قصه-کلاغ-و-گنجشک-از-بنگلادش-برای-کودکان

قصه بنگلادشی: “کلاغ و گنجشک” حکایت دوست ناباب

قصه کلاغ و گنجشک

قصه ای آموزنده از بنگلادش
برای کودکان همه‌جا

جداکننده-متن

به نام خدا

روزی، روزگاری گنجشکی با کلاغی دوست شد. یک روز که باهم پی غذا می‌گشتند چشم کلاغ به فلفل‌های قرمزی افتاد که روی حصیری پهن بود. گفت:

«آن فلفل‌ها را نگاه کن! ببینیم کی می‌تواند بیشتر بخورد.»

روزی، روزگاری گنجشکی با کلاغی دوست شد.

گنجشک گفت: «خوب.»

کلاغ گفت: «هر که برنده شد، دیگری را بخورد.»

گنجشک قبول کرد. خیال کرد کلاغ شوخی می‌کند.

گنجشک فلفل‌ها را درست می‌خورد، اما کلاغ کلک می‌زد، بی‌آنکه گنجشک بفهمد یکی می‌خورد و چند تا زیر حصیر پنهان می‌کرد.

آخرسر کلاغ گفت: «من شرط را بردم. حالا می‌خواهم ترا بخورم!»

گنجشک که دید کلاغ شوخی نمی‌کند گفت: «من به حرفم پابندم؛ اما پیش از خوردن من، باید بروی منقارت را بشوری، چون همه می‌دانند که تو پرنده‌ی کثیفی هستی و چیزهای کثیف می‌خوری.»

پس، کلاغ رفت کنار رودخانه و گفت:

«ای رود! ای رود! به
من آب بده
منقار بشورم،
تمیز بشوم
گنجشک بخورم!»

رود جواب داد: «آب می‌خواهی؟ خوب، اما همه می‌گویند تو چیزهای کثیف می‌خوری. اگر می‌خواهی منقارت را بشوری باید اول یک کاسه بیاوری بعد هرقدر آب می‌خواهی برداری.»

کلاغ رفت پیش سفال‌ساز و التماس کنان گفت:

«ای سفال‌ساز! ای سفال‌ساز!
یک کاسه بساز
تا آب بردارم،
منقار بشورم،
تمیز بشوم
گنجشک بخورم!»

سفال‌ساز جواب داد: «کاسه می‌خواهی؟ خوب، اما من گِل ندارم. کمی گل برایم بیاور تا برایت یک کاسه بسازم.»

سفال‌ساز جواب داد: «کاسه می‌خواهی؟ خوب، اما من گِل ندارم

کلاغ رفت به یک مزرعه و با منقارش شروع کرد به کندن زمین. زمین به صدا درآمد و گفت: «تمام دنیا می‌داند که تو چیزهای کثیف می‌خوری. اجازه نمی‌دهم خاکم را برداری مگر با بیل.»

کلاغ رفت پیش آهنگر و گفت:

«ای آهنگر! ای آهنگر! یک بیل تمیز، که خاک بکنم، کاسه بگیرم، تا آب بردارم، منقار بشورم، تمیز بشوم، گنجشک بخورم.»

آهنگر جواب داد: «بیل می‌خواهی؟ خوب، اما می‌بینی که کوره‌ام آتش ندارد. اگر بیل می‌خواهی باید برایم کمی آتش بیاوری.»

کلاغ به خانه‌ی دهقانی که همان نزدیکی بود رفت. زن دهقان در حیاط داشت پلو می‌پخت. کلاغ گفت: «خانم دهقان! یک‌کمی آتش، تا بیل بگیرم، خاک بکَنم، کاسه بگیرم، تا آب بردارم، منقار بشورم، تمیز بشوم، گنجشک بخورم.»

زن دهقان جواب داد: «آتش می‌خواهی؟ خوب، اما آتش را چطور می‌بری؟»

زن دهقان جواب داد: «آتش می‌خواهی؟ خوب، اما آتش را چطور می‌بری؟»

کلاغ گفت: «می‌توانی آن را روی پشتم بگذاری.»

زن دهقان کمی آتش روی پشت کلاغ گذاشت که ناگهان پرهای کلاغ آتش گرفت.

کلاغ بدجنس سوخت و خاکستر شد، اما گنجشک خوب سال‌های سال به‌خوبی و خوشی زندگی کرد.

بازنوشته‌ی اشرف صدیقی



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *