قصه-شیرین-ایرانی-الاغ-تنبل

قصه ایرانی الاغ تنبل / عاقبت بد تنبلی

قصه ایرانی

الاغ تنبل

ـ نویسنده: فرشته رامشینی،
ـ محمد تاجیک جعفری
ـ برگرفته از کتاب: قصه های شیرین ایرانی
به نام خدا

روزی روزگاری مرد هیزم‌شکنی در روستایی زیبا و خوش آب‌وهوا زندگی می‌کرد. مرد هیزم‌شکن در اسطبل خانه‌اش یک الاغ و یک شتر داشت. این دو حیوان ابزار کارش بودند و به‌وسیله‌ی آن‌ها روزگارش را می‌گذراند.

مرد روستایی هرروز صبح با طلوع خورشید، وسایلش را جمع می‌کرد؛ و به همراه الاغ و شتر به سمت به سمت جنگل می‌رفت. او تا غروب با زحمت فراوان هیزم تهیه می‌کرد و بار هیزم‌ها را، دو قسمت مساوی روی الاغ و شتر می‌گذاشت و بعد هم راهی روستا می‌شد تا هیزم‌هایش را به اهالی بفروشد و پولی به دست آورده و زندگی‌اش را بگذراند.

یکی از روزهای خوب خدا مثل همیشه مرد هیزم‌شکن یک بارِ هیزم را به پشت شتر مهربان و ساده‌دل بست و بار دیگر را بر پشت الاغ زیرک و تنبل؛ الاغ که آن روز زیاد حال و حوصله‌ی کار کردن و بار کشیدن نداشت در بین راه خودش را به لنگی زد و پایش را روی زمین می‌کشید.

مرد هیزم‌شکن با دیدن این صحنه با خود گفت: «الاغ بیچاره امروز حالش خوب نیست؛ بهتر است که نصف بار هیزم‌هایش را بردارم و بر پشت شتر -که هم سر و حال است و هم قوی‌تر از الاغ- ببندم.»

مرد هیزم‌شکن دست‌به‌کار شد و الاغ که دید نقشه‌ی زیرکانه‌اش عملی شده، از شادی در پوست خود نمی‌گنجید. الاغ حالا سبک‌بار تر شده بود و راحت‌تر راه می‌رفت. بعد از طی مسافتی، الاغ زیرک با خودش گفت: «بهتر است، خودم را روی زمین بیندازم و از درد به خود بپیچم تا مرد هیزم‌شکن، بقیه‌ی بارم را هم از پشت من بردارد و روی شتر بگذارد تا من راحت‌تر قدم بردارم.»

الاغ زیرک، نقشه‌اش را اجرا کرد و به چیزی که می‌خواست رسید؛ مرد هیزم‌شکن با دیدن درد و رنج و ناتوانی الاغ، تمام بارش را برداشت و روی شتر بست.

شتر مهربان که الاغ طمع‌کار را می‌شناخت به خاطر کارهای او جانش به لب رسیده بود؛ اما بازهم تحمل کرد و باوجود بار سنگین هیزم‌ها بـه آهستگی به راهش ادامه داد.

مرد هیزم‌شکن و الاغ و شتر کم‌کم از جنگل خارج شدند و در حال عبور از روی صخره‌های نزدیک به ده بودند؛ که ناگهان الاغ طمع‌کار که حال و حوصله گذشتن از روی سنگ‌های سخت و محکم را نداشت و احساس خستگی می‌کرد فکری به سرش زد. او با خود گفت: «بهتر است روی زمین دراز بکشم و نشان بدهم که توانایی راه رفتن را ندارم. حتماً هیزم‌شکن با دیدن حال‌وروز دردناک من پالان سنگینم را برداشته و روی شتر می‌گذارد؛ بعد هم اگر ببیند قادر به همراهی با آن‌ها نیستم، خودِ من را هم روی شتر می‌گذارد. آن‌وقت در کمال آرامش و راحتی به ده می‌رسم و لازم نیست این راه سخت و طولانی را تحمل کنم.»

الاغ زیرک بلافاصله خودش را روی زمین انداخت و مرد هیزم‌شکن هم با دیدن وضع او دلش به حال الاغ سوخت و الاغ و پالانش را باهم بر پشت شتر گذاشت. شتر بیچاره که از دست الاغ و کارهایش خسته شده بود؛ با خودش گفت: «صبر کن الاغ طمع‌کار، ببین چه خوابی برایت دیده‌ام، کاری کنم که تا عمر داری دیگر هوس این بازی‌ها به سرت نزند.»

مرد هیزم‌شکن و شتر به راهشان در میان صخره‌ها ادامه دادند و الاغ زیرک هم بر پشت شتر می‌خندید و شاد بود. تا اینکه به یک پرتگاه رسیدند؛ شتر به لبه‌ی پرتگاه رفت و تکانی به خود داد؛ ناگهان الاغ طمع‌کار به ته دره افتاد و جیغ‌ودادش بلند شد.

شتر مهربان لبخندی زد و گفت: «تو راحتی و تن‌پروری را می‌خواستی. آنجا هم می‌توانی راحت دراز بکشی و هم باری نیست که ببری. تا ابد به تنبلی خودت ادامه بده.»

***



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *