قصه تصویری کودکانه
— فداکاری بزرگ —
برای وقت خواب کودکان
آغاز داستان:
این داستان مربوط به مدتها قبل است.
توی کلبهی کوچکی وسط زمینی بی آب و علف، آفتاب سوخته و بایر، پیرزن فقیری به همراه یک دختر زندگی می کردند. پیرزن، پژمرده و ترشرو بود و مدام با خودش حرفهای مبهم میزد.
دختر که اسمش «فینولا» بود مثل غنچهی گل سرخ، شیرین و باطراوت بود.
بیرون کلبه، زمین بایر و آفتاب سوخته از هر طرف تا کیلومترها ادامه داشت؛ ولی از سمت شرق به رشته کوهی میرسید.هیچ کجا نه خانهای دیده میشد نه درختی، نه گلی و نه نشانی از هیچ جانداری…