قصه راه و بیراه
قصه ای آموزنده از ایران
برای کودکان همهجا
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، در شهری مردی بود راست و درست جوانمرد، در میان مردم معروف به «راه». روزی هوای سفر به سرش زد. اسب راهواری خرید، هرچه لازم داشت توی خورجین گذاشت، به تَرک اسب بست و یاحق گفت و از دروازهی شهر رفت بیرون. هنوز یک میدان راه نرفته بود که دید یک سوار دیگر هم دارد میرود. رسید به او. بعد از سلام و احوالپرسی معلوم شد که او هم مسافر است. خوشحال شد که همسفر پیدا کرده، دیگر دوری و درازی راه و سختی منزلها نمودی ندارد.
ازش پرسید: «اسمت چیست؟» جواب داد: «بیراه». گفت: «بیراه که اسم نیست! اسم خوبی نیست.» گفت: «دیگر چهکار کنم بابا و ننه رویم گذاشتند، مردم هم صدایم میکنند!» راه تعجب کرد، اما چیزی نگفت. بیراه گفت: «اینکه از اسمها، بگو اسم تو چیه؟» گفت: اسم من «راه».
باری همینطور میرفتند، تا رسیدند به درختی، کنار چشمهای، نگاه کردند دیدند سایه برگشته، فهمیدند ظهر شده. راه گفت: «اینجا جای باصفایی است، خوب است پیاده بشویم، ناهاری بخوریم.» بیراه گفت: «چه عیب دارد.» پیاده شدند.
بیراه گفت: «ما که حالا حالاها باهم هستیم و شریک و رفیق راه همیم، تو سفرهات را باز کن هرچه هست باهم میخوریم، هر وقت مال تو تمام شد آنوقت نوبت ما باشد.» راه گفت: «ضرری ندارد. همین کار را میکنیم.»
چند روزی راه در منزلها با کمال صفا سفرهی نان و قمقمهی آبش را گذاشت میدان. تا روزی که تهاش بالا آمد.
حالا دیگر نوبت بیراه است؛ و راه، توقع دارد که رفیقش موقع شام و ناهار، مرد و مردانه سفرهاش را جلوی این، بیمضایقه باز کند؛ اما بیراه این کار را نکرد، روز اول، وقت ناهار از اسبش پیاده شد، بدون آنکه به راه تعارفی بکند، رفت یک کناری پشتش را کرد به او و نانش را خورد. اینیکی دو روز صبر کرد، آخر از گرسنگی بیطاقت شد. گفت: «رفیق! قرار ما این نبود.» بیراه گفت: «من این حرفها سرم نمیشود، من آدمی هستم عاقل، حسابهایش را کردم. اگر بنا باشد من تو را شریک نانوآب خود بکنم آذوقه من زودتر تمام میشود و ممکن است گرسنه بمانم.»
راه، دلتنگ شد و گفت: «حالا که اینجور است من دیگر آبم با تو به یک جوی نمیرود، ما رفتیم.» راهش را کج کرد و به یک طرف دیگر رفت. رفت، رفت تا نزدیکیهای غروب به یک آسیابی رسید. اسبش را بیرون تو علفها ول کرد و خورجینش را برداشت آمد توی آسیاب که شب را راحت بخوابد، اینطرف و آنطرف را نگاه کرد، دیده گوشهی آسیاب یک پستویی است، یک سنگ هم جلوش گذاشتهاند. از بغل سنگ رفت تو پستو و خورجین را گذاشت زیر سرش و خواب رفت، نصفههای دل شب، از خواب پرید دید صدای نفس و پُف میآید. پا شد نگاه کرد دید ایدلغافل! یک شیر و یک پلنگ و یک گرگ و یک روباه آمدند توی آسیاب. اول خیلی ترسید. اوقاتش تلخ شد. ولی بعد خوشحال شد که چهکار خوبی کرد وسط آسیاب نماند رفت تو پستو. باری شیر گفت: «رفقا! بوی آدمیزاد میآید.» پلنگ گفت: «چه می گوئی آدمیزاد جرئت دارد پا بگذارد اینجا؟» گرگ گفت: «اینجور جاها آمدن دل میخواهد.» روباه گفت: «حرفمان را بزنیم.»
شیر گفت: «رفقا! هرکدام هرچه میدانید از اسرار بگوئید.» پلنگ گفت: «پشتبام این آسیاب یک جفت موش نر و ماده لانه دارند، توی لانهی اینها پر است از اشرفی و سکههای طلا. هر شب، هوا که خوب تاریک شد، از توی لانهشان این اشرفیها را میآورند بیرون و روی زمین را با آنها فرش میکنند و بنا میکنند روی آن غلتیدن تا نزدیک سحر، آنوقت آنها را دو مرتبه میبرند توی لانهشان.» پلنگ که حرفش تمام شد گرگ گفت: «دختر پادشاه این ولایت دیوانه شده و خوب نمیشود، قرار گذاشتند هر کس این دختر را دوا و درمان بکند دختر را با نصف دارائیاش بدهد به او. هرچی حکیم بود آوردند، هیچکدام نتوانستند دختر را چاق کنند، برای اینکه نمیتوانند دوای دردش را پیدا کنند.» شیر گفت: «دوای دردش چیست؟» گرگ گفت: «نیم فرسخ بالاتر ازاینجا، چوپانی منزل دارد که گوسفندهای زیادی دارد، علف مخصوصی را میشناسد و به این گوسفندها میخوراند که جوشاندهاش با شیر، دوای درد دختر است.» حرف گرگ که تمام شد روباه به حرف آمد و گفت: «در یکفرسنگی این آسیاب یک خرابه ایست که قصر و باغ پادشاهان قدیم بوده، چشمهای بود که آبادانی این باغ از آن بود و حالا کور شده.»
