قصه خردسالان: بزی بود و بزی نبود ... 1

قصه خردسالان: بزی بود و بزی نبود …

قصه خردسالان: بزی بود و بزی نبود ... 2

بزی بود و بزی نبود

نوشته: شکوه قاسم نیا
تصویرگر: حسن عامه کن

قصه خردسالان: بزی بود و بزی نبود ... 3

یکی بود و یکی نبود. بزی بود و بزی نبود.

بزی که بود، دو شاخ بلند داشت، دو پای تیز داشت، و دندان‌هایی داشت که سنگ را هم خُرد می‌کرد.

بزی که نبود، نه شاخ داشت و نه پا و نه دندان.

یک روز، بزی که بود، به بزی که نبود گفت: «من از همهٔ بزها قوی‌ترم، حتی از تو! اگر قبول نداری، بیا تا بجنگیم!»

قصه خردسالان: بزی بود و بزی نبود ... 4

این را گفت و عقب پرید و جلو دوید و با شاخ‌هایش زد به شکم بزی که نبود. اما بزی که نبود، اصلاً شکم نداشت. شاخ‌های بزی که بود، فرورفت به تنه‌ی سخت یک درخت و شکست.

بزی که بود، با شاخ شکسته عقب نشست، نفسی تازه کرد و گفت: «هنوز هم من از تو قوی‌ترم. اگر قبول نداری، بجنگ تا بجنگم!»

این را گفت و عقب پرید و جلو دوید و با پاهای تیزش لگد زد به کمر بزی که نبود. اما بزی که نبود، اصلاً کمر نداشت. پاهای تیز بزی که بود، خورد به سنگ بزرگی که سر راهش بود و زخمی شد.

بزی که بود، با پاهای زخمی و شاخ شکسته عقب نشست. نفسی تازه کرد و گفت: «اما من هنوز هم از تو قوی‌ترم. قبول نداری؟ پس بجنگ تا بجنگم!»

بعد هم عقب پرید و جلو دوید و دندان‌های برنده‌اش را فروکرد به پوزه‌ی بزی که نبود. اما بزی که نبود، اصلاً پوزه نداشت. دندان‌های بزی که بود به نرده‌های آهنی که پیش رویش بود، گیر کرد و از جا کنده شد.

بزی که بود، با دهان بی‌دندان و پای زخمی و شاخ شکسته، عقب نشست. از درد و خستگی نفس بلندی کشید و خواست بگوید: «هنوز هم من از تو قوی‌ترم …» اما نتوانست. سرش را پایین انداخت و رفت که رفت، و دیگر هیچ‌وقت به بزی که نبود فکر نکرد.

نظر من: به نظر من «بزی که نبود» یک بز خیالی بود و فقط توی خیالات آقا بزی بود، اصلاً وجود نداشت. بنابراین، انسان باید از تخیلش درست استفاده کند، نه اینکه فقط خیالباف باشد و با خیالات بیهوده به خودش هم آسیب برساند.

نظر شما چیه؟ فکر می کنید این قصه چه نکات آموزنده دیگری دارد؟

(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *