قصه-شیرین-ایرانی-آبادی-بی-خرگوش

قصه ایرانی: آبادی بی خرگوش / دروغ گفتن عاقبت خوبی ندارد

قصه ایرانی

ولایت بی خرگوش

ـ نویسنده: فرشته رامشینی،
ـ محمد تاجیک جعفری
ـ برگرفته از کتاب: قصه های شیرین ایرانی
به نام خدا

در زمان‌های قدیم زیارتگاهی بود که مردم بسیار به آن معتقد بودند و همیشه برای ادای نذر و زیارت به آنجا می‌رفتند.

زیارت کنندگان برای رسیدن به آن زیارتگاه باید از رودخانه‌ای پر آب می‌گذشتند و گاهی آب رودخانه بسیار بالا می‌آمد و رفت‌وآمد مردم سخت و دشوار می‌شد؛ اما اعتقادی در بین مردم وجود داشت؛ آن‌ها می‌گفتند: «هر کس در آن روزی که به زیارت آن مکان مقدس می‌آید، اگر دروغ نگفته باشد، سالم از آب می‌گذرد؛ اما اگر زبانش به دروغ آلوده شده و گناهکار باشد، از آن رودخانه سالم بیرون نمی‌آید.»

ازقضا روزی، خواجه‌ای با نوکر خود به قصد زیارت راهی زیارتگاه شدند. آن‌ها در میانه راه خرگوشی را دیدند. نوکر به دنبال خرگوش دوید، اما خرگوش چابک از دست آن‌ها فرار کرد و گوشه‌ای پنهان شد.

خواجه به نوکر خود گفت: «چه خرگوش بزرگ و زیبایی بود، حیف شد؛ کاش می‌توانستی آن را بگیری.»

نوکر رو به خواجه کرد و گفت: «سرورم این که چیزی نبود، ارزشی نداشت؛ ما در ولایت خودمان خرگوش‌هایی داریم به اندازه گاو، این بچه خرگوش در مقابل خرگوش‌های ولایت ما مثل مورچه‌ای در مقابل فیل بود!»

خواجه لبخندی زد و بعد هم به راه افتادند بعد از طی مسافتی نوکر از خواجه پرسید: «آقای من! این زیارتگاه که می‌رویم کجاست؟ هنوز خیلی راه مانده است؟» خواجه گفت: «بله، گذشته از آن، رودخانه‌ای هم بر سر راه ما هست، باید از آن هم بگذریم تا به زیارتگاه برسیم.»

خواجه همین‌طور که با نوکرش صحبت می‌کرد درباره قصه‌ی آن رودخانه و اعتقاد مردم درباره‌ی دروغ‌گوها و گذشتن از رودخانه گفت. در همان لحظه نوکر به خودش لرزید و گفت: «سرورم می‌دانید، البته خرگوش‌های ولایت ما کمی از گاو کوچک‌تر بودند، به گمانم به اندازه گوساله یا قدری هم کوچک‌تر. آخر من زیاد به گرفتن خرگوش‌ها علاقه‌مند نبودم؛ به همین خاطر اندازه آن‌ها از یادم رفته بود!»

خواجه سری تکان داد و گفت: «بسیار خوب!»

بعدازاینکه چند فرسخی رفتند خواجه گفت: «یک فرسخ و نیم دیگر تا رودخانه راه داریم.» نوکر هم باعجله و بدون مقدمه گفت: «آقاجان! خرگوشی را که به خدمت شما عرض کرده بودم البته از گوساله بسیار کوچک‌تر و به گمانم اندازه یک گوسفند بود.» بعد از گذشت یک فرسخ نوکر دوباره با صدای لرزانی رو به خواجه کرد و گفت: «سرورم، حالا که خوب فکر می‌کنم می‌بینم آن خرگوشی که گفتم، از گوسفند هم کوچک‌تر بود. شاید به‌اندازه‌ی همین خرگوش بود که باهم دیدیم!»

خواجه خندید و چیزی نگفت و به راهش ادامه داد. دیگر تقریباً به رودخانه رسیده بودند؛ و صدای آب به گوش می‌رسید که ناگهان نوکر فریاد زد: «سرورم چرا باید من دروغ بگویم. اصلاً راستش را بخواهید، در ولایت ما هیچ خرگوشی وجود ندارد چه رسد به اینکه بزرگ یا کوچک باشد و من آن را دیده باشم.»



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *