قصه تصویری کودکانه
— غول بد —
برای وقت خواب کودکان
آغاز داستان:
روزی روزگاری توی سرزمینی دورافتاده، شاهزادهی شجاع و خوشقیافهای زندگی میکرد.
ولی اینجا اون سرزمین نیست. اینجا قصر ارباب من علاءالدین پانزدهم است.
– من دارم میمیرم، جینی (غول چراغ جادو). از همهی آرزوهام دست کشیدم؛ ولی زندگی خیلی خوبی داشتم و حالا دیگه وقت رفتنم است. ممنون که هیچوقت منو تنها نذاشتی…
– به خاطر این بود که چراغم را قایم کرده بودی…
– برو جینی! من آزادت میکنم.