حیوانات حرفهای خودشان را زدند و بعد از یکی دو ساعت ازآنجا رفتند. چنددقیقهای که از رفتن آنها گذشت «راه» از پشت سنگی آمد بیرون، رفت پشتبام آسیاب، دید بله موشها اشرفیها را روی زمین پهن کردند و دارند روش میغلتند. زود یک سنگی برداشت زد به پای یکی از موشها. آنیکی زود دررفت، رفت توی لانه. اینیکی هم با پای شکسته خودش را رساند به آن، راه هم آمد تمام اشرفیها را جمع کرد و توی خورجین گذاشت و صبح رفت بیابان به سراغ چوپان.
دید درست است همانطوری که گرگ خبر داده بود چوپانی است و گلهای از گوسفندهای چاق دارد. رفت جلو سلام و احوالپرسی کرد گفت: «عمو جان کمی از آن علفها که به این گوسفندها میخورانی، به من میفروشی؟» چوپان گفت: «من پنجاه اشرفی میخواهم.» گفت: «دادم.» گفت: «فروختم.» اشرفیها را داد و کمی علف گرفت و رو به دروازهی شهر روان شد. وقتی وارد شهر شد دید همه غصهدارند، از یکی پرسید مردم چرا اینطور افسردهاند، گفت: «الآن چند روزی است دختر پادشاه دیوانه شده و هر کاری میکنند خوب نمیشود.» گفت: «چرا براش حکیم نمیآورند؟» گفت: «بابا خدا پدرت را بیامرزد، یک حکیم، دیگر توی این شهر برای نمونه پیدا نمیشود.» پرسید: «چطور؟» گفت: «برای اینکه دانهدانه حکیمها را بالای سر این آوردند و نتوانستند دخترش را چاق کنند، پادشاه گفت سرشان را ببرند.» راه گفت: «خانهی پادشاه را نشان بده من میروم دخترش را درمان میکنم.» نشانی را گرفت و رفت بهطرف قصر پادشاه. به دربان باشی گفت: «بگوئید حکیمی که دختر ترا چاق کند آمده.» رفت و گفت. پادشاه به حضورش خواست و گفت: «اگر دخترم را درمان کردی دختر و نصف دارائیام مال تو، اگرنه جانت مال من.» راه راضی شد. آمد اول دختر را دید، بعد گفت حمام را گرم کنند و یک کاسه شیر گاو هم بگذارند دم دست او. حمام را گرم کردند و شیر را هم آوردند. این هم کمی از آن گیاه قاتی شیر کرد. آنوقت آن دوا را مالید به سر دختر, دختر یواشیواش حالش جا آمد.
بنا به وعدهای که پادشاه داده بود بساط عروسی را راه انداختند و هفت شبانهروز شهر را آیین بستند و چراغان کردند، شب هفتم دست دختر را گرفتند و گذاشتند توی دست راه و گفتند: الهی پای هم پیر بشوید! نصف دارائی پادشاه را هم بهش دادند. «راه»، فردا آمد به سراغ خرابههایی که روباه خبرش را داده بود. کندوکاو کرد، سرچشمه را پیدا کرد و داد پاکش کردند و گفت آنجا یک دستگاه عمارت برایش بسازند. در این بینها پادشاه چون پسر نداشت به فکرش رسید راه را جانشین خودش کند.
باری یک روز راه با چند نفر مشغول گردش و شکار بودند، سواری از دور میآمد خوب نگاه کرد دید رفیقش «بیراه» است. رسیدند به هم، بیراه تعجب کرد. دید این خیلی نونوار است، خیلی هم سرحال آمده.
گفت: «رفیق خوشت باشد، این دمودستگاه را از کجا پیدا کردی؟»
راه تفصیل را برایش گفت. بیراه این حرفها را که شنید نزدیک بود بترکد از حسد. خداحافظی کرد و رفت بهطرف همان آسیاب که این هم به نوایی برسد. ازقضا از آن شبی که راه توی آن آسیاب رفت تا این ساعت که بیراه را دید درست نه روز گذشته بود و امشب شب دهم بود که بیراه رفت توی آسیاب و نوبهی حیوانات بود که بیایند توی آسیاب.
نصفههای شب دید بله سروکلهی شیر و پلنگ و گرگ و روباه پیدا شد، شیر گفت: «رفقا باز بوی آدمیزاد میآید. هرکدام خبر تازه و سرّ مگویی دارید بگوئید» پلنگ گفت: «بهنقد خبر تازه را ول کن. من چیز دیگری میخواهم بگویم. آن دوتا موش نبودند روی پشتبام اینجا؟ کسی پولهایشان را برداشته رفته.» شیر غصه خورد.
روباه باشد اینوروآنور سر زد. بیراه را از پشت پستو کشید بیرون. شیر گفت: «پلنگ، تو صورت شناسی ببین این چه جور آدمی است؟» پلنگ نگاهی کرد و گفت: «جنس غریبی است. یک مثقال خیروبرکت توی وجودش نیست.» شیر گفت: «یا الله، قسمتش کنید.» تکهتکهاش کردند و هرکدام یک تکهاش را خوردند. این بود عاقبت «بیراه» و آن هم سرگذشت «راه». قصهی ما هم تمام شد. انشاءالله غصهی ما هم تمام بشود.
بازنوشته صبحی مهتدی با مختصر تغییر
نقاشی از نورالدین زرین کلک