خرگوش باهوش
قصههای کِلیلهودِمنه برای بچههای خوب
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
روزی بود و روزگاری بود. در یک جنگل دورافتاده که پر از درختهای میوه و سرو و کاج و گلها و گیاههای سبز و زیبا بود و آبوهوای بسیار باصفا داشت گروه زیادی از حیوانات و مرغها و جانوران گوناگون زندگی میکردند مانند میمونها، خرگوشها، گرازها، آهوها، کبکها، بز کوهیها، کبوترها و خیلی از مرغهای صحرایی. و چون همه جور سبزی و میوه فراوان بود همه خوش و خرم روزگار به سر میبردند.
ولی یک شیر زورمند و ظالم هم در نزدیکی آن جنگل منزل گرفته بود و بلای جان آن حیوانات شده بود. هرروز در گوشهای، پشت درختی یا بته گیاهی کمین میکرد و همینکه یکی از حیوانات را تنها مییافت او را میگرفت و از هم میدرید و گوشتش را میخورد. چون هیچکس هم زورش به او نمیرسید نمیتوانستند چارهای بکنند و کمکم زندگی شیرین حیوانات آن بیشه، از ترس شیر، دچار تلخی و ناراحتی شده بود و هیچکدام نمیدانستند آیا صبح که از خانه و لانه بیرون میآیند سالم به خانه برمیگردند یا نه.
در میان خرگوشهایی که در آن صحرا بودند یک خرگوش باهوش بود که برای علاج ناراحتی و ترس حیوانات نقشهای طرح کرده بود و با چند تا از حیوانات دیگر نقش خود را شرح داد و همه پسندیدند و چون دیدند فکر خوبی کرده یک روز تمام حیوانات، خرگوش باهوش جنگل را دعوت کردند و همه دستهجمعی رفتند درِ منزل شیر و خرگوش را به نمایندگی انتخاب کردند که با شیر حرف بزند.
خرگوش قدری به شیر خوشامد گفت و بعد گفت:
– ای شیر توانا، حیوانات جنگل به من وکالت دادهاند که با شما حرف بزنم. ما میدانیم که زور و قدرت تو از ما بیشتر است و ما حیوانات ضعیفی هستیم و چون نمیتوانی علف بخوری و رئیس گوشتخواران هستی هرروز یکی از ماها را میگیری و بچههای ما نمیتوانند از ترس تو با آسایش خیال در جنگل گردش کنند. بعضی از روزها هم که تو نمیتوانی کسی را شکار کنی گرسنه میمانی. اینک ما آمدهایم قراری بگذاریم که هم ما و هم تو راحت باشیم و هرکسی با خیال راحت زندگی کند.»
شیر پرسید: «چه قراری میگذارید که هم من و هم شما راحت باشیم؟»
خرگوش گفت: «قرار میگذاریم به شرطی که تو بیخبر حیوانات جنگل را شکار نکنی و ما امنیت داشته باشیم، هرروز خودمان یک حیوان چاقوچله را که برای خوراک تو مناسب باشد انتخاب کنیم و پیش تو بفرستیم و آنوقت، هم تو از زحمت شکار کردن راحت میشوی و هم حیوانات ضعیف با خیال راحت چرا میکنند و هم اینکه همیشه سر موقع، خوراک حاضر و آماده داری و هم روزی تو حلالتر است.»
شیر گفت: «بسیار خوب، شرطش این است که خودتان باهم بسازید و هرروز، اول ظهر خوراک مرا همراه خودت بیاوری و همه در امان باشید، اما وای به وقتیکه یک ساعت دیر بشود، آنوقت روزگارتان را سیاه خواهم کرد.»
حیوانات هم قبول کردند و بعدازآن هرروز یک دسته از حیوانات از میان خودشان یکی را که گناهی کرده بود و بایستی تنبیه شود انتخاب میکردند و به همراه خرگوش او را برای خوراک شیر میفرستادند.
یک روز قرعه به نام خوکها بود، یک روز نوبت بزهای کوهی، یک روز آهوها، یک روز میمونها، یک روز خرگوشها و همچنین سایر حیوانات؛ و بعدازآن قول و قرار؛ خیال همه راحت بود که بیجهت و بیخبر در چنگال شیر بیرحم گرفتار نمیشوند و خیلی هم مواظب بودند که هیچوقت از موقع ناهار دیرتر نشود تا شیر اوقاتش تلخ نشود.
بود و بود تا روزی که نوبت به طایفه خرگوشها رسید و بایستی از میان خودشان یکی را انتخاب کنند. همه خرگوشها جمع شدند و قرعه کشیدند و قرعه به نام برادر خرگوش باهوش افتاد. در این موقع خرگوش باهوش رفت روی یک سنگ ایستاد و گفت: «دوستان عزیز، درست گوش بدهید تا مطلبی به شما بگویم، یادتان هست که چند وقت پیش، همه حیوانات جنگل از شیر میترسیدند و هیچکس خواب راحت نداشت و پیشنهاد من باعث شد که تااندازهای حیوانات راحت شوند؟»
همه گفتند: «آری، پیشنهاد خوبی کرده بودی. ولی حالا که قرعه به نام برادر خودت افتاده آیا میخواهی از بردن او خودداری کنی و قانونی را که گذاشتهشده با خودپسندی خودت به هم بزنی؟»
خرگوش باهوش گفت: «نه، من همعقیده دارم که قانون باید درباره همه یکسان باشد و من و برادرم هم برای فداکاری حاضریم. اما یک فکر خوبی کردهام که اگر به آن عمل کنیم ممکن است بعدازاین تمام حیوانات از ظلم شیر راحت بشوند.»
پرسیدند: «چه فکری کردهای؟»
خرگوش باهوش گفت: «نقشه این است که مرا دو ساعت دیرتر بفرستید و تنها هم بفرستید تا من هم بروم و فکری را که کردهام صورت بدهم و اگر این را قبول کنید و دو ساعت به من مهلت بدهید من تمام شما را از شر این ظالم راحت میکنم.» گفتند: «فکری را که کردهای بگو.» گفت: «حالا نمیتوانم بگویم چونکه ممکن است کسی خیانت کند و به خارج خبر ببرد. نقشهای که من دارم مثل نقشه جنگ است و باید پنهان بماند. برادر و خانواده من در میان شما هستند. اگر من دروغ گفتم و فرار کردم آبروی آنها خواهد ریخت همانطور که افراد خانواده خیانتکاران آبرو ندارند.»
خرگوشان چون همیشه از خرگوش باهوش خیر و خوبی دیده بودند قبول کردند که مطابق حرف او عمل کنند و به او مهلت بدهند و بعد هم او را تنها بفرستند. پس خرگوش باهوش دوساعتی صبر کرد و بعد تنها و آرام بهطرف منزل شیر روان شد.
اما از آنطرف، شیر تا دو ساعت بعدازظهر صبر کرد و دید از طرف حیوانات خبری نشد و چون تا آن روز هیچوقت در فرستادن خوراکش تأخیر نشده بود خیلی عصبانی شده بود. زیرا هم خیلی گرسنه بود و هم بدقولی حیوانات به رگ غیرتش برخورده بود و با خودش خطونشان میکشید که اگر از دو ساعت بیشتر طول بکشد چه میکنم و چه میکنم و همه حیوانات را بیچاره میکنم…
ناگهان سروکله خرگوش از دور پیدا شد که خود را مثل اشخاص ماتمزده و عزادار، غمگین ساخته بود و آهستهآهسته پیش میآمد. همینکه خرگوش به شیر رسید مانند کسی که میخواهد گریه کند سلام کرد. شیر گفت: ««هان، تا این وقت کجا بودی؟ چرا تنها هستی؟ مگر حیوانات قول و قرار خودشان را فراموش کردهاند؟»
خرگوش گفت: «نه قربان، من از نزد حیوانات میآیم، آنها مطابق قرارداد درست موقع ظهر یک خرگوش چاقوچله را برای شما همراه من فرستادند و ما داشتیم باعجله میآمدیم. ولی در میان راه یک شیر غریبه که درست هیکلش مثل شما بود پیدا شد و خرگوش را بهزور از چنگ من گرفت و هر چه التماس کردم که این خرگوش، خوراک شیر بزرگ است به من اعتنا نکرد و جواب داد: «شیر بزرگ کدام بیشعوری است، اینجا شکارگاه من است و از من بزرگتر کسی نیست و هر کس هم سر جنگ دارد بیاید ببینم حرفش چیست، اگر تو هم زبان درازی کنی گوشهایت را از بیخ میکنم تا دیگر گوش نداشته باشی و یک خر حسابی باشی» و بسیار حرفهای بیادبانه نسبت به شما زد که اگر میتوانستم سرش را میکندم. اما زورم به او نمیرسید. این است که از ترس جان فرار کردم و آمدم تا گزارش آن را بدهیم و ببینم بعدازاین تکلیف ما و شما چه میشود؟»
شیر که گرسنه بود و از پیش هم اوقاتش تلخ شده بود، از اینکه در جنگل رقیب پیدا کرده سخت عصبانی شد و از خرگوش پرسید: «حالا آن شیر کجاست؟ میتوانی او را به من نشان بدهی تا داد خود را از او بگیرم؟»
خرگوش گفت: «چرا نتوانم، او در همین نزدیکی پشت آن درختهاست.» شیر گفت: » زود برویم و دمار از روزگارش برآریم.»
خرگوش از جلو و شیر از عقب دویدند و دویدند تا از جنگل خارج شدند و نزدیک تپه سبز در کنار چاه بزرگی که آب فراوان داشت رسیدند و ناگهان خرگوش ایستاد. شیر گفت: «چرا نمیروی؟»
خرگوش گفت: «دشمن در این چاه است و من از او میترسم.»
شیر گفت: «احمق، تا من اینجا هستم از هیچکس نباید ترسید و حالا میبینی که پوستش را از تنش میکنم.» خرگوش برای اینکه قدری بیشتر شیر را سر غیرت بیاورد گفت: «قربان، قدری احتیاط کنید. چونکه او درست هیکلش مثل شماست و بهقدر شما زور دارد.»
شیر گفت: «تو او را نشان بده و دیگر کاری نداشته باش.»
خرگوش گفت: «شیر در همین چاه است و من میترسم جلوتر بیایم.»
پس شیرِ غضبناک جلو دوید و لب چاه ایستاد. خرگوش باهوش هم دوید و میان دو دست شیر ایستاد و هر دو در آب چاه نگاه کردند. خرگوش عکس خودشان را که در آب افتاده بود نشان داد و گفت: «میبینید؟ این همان شیر بیگانه است و این هم خرگوشی است که از من گرفته و هنوز نخورده.»
شیر همینکه عکس خود و خرگوش را در آب دید به گمان اینکه دشمن است فوری خود را برای جنگ بر دشمن در آب انداخت و در آب غرق شد و خرگوش باهوش بهسلامت بازگشت و به حیوانات مژده داد که حالا دیگر همه میتوانند خوش باشند زیرا شیر ظالم هلاک شد؛ و حیوانات شادی کردند و دانستند که در بسیاری از کارها، نیروی فکر و تدبیر، بیش از زور و شجاعت است.»
***
(این نوشته در تاریخ 23 می 2021 بروزرسانی شد.)
خیلی ممنون از شما من این داستان رو خیلی دوست دارم(:
سلام واقعا ااااا بعضی وقتا آدم میمونه قصه چی بگه که بچه ها دوست داشته باشن که شما این مشکل رو مرتفع کردین ممنون از زحمات تون
سلام. خواهش می کنم. خیلی ممنون.