قصه آموزنده
«گناه مرغ خانگی»
قصههای کِلیلهودِمنه برای بچههای خوب
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
روزی بود و روزگاری بود. یک روز یک باز شکاری را با تیر زده بودند و پس از مقداری پرواز از هوا در افتاده بود و ناله میکرد و در آن نزدیکی یک مرغ خانگی به دانه خوردن مشغول بود. وقتی مرغ، ناله باز شکاری را شنید نزدیکتر آمد و گفت: «انشاءالله بلا دور است، اگر کمکی از دست من برآید در خدمتگزاری حاضرم.»
باز شکاری گفت: «اگر کمکی هم از دستت برآید نمیخواهم کاری بکنی. از من دور شو که هرگز من و تو نمیتوانیم باهم بسازیم و هیچ از اخلاق تو خوشم نمیآید.»
مرغ خانگی گفت: «خواهش میکنم کملطفی نکنید، مگر من چه گناهی کردهام که شما از دیدار من بیزار هستید؟»
باز شکاری گفت: «عیب تو این است که نمکناشناس هستی و از وفا و جوانمردی بویی نبردهای و من شخصی بزرگمنش و جوانمردم و ننگ دارم از اینکه با مردم بیوفا آشنا باشم.»
مرغ خانگی از این حرف تعجب کرد و گفت: «چرا بیخود به من تهمت میزنی و بیدلیل سخن میگویی، مگر از من چه بیوفایی دیدهای که اینقدر در نظر تو بد هستم؟ درصورتیکه من مرغ اهلی هستم و تو وحشی هستی. جوانمرد کسی است که حرفش دلیل عاقلانه داشته باشد، به چه دلیل مرا بیوفا میدانی؟»
باز شکاری گفت: «علامت بیوفایی تو این است که آدمها درباره تو اینقدر خوبی میکنند، آب و دانه میدهند، جا و منزل میدهند و شب و روز در پرورش و نگهداری تو کوشش میکنند و تو از لطف و مهربانی آنها گوشهای و توشهای داری. ولی بعد از همه اینها هر وقت که میخواهند تو را در طویله یا باغچه بگیرند از جلو آنها فرار میکنی، به این گوشه میدوی، از آن گوشه در میروی و از مرغهای وحشی بیشتر وحشیگری و غریبی میکنی. حق نمک نمیشناسی و از ارباب خود میترسی، ولی ما بازهای شکاری بااینکه جانوری وحشی هستیم همینکه چند روزی با کسی آشنا شدیم و الفت گرفتیم و از دست او نانونمک خوردیم وفاداری به خرج میدهیم، برای آنها شکار میکنیم و هرقدر هم از ایشان دور باشیم بهمحض اینکه ما را صدا میکنند یا سوت میزنند فوری برمیگردیم و روی دست و شانه آنها مینشینیم و هیچ فرار نمیکنیم و از مرغهای اهلی هم خودمانیتر هستیم.»
مرغ خانگی جواب داد: «حالا که با دلیل و برهان سخن گفتی جوابت را با دلیل و برهان میدهم: گاهی علت اینکه مردم یکدیگر را گناهکار میدانند و دیگری را بد میشمارند همین است که از دردهای دل یکدیگر خبر ندارند و همیشه ظاهر کار را در نظر میگیرند و یکطرفه قضاوت میکنند. تو هم در حق من همین اشتباه را میکنی: تو فقط گریختن مرا دیدهای و از درد دل من خبر نداری، زیرا تو در برابر خوراکی که به تو میدهند شکاری میکنی و من در برابر خوراکی که میخورم تخم میکنم. تا اینجا هر دو باهم مساوی هستیم… اما، علت بازآمدن تو و علت گریختن من این است که تو هرگز یک باز شکاری را بر سیخ کباب ندیدهای و ترس جان نداری و من بسیار مرغ خانگی را بر سیخ کباب و در ظرف بریان دیدهام و بیم جان دارم. اگر تو نیز همجنسان خود را بر سیخ کباب و روی آتش میدیدی هرگز به آدمها نزدیک نمیشدی و اگر من بام به بام میگریزم تو کوه به کوه میگریختی. آیا این سخن را قبول نداری؟»
باز شکاری انصاف داد و گفت: «راست میگویی، من فقط ظاهر کار را دیده بودم و ازاینجا بر من معلوم شد که هرگز درباره مردم بهظاهر قضاوت نباید کرد. بسیار کارهای مردم هست که به نظر ما گناه ایشان است؛ اما اگر حقیقت حالشان را بدانیم شاید بر آنها ببخشیم و بدانیم که حق با ایشان است.»
***
(این نوشته در تاریخ 31 مارس 2023 بروزرسانی شد.)
قصه قشنگی هست ولی کاش خلاصه و چکیدش،رو هم بزارید?
در متن اصلی قصه، هیچ خلاصه ای نوشته نشده. اما توی عنوان داستان، موضوع قصه رو نوشته ام.