قصه تصویری کودکانه
عشق بی قید و شرط خواهر
برای وقت خواب کودکان
آغاز داستان:
روزی روزگاری در شهر کوچکی در دوردستها، دو یتیم با نامهای النور و برادرش توبی زندگی میکردند. النور خیلی سخت کار میکرد. گاهی بهعنوان پیشخدمت برای بازرگانها و گاهی بهعنوان فروشنده.
اما وقتیکه خشکسالی به قلمرو آنها رسید، همهی بازرگانها آنجا را ترک کردند. جادههایی که یکزمانی شلوغ بودند، حالا عین جادههای آنجا خالی بودند.
– النور، حالا باید چیکار کنیم؟
– کیفت رو بردار. ما هم از این شهر میریم.