قصه «جوانی که بلد نبود بترسد» مجموعه قصه‌ها و افسانه‌های برادران گریم

قصه «جوانی که بلد نبود بترسد» مجموعه قصه‌ها و افسانه‌های برادران گریم برای کودکان و بزرگسالان

جوانی که بلد نبود بترسد
قصه‌ها و افسانه‌های برادران گریم

پدری بود که دو پسر داشت. پسر بزرگ‌تر زرنگ و فهمیده بود، ولی پسر کوچک‌تر به‌قدری کودن بود که نمی‌توانست هیچ‌چیزی یاد بگیرد.

مردم می‌گفتند:

– این پسر کودن وبال گردن پدرش است!

وقتی‌که پدر کاری داشت مجبور بود جک، پسر بزرگ‌تر را بفرستد تا آن را انجام دهد؛ حتی کار پیغام رساندن به این‌وآن را، چون پسر کوچک‌تر خنگ‌تر از آن بود که چیزی را بفهمد یا به خاطر بسپارد؛ اما جک ترسو بود؛ اگر پدرش می‌خواست دیروقت او را جایی بفرستد که مسیرش از قبرستان می‌گذشت، او می‌گفت:

– آه، نه پدر، نمی‌توانم به آنجا بروم؛ من می‌ترسم.

اگر شبی کنار بخاری می‌نشستند و کسی قصه‌ای ترسناک تعریف می‌کرد، جک می‌گفت:

– خواهش می‌کنم ادامه ندهید؛ تمام تنم می‌لرزد!

پسر کوچک‌تر که همیشه گوشه‌ای در میان شنونده‌ها می‌نشست، حیرت‌زده چشم‌هایش را باز می‌کرد و می‌گفت:

– اینکه می‌گوید تمام تنم می‌لرزد، یعنی چه؟ لرزیدن تن باید خیلی جالب باشد!

سرانجام روزی پدر به زبانی ساده به او گفت:

– گوش کن، تو که آن گوشه نشسته‌ای، داری روز به روز بزرگ‌تر و قوی‌تر می‌شوی و باید به همین زودی‌ها نان درآوردن را یاد بگیری و روی پای خودت بایستی. به برادرت نگاه کن چطور کار می‌کند! ولی تو تمام‌روز می‌گردی و کاری نمی‌کنی.

او در جواب پدرش گفت:

– باشد، وقتی شما دوست دارید، من حاضرم خرج زندگی خودم را تأمین کنم. فقط من اصلاً نمی‌دانم چطور از ترس به لرزه بیفتم. اگر بشود یاد بگیرم که از ترس بلرزم دیگر هیچ‌چیزی کم ندارم!

برادرش به این حرف او خندید و با خود گفت: «برادرم چه آدم ساده‌لوحی است، عاقبت کارش یا به رفتگری خیابان‌ها می‌کشد یا از فرط گرسنگی می‌میرد!» پدرش هم آهی کشید و گفت:

– شکی نیست که بالاخره روزی تنت می‌لرزد، ولی بعید است بتوانی نان دربیاوری؟

درست در همین لحظه خادم کلیسا به خانه آن‌ها آمد. پدر که درگیر مشکل پسر کودنش بود از خادم پرسید:

– فکر می‌کنی وقتی به پسرم گفتم باید بتواند نان خودش را دربیاورد، چه گفت؟

خادم جواب داد:

– یک جواب احمقانه!

پدر گفت:

– واقعاً هم احمقانه! گفت که دلش می‌خواهد ببیند چطور می‌شود از ترس لرزید!

خادم گفت:

– ایرادی ندارد، ساده است! من ترتیب این کار را می‌دهم. اگر مدتی با من باشد یاد می‌گیرد!

این پیشنهاد پدر را بسیار خوشحال کرد. او آن را برای شروع دگرگونی پسرش مناسب می‌دید.

خادم، بی‌درنگ دست پسر را گرفت و با خود برد. وارد کلیسا که شدند پسر را به برج کلیسا برد و وادارش کرد به او کمک کند تا ناقوس را به صدا درآورند. یکی دو روز اول پسر جوان از این کار خوشش آمد. نیمه‌شبی خادم او را از خواب بیدار کرد تا ناقوس را به صدا درآورد. او باید آن موقع شب به بلندترین نقطه برج می‌رفت و ناقوس را به صدا درمی‌آورد.

خادم در دلش گفت: «طولی نمی‌کشد که بفهمی چطور آدم از ترس می‌لرزد!»، اما همان‌طور که خواهیم دید مرد جوان راه خانه‌اش را در پیش نگرفت. او بی‌آنکه ذره‌ای بترسد، از قبرستان کلیسا عبور کرد و از پلکان مارپیچی برج کلیسا بالا رفت. به‌محض اینکه به طناب ناقوس رسید، شبح سفیدپوشی را دید که روی پله‌ها ایستاده بود. فریاد زد:

– تو که هستی؟

شبح تکان نخورد و صدایش هم درنیامد. او گفت:

– یا جواب بده یا ازاینجا برو، تو اینجا کاری نداری!

خادم کلیسا که برای ترساندن او خود را به این شکل در آورده بود، همچنان بی‌حرکت سر جایش ایستاد. خادم دلش می‌خواست جوان تصور کند که او یک روح است، ولی هانس که هیچ نترسیده بود برای دومین بار فریاد زد:

– چه می‌خواهی؟ اگر آدم درستی هستی حرف بزن، وگرنه تو را از پله‌ها می‌اندازم پایین.

خادم کلیسا که فکر می‌کرد او دست به کار وحشتناکی نخواهد زد، بی‌آنکه کلمه‌ای بر زبان آورد مانند مجسمه بی‌حرکت ایستاد. هانس گفت:

– یک‌بار دیگر می‌پرسم که چه می‌خواهی؟

خادم همچنان بی‌صدا و بی‌حرکت ماند، برای همین هانس به‌طرف روح دروغی خیز برداشت و ضربه‌ای به او زد. خادم هم از پله‌ها پرت شد و در گوشه‌ای بی‌حرکت افتاد.

هانس به سراغ ناقوس رفت و آن را آن‌قدر که لازم بود به صدا درآورد، بعد هم بی سروصدا به اتاق‌خوابش برگشت و خوابید.

از طرفی، همسر خادم مدتی طولانی، بیهوده به انتظار شوهرش ماند، ولی او برنگشت. زن که دلواپس شده بود، برخاست و به اتاق هانس رفت. او را از خواب بیدار کرد و پرسید:

– می‌دانی چرا شوهرم تا این وقت شب برنگشته؟ آخر مگر وقتی به برج رفتی او با تو نبود؟

– وقتی به بالای برج ناقوس رسیدم، یک نفر سفیدپوش روی پله‌ها بود. هرچه سعی کردم با او صحبت کنم به من جوابی نداد. فکر کردم دزد است و او را با لگدی از روی پله‌ها پرت کردم. حالا بیا باهم برویم و ببینیم چه کسی بوده؟ اگر شوهر شما باشد که واقعاً جای تأسف است، چون من اصلاً روحم هم خبر نداشت!

زن دوان‌دوان به‌طرف برج رفت و دید که پای شوهرش شکسته و او نالان در گوشه‌ای افتاده است. سپس نزد پدر هانس رفت و دادوفریاد کنان گفت:

– این پسر برای ما بدقدم بوده. او شوهرم را از پله‌ها پرت کرده و پایش را شکسته است و دیگر حق ندارد در خانه ما بماند. همین الآن او را به خانه‌تان برگردانید!

پدر هانس بسیار ناراحت شد، دنبال پسرش فرستاد و او را سرزنش کرد:

– پسر بدجنس، منظورت از این حقه‌ها چه بود؟

پسر در جواب گفت:

– پدر جان، خواهش می‌کنم به حرفم گوش کنید. من منظور بدی نداشتم. وقتی دیدم که آن‌وقت شب، شبحی سفیدپوش جلوم سبز شده، خیلی طبیعی بود که فکر کنم قصد بدی دارد. اصلاً روحم هم خبر نداشت که چه کسی به لباس شبح در آمده. سه بار هم به او اخطار کردم، ولی هیچ جوابی نداد!

پدر گفت:

– تو بلای زندگی من هستی. برو گم شو، از جلو چشمم دور شو! دیگر نمی‌خواهم ببینمت!

هانس در جواب گفت:

– چشم، من باکمال میل فردا ازاینجا می‌روم. اگر یاد بگیرم که از ترس بلرزم، لابد می‌توانم زندگی‌ام را هم تأمین کنم.

پدر گفت:

– برای من فرقی ندارد، هرچه دلت می‌خواهد یاد بگیر. این پنجاه سکه را بردار و هر جای دنیا که خواستی برو، ولی به هیچ‌کس نگو اهل کجا هستی و پدرت کیست. من از داشتن فرزندی مثل تو خجالت می‌کشم!

هانس گفت:

– به روی چشم. هرچه را گفتی اطاعت می‌کنم؛ اجرای دستورات شما سخت نیست!

سپیده‌دم روز بعد، پسر پنجاه سکه را در جیبش گذاشت و به راه افتاد. وقتی در جاده‌های اصلی راه می‌پیمود مرتب پیش خود تکرار می‌کرد:

– «پس چه موقع یاد می‌گیرم که از ترس بلرزم؟»

ناگهان با مردی روبه‌رو شد که آنچه او می‌گفت شنیده بود. مرد متوجه شد که او آدم بی‌باکی است. این مرد به هانس ملحق شد و اندکی از راه را باهم طی کردند تا به محلی رسیدند که هفت چوبه دار در آنجا برپا شده بود. آن مرد گفت:

– نگاه کن، هفت مردی که با دختر طناب‌باف ازدواج کرده بودند، یکی پس از دیگری به چوبه دار آویخته شده‌اند و یاد گرفته‌اند که چطور آن بالا تاب بخورند! اگر شب تا صبح در اینجا بنشینی، پیش از آنکه سپیده بزند از وحشت به لرزه می‌افتی!

هانس گفت:

– از این بهتر نمی‌شود. کار سختی هم نیست. فردا صبح زود بیا؛ اگر ترسیدن را یاد گرفته بودم، پنجاه سکه‌ام مال تو.

جوان رفت و زیر چوبه‌های دار نشست تا شب شد. چون سردش شده بود آتش مختصری افروخت، ولی نیمه‌شب هوا به حدی سرد شد که یک آتش بزرگ هم نمی‌توانست او را گرم کند.

در آن سوز سرما باد شدید بدن‌های کشته‌شدگان را به جلو و عقب تکان می‌داد. جوان با خود فکر کرد: «من که روی زمین هستم این‌قدر احساس سرما می‌کنم، آن‌ها آن بالا لابد از سرما یخ زده‌اند!» دلش سوخت، رفت بالای دار، گره طناب‌ها را باز کرد و هر هفت جسد را پایین آورد. پس‌ازآنکه آتش را به هم زد و افروخته‌تر کرد، جسدها را آن‌قدر نزدیک آتش گذاشت که حتی لباسشان آتش گرفت. وقتی دید آن‌ها تکان نمی‌خورند گفت:

– کمی عقب‌تر بنشینید. اگر حرف مرا گوش نکنید شمارا دوباره به دار آویزان می‌کنم!

اجساد مردگان چیزی نمی‌شنیدند، صدایشان درنمی‌آمد و به سوختن لباس‌هایشان هم توجهی نداشتند.

هانس خشمگین شد و گفت:

– حالا که تکان نمی‌خورید، چاره‌ای نیست؛ نباید بگذارم در آتش بسوزید. پس بازهم شمارا به دار آویزان می‌کنم.

او دوباره هر هفت جسد را در یک ردیف به دار آویخت. برگشت کنار آتش دراز کشید و خوابید.

صبح آن مرد به امید دریافت پنجاه سکه آمد و گفت:

– لابد یاد گرفته‌ای که چطور از ترس بلرزی!

جوان جواب داد:

– نه اصلاً، چطور باید یاد می‌گرفتم؟ آن‌ها که آن بالا بودند اصلاً صدایشان درنیامد! وقتی آن‌ها را کنار آتش نشاندم لباس‌های کهنه‌شان آتش گرفت، ولی از جایشان تکان نخوردند. اگر دوباره آن‌ها را به دار نمی‌آویختم همه بدنشان می‌سوخت!

آن مرد از شنیدن حرف‌های هانس واقعاً وحشت کرد و بی‌آنکه حرف پنجاه سکه را به میان آورد ازآنجا گریخت.

هانس بازهم به سفر خود ادامه داد. او در طول راه پیش خود تکرار می‌کرد: «نمی‌دانم از ترس به خود لرزیدن چگونه است؟»

همان‌طور که جاده را می‌پیمود به یک گاریچی برخورد. او از هانس پرسید:

– تو که هستی؟

– نمی‌دانم! گاریچی پرسید:

– چرا آمدی اینجا؟

هانس گفت:

– نمی‌توانم بگویم!

– پدرت کیست؟

– جرئت گفتن ندارم!

– وقتی نزدیک می‌شدم چه چیزی زیر لب زمزمه می‌کردی؟

– می‌خواهم بدانم چطور می‌شود از ترس بلرزم.

گاریچی گفت:

– چه بی‌معنی! با من بیا تا گوشه‌ای از این دنیا را نشانت بدهم که دیگر از این حرف‌ها نزنی!

آن دو باهم به راه افتادند. شب‌هنگام به مهمانخانه‌ای رسیدند و تصمیم گرفتند در آنجا بمانند. هانس به‌محض اینکه وارد اتاق شد زیر لب زمزمه کرد:

– چه خوب می‌شد اگر می‌دانستم چگونه از ترس بلرزم.

مهمانخانه‌دار حرف‌هایش را شنید و با خنده گفت:

– کاری ندارد، اگر آنچه دلت می‌خواهد همین است، اینجاها فرصت خوبی برای فهمیدن آن پیدا می‌کنی!

همسر صاحب مهمانخانه گفت:

– هیس! ساکت! می‌دانی تا حالا چند نفر از سر کنجکاوی جانشان را از دست داده‌اند؟ حیف است اگر جوانی به این خوش‌سیمایی، با آن چشمان آبی، از نعمت دیدن محروم شود!

هانس پیش خود فکر کرد: «این‌طوری که این‌ها می‌گویند باید هرچه زودتر دست‌به‌کار شوم!» بعد گفت:

– من واقعاً می‌خواهم که از ترس بلرزم. فقط به من بگویید چه‌کار باید بکنم.

هانس به صاحب مهمانخانه امان نداد و او را وادار کرد که جریان را برایش شرح دهد. مهمانخانه‌دار گفت:

– خوب، راستش در این نزدیکی‌ها قصر جادو شده‌ای هست. اگر بتوانی وارد آن شوی، حتماً از ترس می‌لرزی. پادشاه قول داده دخترش را به کسی بدهد که شهامت داشته باشد سه شب در این قصر جادویی بخوابد و دخترش هم به زیبایی پنجه آفتاب است. در قصر گنج‌های گران‌قیمتی هست که ارواح خبیثه از آن‌ها نگهداری می‌کنند. هرکس بتواند دیوها و جن‌ها را هلاک کند و گنج‌هایی را که رو به نابودی می‌روند، از چنگ آن‌ها بیرون بیاورد، ثروتمند و خوشبخت می‌شود. تابه‌حال جوانان زیادی با شوق و امید وارد قصر شده‌اند ولی هرگز برنگشته‌اند و هیچ‌کس خبری از آن‌ها نشنیده است.

هانس این حرف‌ها را شنید ولی ترس و تردیدی به خود راه نداد و فردای آن روز، صبح زود راه افتاد و به دیدن پادشاه رفت.

وقتی اجازه یافت که وارد قصر شود و نزد پادشاه برود، شاه مشتاقانه او را برانداز کرد و از ظاهر و آمادگی او خوشش آمد، سپس گفت:

– تو واقعاً می‌خواهی سه شب در قصر جادو شده بمانی؟

هانس گفت:

– بله از ته دل می‌خواهم.

پادشاه گفت:

– باید بگویم که تو حق نداری هیچ موجود زنده‌ای را همراهت ببری، پس بگو ببینم با خودت چه می‌بری؟

هانس در جواب گفت:

– یک وسیله برای روشن کردن آتش، یک چرخ خراطی، یک تخته و یک چاقو!

پادشاه موافقت کرد، این وسایل را در اختیار جوان گذاشت و به او اجازه داد هنگام روز وارد قصر شود. شب که شد، جوان یکی از اتاق‌ها را انتخاب کرد، در آن آتشی افروخت و چرخ خراطی و تخته را کنار آن گذاشت. بعد روی تخته نشست تا رفع خستگی کند. پس از مدت کوتاهی به فریاد آمد و گفت:

– بالاخره کی لرزیدن از ترس را یاد می‌گیرم؟ مطمئناً اینجا چیزی یاد نمی‌گیرم، چون زیادی احساس راحتی می‌کنم!

