قصه-تایلندی-«ماکاتو»-و-صدف

قصه تایلندی: “«ماکاتو» و صدف” سرانجام پشتکار و تلاش مستمر

قصه «ماکاتو» و صدف 

قصه ای آموزنده از تایلند
برای کودکان همه‌جا

جداکننده-متن

به نام خدا

در روز و روزگاران پیش پسری زندگی می‌کرد که اسمش «ماکاتو» بود. «ماکاتو» یتیم بود. بچه که بود پدر و مادرش مرده بودند. نه خواهر و برادری داشت نه خویشاوند و دوستی که از او مواظبت کنند؛ بنابراین مجبور بود که روی پای خودش بایستد و خودش زندگی‌اش را بچرخاند. این بود که از هیچ کاری روگردان نبود، بارهای سنگین را حمل می‌کرد، شاخ و برگ درخت‌ها را هرس می‌کرد یا به خوک‌ها غذا می‌دید. هرگز از زیر کار درنمی‌رفت و اگرچه مزد کمی می‌گرفت بااین‌حال راضی و خوشحال بود. هر جا که می‌رفت کارفرماهایش او را تشویق و تحسین می‌کردند. چون خیلی باشعور، پرکار، آرام و شاد بود.

یک روز عصر پس‌ازآن که مقدار زیادی هیزم شکسته بود برای استراحت کناری نشست و به فکر کارهایی افتاد که دلش می‌خواست در آینده انجام دهد. دلش می‌خواست بختش را در سرزمین‌های غریب دوردست آزمایش کند، چون عاشق ماجراهای هیجان‌آور بود.

اربابش گفت: «پسرم، به چه فکر می‌کنی؟»

پسر گفت: «دلم می‌خواهد به سفر بروم و خودم را به دست پیشامدها و ماجراها بسپارم.» آنگاه به شمال شرق اشاره کرد و افزود: «شنیده‌ام سرزمینی که در آنجا قرارداد خیلی حاصلخیز و پربرکت است و مردم مهربانی دارد. دلم می‌خواست می‌توانستم آن سرزمین را به چشم خودم ببینم.» آن‌وقت چشم‌های پسرک از شوق و هیجان برق زد.

ارباب گفت: «سرزمینی که تو آرزو داری به آنجا بروی «سوخوتای» نام دارد. مردم می‌گویند پادشاه آنجا، «پراروانگ»، خیلی خوش‌قلب و مهربان است. اگر بتوانی به آنجا بروی ممکن است خوشبخت شوی.»

مدتی بعد «ماکاتو» تصمیم گرفت بختش را آزمایش کند؛ بنابراین دهکده‌اش را ترک کرد و قدم به این دنیای وسیع گذاشت. شادمانه راه می‌سپرد و از مناظر تازه و حرف زدن با مردمی که در راه می‌دید لذت می‌برد. بعد از یک ماه سیروسفر رسید به دهکده‌ای که در مرکز کشور «سوخوتای» قرار داشت.

«ماکاتو» به پیرزنی که یک کوزه‌ی بزرگ آب روی سرش بود گفت: «ببخشید، ممکن است یک‌کم آب به من بدهید. خیلی تشنه هستم.»

پیرزن درحالی‌که لیوانی را از آب کوزه‌اش پر می‌کرد و آن را به دست «ماکاتو» می‌دید پرسید: «تو از کجا می‌آیی؟ چرا تنها هستی؟ انگار راه دورودرازی را آمده‌ای.»

پسر گفت: «همین‌طور است. خیلی از شما متشکرم.»

پیرزن دوباره پرسید: «پدر و مادرت کجا هستند؟ کس و کاری داری؟»

«ماکاتو» پاسخ داد: «من نه پدر دارم و نه مادر. اهل «مان» هستم.»

پیرزن با تعجب گفت: «خدای من! آیا واقعاً اهل آنجایی؟ آخر چطور با این سن و سال تنها سفر می‌کنی؟»

«ماکاتو» پاسخ داد: دلم می‌خواست «پراروانگ» پادشاه «سوخوتای» را ببینم. مردم می‌گویند او پادشاه خوش‌قلب و مهربانی است.

زن گفت: «تو پسر مصمم و پرجرأتی هستی. همراه من بیا. کسی چه می‌داند، شاید یک روز پادشاه ما را هم دیدی.»

«ماکاتو» از همراهی با او خوشحال بود. اگر برای آن زن مهربان کار می‌کرد می‌توانست جایی برای خواب و غذایی برای خوردن داشته باشد و شاید روزی خوشبختی به او روی می‌آورد و می‌توانست شاه آن سرزمین را ببیند.

شوهر آن پیرزن یکی از فیلبانان «پراروانگ» بود که از صدها فیل شاهی نگهداری و مواظبت می‌کرد. «ماکاتو» به فیلبان در یافتن غذا برای فیل‌ها و تمیز کردن خوابگاه آن‌ها کمک می‌کرد. پسر سخت و خوب کار می‌کرد و فیلبان و زنش به او علاقه‌مند شده بودند

. پسر سخت و خوب کار می‌کرد و فیلبان و زنش به او علاقه‌مند شده بودند

یک روز آسمان چنان آبی و هوا چنان خوش بود که به نظر می‌رسید آن روز، روز خوشبختی باشد. «ماکاتو» در خوابگاه فیل‌ها مشغول کار بود که جوان بلندقدی با لباس فاخر، درحالی‌که توسط عده‌ای همراهی می‌شد داخل خوابگاه شد. آن مرد «پراروانگ» بود. ماکاتو فوراً تعظیم کرد و در برابر شاه دست‌به‌سینه ایستاد. قلبش تند تند می‌زد.

پادشاه از فیلبان پیر که همراهش بود پرسید: «این پسر کیست و از کجا آمده؟»

فیلبان پیر تعظیم کرد و گفت: «او از شهر «مان» تا اینجا راه درازی پیموده است. او درباره‌ی اعلیحضرت بسیار شنیده بود و آرزومند شده بود که شخصاً اعلیحضرت را ببیند.»

«چند سال دارد؟»

«دوازده سال، قربان.»

پادشاه گفت: «پسر خوش‌سیما و پرکاری است. از او کاملاً مواظبت کن.»

همین‌که پادشاه می‌خواست برود بیرون، چشم «ماکاتو» افتاد به صدفی که روی زمین افتاده بود. دوید و آن را برداشت و به پادشاه تعارف کرد؛ اما پادشاه با لبخند گفت: «می‌توانی آن را برای خودت نگاه داری.»

ماکاتو فکر کرد: «عالی شد! پادشاه به من صدف داد.»

در آن روزگار، مردم «سوخوتای» صدف را به‌جای پول به کار می‌بردند. اگرچه یک صدف ارزش اندکی داشت اما ماکاتو می‌خواست تا آنجا که ممکن باشد از آن صدف استفاده کند. چون آن را هدیه‌ی شاه می‌دانست. تا مدت‌ها نمی‌توانست راه و چاره‌ای پیدا کند که آن پول ناچیز، پول بیشتری برایش بیاورد.

یک روز در بازار از کنار دکان کوچکی می‌گذشت که در آن تخم کاهو می‌فروختند. از زن شاد و خوش‌صورتی که پشت بساط بود پرسید:

«می‌توانم یک مقدار تخم کاهو بخرم؟ من فقط یک صدف دارم.»

زن با خنده گفت: «یک صدف؟ با آن که نمی‌شود چیزی خرید.»

از زن شاد و خوش‌صورتی که پشت بساط بود پرسید:«می‌توانم یک مقدار تخم کاهو بخرم

ماکاتو با شوق و حرارت گفت: «ببین! من انگشتم را می‌کنم توی سبدِ تخم کاهو و هرچه تخم کاهو به انگشتم چسبیده برمی‌دارم. آن مقدار درست می‌شود به‌اندازه‌ی پول یک صدف!»

ماکاتو تخم‌ها را آورد خانه. زمین را کند و تخم‌ها را یکجا کاشت. هرروز محل کشت تخم‌ها را آب می‌دید. چندی نگذشت که تخم‌ها جوانه زدند. روزبه‌روز قسمت بیشتری از زمین را از علف‌ها پاک می‌کرد و کاهوهای تازه روییده را قلمه می‌زد و مدتی بعد باغچه‌ی مخصوص سبزی‌کاری او از کاهو پوشیده شد. او به خودش افتخار می‌کرد که آن‌قدر خوب از عهده‌ی کار برآمده است.

یک روز شاه دوباره از کنار خوابگاه فیل‌ها می‌گذشت. «ماکاتو» فرصت را غنیمت شمرد، زانو زد و یک سینی از بزرگ‌ترین کاهوهایش را به شاه پیشکش کرد.

یک سینی از بزرگ‌ترین کاهوهایش را به شاه پیشکش کرد.

شاه با تعجب گفت: «این‌ها را از کجا آورده‌ای؟»

ماکاتو با لبخند شادی پاسخ داد: «اعلیحضرتا، با آن صدفی که شما به من بخشیدید این کاهوها را پرورش دادم.»

شاه شگفت‌زده پرسید: «چطور توانستی چنین کاری بکنی؟»

ماکاتو تمام داستان را برای شاه تعریف کرد. شاه به‌راستی از هوش و کوشش پسر خوشش آمد و از آن به بعد در قصر خود شغلی به او داد

همچنان که سال‌ها می‌گذشت ماکاتو بلندتر و زیباتر می‌شد. در تمام کارهای مهم ماهر شد و پادشاه را به‌خوبی خدمت می‌کرد. چنان وفادار بود که شاه فقط به او اعتماد می‌کرد. به مقام‌های بالا و بالاتر رسید تا این‌که بالاخره به او لقب «خون وانگ» دادند، یعنی مهم‌ترین شخص دربار شاهی. بعدازآن با دختر جوان و زیبای پادشاه ازدواج کرد و پس‌ازآن، شاه او را فرمانروای «مان» کرد.

به‌این‌ترتیب «ماکاتو» که زمانی کودک یتیم و بیچاره‌ای بود، پادشاه آن کشور پرنعمت و برکت شد.

بازنوشته: سویانی خانچاناتی تی
نقاشی از: سامچت کالادیس

 



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *