شده بود. مایکل با هق هق گفت: «من مادرم را می‌خواهم.» در همان لحظه پسرهای گمشده هم که به‌درستی نمی‌دانستند مادر چیست، تصمیم گرفتند آن‌ها هم مادرشان را بخواهند. وندی به آن‌ها گفت که همگی به لندن و خانه‌شان برگردند.

در مخفیگاه پیتر اما... وِندی، جان و مایکل دلشان برای خانۀ خود خیلی تنگ شده بود

ولی پیتر نمی‌خواست نِوِرلند را ترک کند و بزرگ شود. او با ناراحتی، دوستانش را که برای او دست تکان می‌دادند، نگاه می‌کرد. وندی پیش از اینکه آنجا را ترک کند، گفت: «خداحافظ پیتر، هیچ‌وقت تو را فراموش نمی‌کنم.»

در مخفیگاه پیتر اما... وِندی، جان و مایکل دلشان برای خانۀ خود خیلی تنگ شده بود

اما کاپیتان هوک و دزدان دریایی، بیرونِ مخفیگاه کمین کرده بودند. دزدان دریایی به دستور او بچه‌ها را دستگیر کردند و همه‌شان را به کشتی هوک بردند و به دکل آن بستند.

دزدان دریایی به دستور او بچه‌ها را دستگیر کردند و همه‌شان را به کشتی هوک بردند و به دکل آن بستند.

پیش از آنکه هوک به کشتی برگردد، بسته‌ای را برای پیتر فرستاد که روی آن نوشته شده بود:

«برای پیتر، دوست تو وِندی.»

روی عرشۀ کشتی، هوک بچه‌ها را جمع کرده بود و با عصبانیت به آن‌ها داشت می‌گفت: «باید انتخاب کنید. یا اسمتان را در دفتر من بنویسید و عضو گروه دزدان دریایی من بشوید و یا از روی عرشه به دریا بپرید.» پسرهای گمشده دوست داشتند که دزد دریایی شوند، اما وندی خوشش نمی‌آمد. او می‌گفت: «پیتر پن بالاخره ما را نجات خواهد داد.»

باید انتخاب کنید. یا اسمتان را در دفتر من بنویسید و عضو گروه دزدان دریایی من بشوید

هوک با صدای بلند خندید و گفت: «اما این دفعه او شما را نجات نخواهد داد» و با تمسخر ادامه داد: «ما برای او هدیه‌ای فرستاده‌ایم: یک بمب. او همین زودی برای همیشه از نورلند خواهد رفت.»

«ما برای او هدیه‌ای فرستاده‌ایم: یک بمب

پیتر و تینکربل برای نجات آن‌ها به راه افتادند. با شنیدن این حرف‌ها، تینکربل به خود آمد و فهمید که باید به پیتر خبر دهد. او خودش را به‌شدت به درودیوار زندان شیشه‌ای کوبید. ناگهان صدای شکستن به گوش همه رسید. فانوس دریایی شکسته بود و تینکربل آزاد شده بود

فانوس دریایی شکسته بود و تینکربل آزاد شده بود

کاپیتان هوک در کنار دختر قصه ما ایستاده بود

هنگامی‌که پری کوچک به نزد پیتر رسید، او داشت بسته را باز می‌کرد. تینکربل سریع بمب را گرفت و تا جایی که می‌توانست به فاصله‌ای دور پرتش کرد.

لحظاتی بعد صدای انفجار وحشتناکی به گوش رسید.

هنگامی‌که پری کوچک به نزد پیتر رسید، او داشت بسته را باز می‌کرد

تینکربل برگشت و به پیتر گفت که وندی و بقیه درخطر هستند.

در همان لحظه، هوک داشت وِندی را مجبور می‌کرد تا از روی عرشه به دریا بپرد. وقتی او به انتهای عرشه رسید، همه منتظر صدای افتادن او در آب بودند؛ اما این صدا هرگز شنیده نشد. پیتر پن درست به‌موقع رسیده بود. او وندی را نجات داد و به‌سلامت به کشتی برگرداند و بعد برای رویارویی به‌طرف دشمنش کاپیتان هوک رفت.

پیتر پن برای رویارویی به‌طرف دشمنش کاپیتان هوک رفت.

پیتر پن برای رویارویی به‌طرف دشمنش کاپیتان هوک رفت.

صدای برخورد شمشیر هوک و خنجرِ پیتر شنیده می‌شد. آن‌ها سخت‌ترین جنگ‌هایشان را انجام می‌دادند.

آن دو در حال جنگیدن به بالای بادبان کشتی رفتند. هوک به پیتر حمله کرد؛ اما در یک‌لحظه پایش لیز خورد و به پشت افتاد.

تمساح گرسنه آن پایین و در آب همچنان منتظر او بود. بچه‌ها دست می‌زدند و کاپیتان را که سعی می‌کرد از دهان بازشدۀ تمساح فرار کند، هو می‌کردند.

تمساح دست‌بردار نبود و درست پشت سر کاپیتان هوک بود و بالاخره گرفتش و درسته قورتش داد.

هوک توی کشتی چشمش به آقای اسمی افتاد و به آن‌طرف شنا کرد؛ اما تمساح دست‌بردار نبود و درست پشت سر او بود و بالاخره گرفتش و درسته قورتش داد.

وقتی هوک ناپدید شد، پیتر دستور داد که لنگر را بکشند.

بعدش تینکربل نور سحرآمیز را به روی کشتی پاشید و کشتی به‌سرعت به آسمان رفت و از نِوِرلند به‌طرف لندن پرواز کرد.

تینکربل نور سحرآمیز را به روی کشتی پاشید

پس از لحظاتی وندی، جان و مایکل سالم در اتاقشان نشسته بودند.

در آسمان، کشتی طلایی، جلوی نور ماه، بسیار زیبا به نظر می‌رسید.

پس از لحظاتی وندی، جان و مایکل سالم در اتاقشان نشسته بودند.

در آسمان، کشتی طلایی، جلوی نور ماه، بسیار زیبا به نظر می‌رسید.

پیتر پن، تینکربل و پسرهای گمشده که هنوز برای بزرگ شدن آماده نبودند، سفر خود را برای ماجرای دیگری آغاز کرده بودند.

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *