میمون بدشانس
سری داستانهای ماه
چاپ اول ۱۳۵۳
انتشارات بامداد
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
تابستان فصل خوبی است برای گذراندن تعطیلات.
میمون کوچولو تصمیم دارد که تعطیلات خود را در یك مزرعه بزرگ بگذراند.
او امیدوار است که حسابی استراحت کند و خوش بگذراند.
يك روز میمون کوچولو رفت کنار رودخانه برای ماهیگیری.
يك ماهی زرنگ فوراً زیر آب رفت و ماهیهای دیگر را خبر کرد. همه ماهیها روی آب آمدند و در اطراف قلاب ماهی شنا کردند. آنها میخواستند سربهسر میمون کوچولو بگذارند.
میمون کوچولو قلابش را از آب بیرون آورد تا دوباره به آب بیندازد.
اما بچهها! میبینید که او بهجای ماهی، پشت شلوار خودش را به قلاب انداخته است.
صبح روز بعد میمون کوچولو فکر کرد که کمی نجاری کند.
او گفت: «اره کردن – میخ کوبیدن – چسباندن، همه این کارها آسان است. حالا از این تختهها یکچیز قشنگ درست میکنم.»
تمام حیوانات مزرعه از دیدن چیزی که او ساخته بود تعجب کرده بودند. آنها میخواستند زودتر بفهمند که آن چیز عجیب به چه درد میخورد.
آقا میمون یك هواپیمای زرد کوچولو درست کرده بود.
میمون کوچولو که سوار هواپیمایش شده بود فریاد زد: «خداحافظ دوستان من! من میخواهم با هواپیمایم دور دنیا را بگردم. من گاهگاهی برای شما نامه خواهم نوشت و در آنها ماجراهای عجیب و هیجانانگیزم را تعریف خواهم کرد.»
اما هواپیمای میمون کوچولو بهجای اینکه آهستهآهسته از زمین بلند شود ناگهان به پائین تپه سقوط میکند و هزار تکه میشود
بچهها! میمون کوچولو و هواپیمایش را نگاه کنید. او حالا دیگر نمیتواند با هواپیمای قشنگش دور دنیا را بگردد.
يك روز دیگر میمون کوچولو تور پروانه گیری را روی شانهاش گذاشت تا در میان گلها پروانه شکار کند.
او درحالیکه راه میرفت و سوت میزد، به پروانههای قشنگ و رنگارنگ فکر میکرد. شما فکر میکنید میمون کوچولوی ما بتواند پروانه شکار کند؟
آقا سگه که داشت پیر میشد، دوست داشت در جاهای بیسروصدا زیر آفتاب گرم بخوابد.
او وقتی دید که سرش توی تور پروانه گیری افتاده خیلی عصبانی شد.
بله! میمون کوچولو بهجای پروانه آبیرنگ، سر آقا سگه را به دام انداخته بود
میمون کوچولو وقتی فهمید که اشتباه کرده، تورش را انداخت و پا گذاشت به فرار. سگ هم پشت سرش شروع کرد به دویدن.
میمون کوچولو از ترس آقا سگه از يك چوب بلند بالا رفت. او فکر کرد که اگر مدتی آن بالا بماند، آقا سگه راهش را میکشد و میرود. اما همانطور که شما میبینید آقا سگه خیلی خیلی عصبانی است و میخواهد یك درس حسابی به این میمون بیدقت بدهد.
يك روز صبح، میمون کوچولو گفت: «بهتر است بروم و مزرعه را شخم بزنم.»
او همینطور که با كمك اسب، مزرعه را شخم میزد برای خودش آواز میخواند و سوت میزد.
میمون کوچولو اصلاً دریاچه را ندید. او یکوقت متوجه دریاچه شد که تا کمر توی آب فرورفته بود.
میمون کوچولو که تمام لباسهایش خیس شده بود خیلی ناراحت شد. مدتی در آفتاب نشست تا لباسهایش خشك شود.
در دهکده، او دهقانی را دید که میخواست گاوش را بدوشد. به او گفت: «ممکن است بهجای شما، من گاو را بدوشم؟»
دهقان قبول کرد و سطل را به او داد.
میمون کوچولو به دهقان نگفت که هیچوقت گاو ندوشیده است.
بیچاره، هر کاری کرد نتوانست شیر بدوشد. وقتی چشمش به دم گاو افتاد فکر کرد که شاید گاو هم مثل تلمبهی باغ باشد، و اگر دمش را بالا و پائین ببرد شیر توی سطل میریزد.
اما وقتی میمون کوچولو دم گاو را کشید گاو عصبانی شد و با يك لگد او را به هوا پرتاب کرد.
لگد گاو آنقدر محکم بود که میمون کوچولو را از پنجره طويله به بیرون پرتاب کرد. اتفاقاً میمون کوچولو به پشت اسبی افتاد که از پائین پنجره بهسرعت میگذشت. اسب بیچاره که ترسیده بود پا گذاشت به فرار.
اسب، چهارنعل از مزارع و چمنزارها میگذشت و میمون کوچولو نمیدانست چکار کند. او میخواست از پشت اسب پائین بپرد اما نمیتوانست.
بالاخره اسب زیر درختی رسید و میمون کوچولو فوراً بالا پرید و به شاخه درخت آویزان شد.
اسب هنوز بهسرعت میرفت، اما میمون کوچولو با خوشحالی روی درخت تاب میخورد.
و بالاخره روزی رسید که میمون کوچولو باید به شهر برگردد.
او با خود گفت: «باید دفعه دیگر که برای گذراندن تعطیلات به دهکده آمدم هوشیار باشم. همه این کارها را خوب یاد بگیرم و با دقت انجام بدهم.»
او درحالیکه فقط يك دستش روی پشت اسب بود در مزرعه گشت و از تمام حیوانات مزرعه خداحافظی کرد.
«خداحافظ تا تابستان آینده!»
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)