قصه عامیانه ارمنی
مانوش و مانوگ
گردآوری و ترجمه: گیورگیس آقاسی
به نام خدا
همسر مردی زندگی را بدرود گفت و دو بچه به اسامی مانوش و مانوگ از او بهجا ماندند. مرد برای دومین بار ازدواج کرد. ولی زن دوم وی نسبت به بچههای شوهرش بسیار حسود بود و تصمیم گرفت به هر ترتیب که شده آنها را از سر باز کند.
در یکی از روزهای پائیز، پیرمرد مقداری گندم برای کاشتن در مزرعه با خود به خانه برد تا صبح روز بعد در مزرعه بکارد.
همسرش نیمه شبان از جا برخاست و آن گندمها را داغ کرد تا دیگر محصول ندهند و بعد آنها را درون گونی ریخت.
صبح روز بعد مرد از جا برخاست و یوغ به گردن گاوها انداخت و گونی را روی ارابه نهاد و بهسوی مزرعه رفت و بدون آنکه بویی از جریان ببرد، شروع به کاشتن آنها کرد.
چون وقت معین فرارسید، همه مزارع محصول دادند. ولی پیرمرد با حیرت متوجه شد که گندم مزرعه او نروییده.
پائیز دو سال بعد نیز زن بدجنس همان عمل را تکرار کرد و پیرمرد هرسال دچار بدبختی و فلاکت میشد و سرانجام تصمیم گرفت که به سرزمین دیگری برود و برای امرارمعاش کار دیگری پیدا کند.
این همان چیزی بود که زن بدجنس میخواست و چند روز پس از رفتن شوهرش، تصمیم به کشتن مانوش و مانوگ گرفت.
دو کودک در باغ مشغول بازی بودند که ناگهان گنجشکی بالوپر زنان بر درختی نشست و آن دو متوجه شدند که پرنده کوچک قصد دارد چیزی بگوید و چون گوشهای خود را تیز کردند، شنیدند که پرنده چنین میگوید: بچهها مواظب باشید. جان شما درخطر است.
مانوش که از برادرش بزرگتر بود، با نگرانی پرسید: چرا گنجشک مهربان؟ مگر چه اتفاقی رخ داده؟
پرنده پاسخ داد: نامادری حسود نقشه قتل هردوی شما را دارد و میخواهد شما را امروز به رودخانه برده و غرق کند. پس هر چه زودتر ازاینجا فرار کنید؛ زیرا که او زن بدجنسی است.
هردو از گنجشک تشکر نموده و در عوض مقداری ذرت برایش دادند. بهمحض دور شدن پرنده کوچک، نامادری پیش آمد و گفت: بچهها امروز هوا خیلی گرم است بیایید به رودخانه برویم تا شما را در آب خنک بشویم.
مانوش جواب داد: مادر، الآن بازی خود را تمام میکنیم. شما بروید و ما هم خواهیم آمد.
نامادری بیآنکه بویی از جریان برده باشد، بهسوی رودخانه رفت و بهمحض دور شدن او، مانوش دست برادر کوچک خود را گرفت و هر دو در جهت مخالف، بهطرف کوهها دویدند.
تمام روز را نه چیزی خورده بودند و نه آب نوشیده بودند. از فرط گرما نیز بیشازاندازه تشنه شده بودند. ولی آب وجود نداشت. ناگهان چشم آنها برجای پای گاوی بر روی خاک افتاد که آب باران در فرورفتگی آن جمع شده بود.
مانوگ گفت: آه خواهر، من خیلی تشنه هستم و آیا میتوانم از این آب بنوشم؟
مانوش گفت: خیر خیر برادر عزیز اگر این کار را بکنی مبدل به گاومیش خواهی شد. اندکی تأمل داشته باش؛ زیرا بهزودی به چشمهای خواهیم رسید.
اندکی پیش رفتند و این بار در جای پای اسبی مقداری آب دیدند؛ اما دختر جوان برادرش را از نوشیدن آن آب منع کرد و گفت: اگر از این آب بخوری مبدل به اسب خواهی شد.
باز جلو رفتند و این بار جای پای خرسی را پر از آب دیدند و مانوش یکبار دیگر برادر کوچک خود را بر حذر داشت و گفت که مبدل به خرس خواهد شد.
سرانجام چشم آنها بر جای پای برهای افتاد که مقداری آب در آن دیده میشد. مانوگ از روی ناچاری و ناراحتی و بدون آنکه خواهرش بداند، خم شد و زبان خشک خود را با آب باران تر کرد و هنگامیکه مانوش سرش را برگرداند، بره کوچکی را پشت سر خود دید. فهمید که موضوع از چه قرار است و اینکه برادرش مبدل به بره شد. آنگاه گریه سر داد؛ اما دیگر کار از کار گذشته بود.
و بدین ترتیب، همچنان تشنه و گرسنه، به پیشروی ادامه دادند تا آنکه به جنگلی رسیدند و آنجا چشمهای یافته و حریصانه به نوشیدن آب سرد و گوارای آن پرداختند. مانوش سپس از درختی بالا رفت و مانوگ شروع به چریدن نمود.
آن شب میرآخور سلطان اسبها را برای آب دادن به آن حوالی برد؛ اما بهمحض آنکه حیوانات به چشمه رسیدند، رم کرده و جلو نرفتند. میرآخور و زیردستانش پیش رفته و انعکاس شکل انسانی را در آب دیدند. سر بلند کرده و متوجه شدند که دختری زیباروی شاخه درخت نشسته و آنها را نگاه میکند.
پس با تعجب گفتند: تو کیستی دختر قشنگ؟ اگر روح هستی همچنان بمان تا ما از دیدن تو مستفیض شویم و اگر آدمیزاد زنده هستی پائین بیا و بگو که چطور شده به این حوالی آمده و چون خورشید بر ما درخشیدهای؟
مانوش از درخت پائین رفت و گفت:
– ما یتیم هستیم و خانه نداریم و به دنبال پناهگاهی به اینجا آمدیم. شب فرارسیده و ما در این جنگل دچار وحشت شدهایم؛ اما جایی نیست که به آن پناه ببریم.
– دختر قشنگ تو باید همراه ما به قصر حکمران بیایی تا به تو هم پناه بدهد و هم غذا.
و بدین ترتیب پسازآنکه اسبها آب خوردند، میرآخور و همراهان بهاتفاق دخترک و بره کوچک عازم قصر شدند.
حکمران پرسید: تو کیستی دختر قشنگ؟ تو با این بره کوچک در جنگل چکار میکردی؟
مانوش تمام حکایت را برای حاکم تعریف کرد و حاکم همان لحظه تصمیم گرفت که آن دختر را برای پسرش عقد نماید و حتی دستور داد تا جشن باشکوهی بر پا کنند. مردم همگی شادی کرده و پایکوبی نمودند و هفت شبانهروز جشن گرفتند. مانوگ کوچک هم در باغهای قصر مشغول چریدن بود.
و اما در آن قصر پیرزنی بود که دختر زشتی داشت و چون دید که پسر حاکم با مانوش ازدواج کرده است، دچار غبطه شد و یک روز همراه مانوش به گردش رفت و چون به یک سربالائی در کنار دریاچه رسیدند پیرزن همسر جوانِ پسرِ حاکم را درون آب هل داد. سپس لباس مانوش را بر تن دختر زشت خود کرد و صورتش را با حجابی پوشانید و به قصر برد. شاهزاده نیز بههیچوجه مشکوک نشد.
بک یا دو روز بعد، دختر زشت تمارض کرد و به بستر رفت. هرگونه دارو و معجونی که برایش بردند، از خوردن آنها امتناع ورزید. سرانجام حاکم نزد او رفت و گفت:
– دختر عزیز چه چیزی میل داری؟
دختر زشت گفت: به تنها چیزی که فکر میکنم کباب گوشت بره کوچکی است که همراه خودم به اینجا آوردهام.
حاکم متحیر و متوحش شد و گفت: ولی تو که گفتی او برادر تو است که مبدل به بره شده. پس چگونه انتظار داری او را بکشیم و برایت کباب کنیم؟
دختر زشترو پاسخ داد: چه فرقی میکند؟ من مریض هستم و بهزودی خواهم مرد. پس چهبهتر که او هم با من بمیرد.
حکمران از این پاسخ وحشیانه و ظالمانه در حیرت فرورفت و برای آنکه خشم خود را فروببرد، بهطرف دریاچه رفت تا قدری قدم بزند. ناگهان در آنجا چشمش بر بره کوچک مانوش افتاد که کنار آب راه میرفت و به خاطر سرنوشت خواهرش اشک میریخت.
اما هنگامیکه مانوش از فراز صخره بلند کنار آب، به دریاچه افتاده بود، ماهی سفید بزرگی پیش آمده و او را بلعیده بود و چون دخترک صدای برادرش را شنید، از اعماق آب و از درون شکم ماهی فریاد زد:
– برادر بیچارهام گریه مکن؛ زیرا من در شکم ماهی هستم. برو به سلطان بگو که بیاید و مرا نجات بدهد.
صدای ضعیف مانوش به گوش حاکم رسید و وی با شتاب به قصر رفته و نزد دختر زشترو رفت و حجاب از چهرهاش پس زد و تمام حکایت را از دهانش شنید. آنگاه دستور داد تا همه ماهیگیران بهطرف دریاچه رفته و تور به آب بیندازند تا آنکه ماهی سفید بزرگی را بگیرند.
صیادان اطاعت کردند و پس از تقلای بسیار ماهی سفید را که مانوش درون شکمش بود گرفتند. ماهی مهربان دهان خود را باز کرد و دختر زیبا و همسر شاهزاده از شکم او خارج شد. هنگامیکه مانوگ این صحنه را دید، آنقدر خندید که پوست برهاش ترکید و وی دوباره بهصورت اولیه خود در آمد.
ماهی را دگرباره به دریا انداختند و سلطان دستور داد که هر کس یکبار دیگر آن ماهی را به تور اندازد، باید مجدداً به آب برگرداند و بعد فرمان داد که پیرزن و دختر زشتروی را از آن سرزمین بیرون کنند و برای همیشه در تبعید بمانند.
پایان
(این نوشته در تاریخ 11 اکتبر 2021 بروزرسانی شد.)