اما در نیمه‌های شب، وقتی داشت آتش را به هم می‌زد، یکهو از گوشه اتاق صدای گربه‌ای را شنید:

– میو، میو، چقدر اینجا سرد است؟

هانس با صدای بلند گفت:

– عجب خنگی هستی! آن گوشه، دور از آتش نشسته‌ای؛ خوب معلوم است که سرد است! بیا کنار آتش بنشین تا گرم شوی…

حرفش هنوز تمام نشده بود که دو گربه سیاه و بزرگ پریدند دو طرف آتش نشستند و با آن چشم‌های ترسناکشان به او خیره شدند. وقتی گربه‌ها گرم شدند پرسیدند:

– خوب، دوست عزیز با ما بازی می‌کنی؟

هانس جواب داد:

– باکمال میل، ولی اول پاهایتان را جلو بیاورید تا پنجه‌هایتان را ببینم.

گربه‌ها پنجه‌هایشان را نشان دادند. هانس گفت:

– حالا که پنجه‌هایتان را با آن چنگال‌های بلند دیدم، دلم نمی‌خواهد با شما بازی کنم!

بعد هر دو گربه را کشت و آن‌ها را از پنجره به‌طرف خندق پرت کرد. وقتی خود را از شر آن دو مزاحم خلاص کرد، به امید اینکه استراحتی بکند دوباره کنار آتش نشست. چیزی نگذشت که از گوشه و کنار اتاق سگ‌ها و گربه‌های سیاه خشمگین سر برآوردند. تعداد آن‌ها خیلی زیاد بود؛ انگار تمامی نداشتند. صدای گربه‌ها و پارس سگ‌ها بلند بود. از روی آتش می‌پریدند و هیزم‌ها را در اتاق پخش می‌کردند، انگار می‌خواستند آتش را خاموش کنند.

هانس مدتی در سکوت به آن‌ها نگاه کرد تا اینکه از کوره در رفت و چنگ زد، چرخ خراطی را برداشت و درحالی‌که فریاد می‌زد: «ازاینجا بروید ای موجودات ترسناک!» در طول و عرض اتاق به دنبال آن‌ها دوید. برخی از آن‌ها با سروصدا ازآنجا گریختند و هانس بقیه را از دم تیغ چرخ خراطی گذراند و لاشه‌هایشان را در خندق انداخت.

همین‌که از این کار خلاص شد و اتاق را مرتب کرد، دوباره آتش را روشن کرد. وقتی آتش حسابی زبانه کشید کنار آن نشست تا با شعله‌هایش گرم شود. کمی که گذشت پلک‌هایش سنگین شد و خواب چنان بر او غلبه کرد که نتوانست مقاومت کند. ناگهان در گوشه‌ای تختخواب بزرگی دید. پیش خود گفت: «دیگر بهتر از این نمی‌شود!» و بلند شد و به‌طرف تختخواب رفت. روی تخت دراز کشید، ولی هنوز چشم‌هایش را نبسته بود که تخت شروع به حرکت کرد. کم‌کم بر سرعتش افزوده شد تا حدی که با شتاب فراوان دور قصر می‌گشت.

هانس فریاد زنان گفت:

– خیلی خوب است! بازهم برو!

وقتی این را می‌گفت، تختخواب با سرعتی حرکت می‌کرد که انگار شش اسب چهارنعل می‌تازند و آن را با خود می‌کشند. تخت از درگاه به‌طرف پله‌ها رفت و بعد محکم به دروازه قصر خورد و افتاد. پایه‌های تخت بالا مانده بود و ملافه‌ها و متکاها مثل یک کوه روی هانس ریخته بود. سرانجام او با تقلای زیاد خودش را از زیر آن بار بیرون کشید و گفت:

– ممکن است کسی دوست داشته باشد با این سرعت حرکت کند، اما من خوشم نمی‌آید!

بالاخره هانس رفت کنار آتش دراز کشید و تا سپیده‌دم خوابید.

صبح وقتی پادشاه وارد قصر شد و چشمش به هانس افتاد که در کنار آتش خوابیده، فکر کرد ارواح خبیثه او را به قتل رسانده‌اند و با خود گفت: «افسوس، جوانی خوب و رشید با این وضع فجیع کشته شد؛ خیلی متأسفم».

هانس که این صدا را شنید، از جا پرید و فریاد زد:

– نه پادشاه، این‌طور نیست. من نمرده‌ام!

پادشاه که او را سالم و تندرست دید، خوشحال و حیرت‌زده پرسید که شب را چگونه گذرانده است. هانس جواب داد:

– درواقع، به من خیلی خوش گذشت!

بعد تمام ماجراهایی را که پیش آمده و او را تا آن اندازه سرگرم کرده بود، برای شاه شرح داد.

وقتی برمی‌گشتند پادشاه که با تعجب به او نگاه می‌کرد گفت:

– انتظار نداشتم تو را زنده ببینم، اما تصور می‌کنم یاد گرفته‌ای که چطور از ترس بلرزی!

هانس جواب داد:

– نه اصلاً، فکر می‌کنم بی‌فایده است. انگار من هیچ‌وقت نمی‌ترسم!

شب دوم فرارسید و جوان دوباره به قصر قدیمی رفت. او درحالی‌که کنار آتش نشسته بود، مدام با خود تکرار می‌کرد: «نمی‌دانم از ترس به خود لرزیدن چگونه است؟»

نیمه‌شب صدایی شنید؛ انگار چیزی داشت می‌افتاد. صدا نزدیک‌تر شد، مدتی همه‌جا ساکت ماند و آنگاه نصف بدن یک مرد با صدایی وحشتناک از دودکش سقوط کرد و درست جلو هانس افتاد.

هانس فریاد زد:

– آهای! این‌همه سروصدا و فقط نصف پیکر یک مرد! پس نصفِ دیگرش کو؟

درست در همین لحظه، نیمه دیگر بدن مرد نیز با سروصدا جلو اجاق افتاد.

هانس از جا بلند شد و گفت:

– خوب، اول آتش را به هم می‌زنم تا خوب شعله‌ور شود.

بعد، وقتی برگشت تا در جای خود بنشیند، دید که آن دو نصفه تن به هم چسبیده و یک آدم بی‌روح و زشت شده و درست در جای او نشسته است. هانس فریاد زد:

– این جای من است. حوصله ندارم چانه بزنم. زود باش بلند شو!

آن مرد زشت سعی کرد هانس را کنار بزند، ولی زورش به او نرسید. هانس مرد را هل داد و رفت درجایش نشست.

بلافاصله نُه مرد ترسناک، با سروصدا، یکی پس از دیگری از دودکش پایین افتادند. به‌جز اولی که دو استخوان کاسه سر را به دست گرفته بود، بقیه هر یک استخوان ران یک انسان را در دست داشتند. بعد شروع کردند با استخوان‌ها بازی کردن و از استخوان کاسه سر به‌جای توپ استفاده می‌کردند. هانس مدتی محو تماشای آن‌ها شد و بعد پرسید:

– اجازه می‌دهید با شما بازی کنم؟

آن‌ها جواب دادند:

– اگر پول داری باکمال میل حاضریم.

هانس گفت:

– خیلی زیاد، اما توپ شما کاملاً گرد نیست. آنگاه جمجمه را برداشت و با ماشین خراطی آن را صاف و گرد کرد و گفت:

۔ حالا توپ بهتر می‌غلتد؛ بیایید بازی کنیم.

آن مردان عجیب‌وغریب خیلی خوب بازی می‌کردند. بازی به نفع آن‌ها تمام شد و مقداری پول از هانس بردند، ولی ناگهان در یک‌چشم به هم زدن سردسته و بقیه، همه ناپدید شدند. وقتی رفتند، هانس دراز کشید و با آرامش تا صبح خوابید. صبح پادشاه آمد و پرسید که بر او چه گذشته است. هانس گفت:

– خوب بود؛ با آن مردان ترسناک بازی کردم و از یک جمجمه به‌جای توپ استفاده کردیم. گاهی بردم و مقداری هم باختم.

شاه با تعجب پرسید:

– از ترس به خود نلرزیدی؟

– نه کاش می‌ترسیدم! کاش ترس بر من غلبه می‌کرد و از ترس می‌لرزیدم.

سومین شب فرارسید. هانس بار دیگر رفت، کنار آتش نشست و با اندوه پرسید:

– بالاخره کی ترس‌ولرز به سراغ من خواهد آمد؟

هنوز حرفش تمام نشده بود که شش مرد بلندقد با تابوتی بر دوش، وارد شدند.

هانس رو کرد به آن‌ها و گفت:

– آه، می‌دانم در تابوت چه کسی خوابیده؛ پسرعموی من که دو روز پیش مرده است؟

هانس با انگشت اشاره کرد و گفت:

– بیا اینجا، پسرعموی کوچک من! دلم می‌خواهد ببینمت.

آن شش مرد تابوت را روی زمین، جلو او گذاشتند و در تابوت را باز کردند. هانس دستی به صورت جسد کشید و حس کرد مثل یخ سرد است. بعد گفت:

– خوب، صبر کن، حالا گرمش می‌کنم.

رفت نزدیک آتش، دستش را گرم‌گرم کرد و روی صورت مرده که دچار سرمای ابدی شده بود گذاشت.

سرانجام جسد را از تابوت درآورد، روی زانوانش گذاشت، کنار آتش نشست و به این امید که خون در بدن مرده به جریان بیفتد، با دست‌هایش دست‌ها و سینه او را مالید. خیلی تلاش کرد ولی بی‌فایده بود و جسد همچنان سرد بود تا اینکه به یادش آمد اگر دو نفر در یک تختخواب کنار هم بخوابند، گرمای تنشان به یکدیگر منتقل می‌شود. با این فکر، جسد را بلند کرد، روی تختخواب گذاشت، رویش را پوشاند و خودش کنار او دراز کشید. کمی بعد به نظر رسید که بدن مرده کمی گرم شده است. کم‌کم

خونش به گردش درآمد، بالاخره حرکتی کرد و شروع کرد به حرف زدن. هانس گفت:

– پسرعموی عزیز، انگار بالاخره توانستم با گرم کردن بدنت عمر دوباره‌ای به تو ببخشم. ولی مرده ناگهان مثل فنر پرید و فریاد زد:

– بله من هم حالا خدمتت می‌رسم و تو را خفه می‌کنم!

هانس سرش داد زد:

– چطور؟ این‌طوری حق‌شناسی می‌کنی؟

همان‌طور که فریاد می‌کشید از تخت پایین پرید و پسرعمویش را گرفت و دوباره در تابوت گذاشت و در آن را محکم بست.

آن‌وقت شش مرد بلندقد تابوت را بلند کردند و بردند.

هانس گفت:

– خوب، تمام شد، ولی مطمئن هستم هیچ‌چیز نمی‌تواند مرا وادار کند که از ترس بلرزم.

همان‌طور که هانس با خودش حرف می‌زد، ناگهان مردی درشت‌هیکل، یک سر و گردن بلندتر از دیگران، وارد شد. او که مردی سالخورده بود و نگاهی وحشت‌انگیز و ریشی سفید و انبوه داشت فریاد زد:

– ای موجود بینوا! من خیلی زود ترس‌ولرز را به تو یاد می‌دهم، چون تو را نابود می‌کنم!

هانس گفت:

– دوست عزیز، این‌قدر تند نروید! بدون رضایت خودم نمی‌توانید مرا بکشید.

مرد غول‌پیکر گفت:

– همین‌الان پشتت را به زمین می‌کوبم!

هانس گفت:

– این‌قدر به خودتان ننازید. ممکن است آدم قوی‌ای باشید، ولی من از شما قوی‌ترم.

مرد سالخورده گفت:

– باید ثابت کنی. اگر از من قوی‌تر باشی، کاری به کارت ندارم. بیا، این گوی و این میدان!

مرد سالخورده و هانس از سردابه و راهرویی تاریک گذشتند و به یک کوره آهنگری رسیدند که روشن بود و در آن قطعه آهنی ذوب می‌شد. آنگاه پیرمرد تبری برداشت و با یک ضربه، سندان آهنگری را دونیم کرد. هانس گفت:

– من بهتر از این می‌توانم هنرنمایی کنم!

این را گفت و تبر را برداشت و به‌طرف یک سندان دیگر رفت. پیرمرد غول‌پیکر که از جسارت جوان کم سن و سالی مثل هانس حیرت کرده بود، به دنبال او رفت و به دیواری تکیه داد تا شاهد هنرنمایی‌اش باشد. در همان لحظه ریش سفید و بلند پیرمرد روی سندان افتاد. هانس تبر را بلند کرد و با یک ضربه طوری سندان را شکافت که ریش پیرمرد در شکاف آن گیر کرد.

هانس فریاد زد:

– پیرمرد، حالا تو در چنگ من هستی. خودت را برای مرگ آماده کن!

بعد یک میله آهنی برداشت و به جان پیرمرد افتاد. سرانجام پیرمرد زیر ضربات میله آهنی به دست و پای هانس افتاد و خواهش کرد به او رحم کند. او گفت که درازای آن، تمام گنج‌های پنهان قصر را در اختیار هانس می‌گذارد.

وقتی پیرمرد قول داد، هانس تبر را از شکاف سندان بیرون آورد و ریش او را آزاد کرد، ولی به‌دقت مواظب حرکات او بود. پیرمرد به قول خود وفا کرد. او هانس را پشت قصر برد و جای سه صندوق بزرگ پر از طلا را که در سردابه بود، به او نشان داد و گفت:

– یکی از سه صندوق از آنِ فقرا، دیگری مال پادشاه و سومی از آن خودت است.

هانس داشت از او تشکر می‌کرد که ناگهان پیرمرد ناپدید شد و او را در آن تاریکی تنها گذاشت.

هانس پیش خود گفت: «باید راهم را پیدا کنم.» آنگاه کورمال‌کورمال به راه افتاد تا پس از مدتی نور آفتاب به سردابه نفوذ کرد و او موفق شد اتاق قدیمی‌اش را پیدا کند و دوباره کنار آتش دراز بکشد و به خواب عمیقی فرورود. کمی بعد با ورود پادشاه از خواب بیدار شد.

پادشاه وقتی دید که جوان هنوز زنده است، با خوشحالی گفت:

– خوب، بالاخره یاد گرفتی که از ترس بلرزی؟

هانس جواب داد:

– نه چیزی اتفاق نیفتاد که مرا بترساند؛ پسرعموی مرده‌ام به دیدن من آمد و یک پیرمرد ریشو سعی کرد بر من غلبه کند، ولی من بر او چیره شدم و او مجبور شد گنج پنهان را به من نشان دهد. کجای این اتفاق‌ها ترسناک بود که من از ترس بلرزم؟

پادشاه گفت:

– تو قصر را از دست جادوگران نجات داده‌ای، من هم همان‌طور که قول داده بودم دخترم را به عقد تو درمی‌آورم.

هانس با صدای بلند گفت:

– خبر خوشی است، ولی من هنوز ترس‌ولرز را تجربه نکرده‌ام.

طلاها را از مخفیگاه قصر بیرون آوردند و مراسم عروسی هم با شکوه تمام برگزار شد.

بااین‌همه، شاهزاده هانس جوان که او را دیگر به این نام می‌خواندند، خوشحال به نظر نمی‌رسید. حتی عشق و محبت همسرش او را راضی نکرده بود و مدام می‌گفت:

– بالاخره، چه موقع ترس بر من غلبه می‌کند؟

این موضوع شاهزاده خانم را بسیار نگران کرده بود تا اینکه روزی یکی از خدمتکاران به او گفت:

– من راهش را می‌دانم. من می‌توانم کاری بکنم که شاهزاده از ترس به خود بلرزد، به شما اطمینان می‌دهم!

شاهزاده خانم قول داد که به حرف او گوش کند. خدمتکار از جویبار وسط باغ قصر سطلی پر از آب و ماهی‌های کوچک آورد و در گوشه اتاق گذاشت و گفت:

– وقتی شاهزاده به خواب رفت، آب این سطل را روی او خالی کنید. این کار او را می‌ترساند، من اطمینان دارم که او پس‌ازاین حادثه احساس رضایت خواهد کرد.

همان شب، وقتی هانس به خواب رفت، شاهزاده خانم آهسته ملافه او را پس زد و سطل آب را، با آن ماهی‌های کوچک، روی او ریخت.

وقتی آن‌ها را روی تخت ریخت، ماهی‌های کوچک روی سروصورت جوان شروع کردند به جنبیدن. شاهزاده از خواب پرید و فریاد زد:

– آه عزیزم، چقدر ترسیده‌ام و چه لرزه‌ای بر اندامم افتاده! چطور چنین چیزی ممکن است؟

بعد وقتی دید شاهزاده خانم کنار تخت ایستاده است، پی برد که قضیه از کجا آب می‌خورد. او رو کرد به همسرش و گفت:

۔ حالا راضی شدم. تو کاری کردی که من از ترس بلرزم.

ازآن‌پس چون آموخته بود که بلرزد، ولی هرگز ترس به خود راه ندهد، با رضایت و شادمانی در کنار همسرش زندگی کرد.

(این نوشته در تاریخ 15 مارس 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *