قصه آموزنده «گربه پیرزال»
قصههای کِلیلهودِمنه برای بچههای خوب
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
روزی بود و روزگاری بود. یک پیرزن بینوا بود که در خانه خرابهای زندگی میکرد و گربهای داشت لاغر و رنجور که از بچگی در آن خانه بزرگ شده بود و با پیرزن انس گرفته بود و چون یکبار بچهها او را در کوچه ترسانده بودند و یکبار هم سگها دنبالش کرده بودند دیگر پا از خانه بیرون نمیگذاشت و به گرسنگی و قناعت ساخته بود.
گربه بدبخت فقط بوی کباب را از خانه همسایه شنیده بود و رنگ نان تازه را فقط در دست مردم دیده بود و خوراک او در این خانه عبارت بود از نان خشک و گاهی هم کمی از شوربای پیرزن. تنها چیزی که به دهنش خیلی خوشمزه بود و آرزویش را داشت این بود که انتظار بکشد تا از سوراخی صدای موشی بشنود و مدتها در اطراف آن کمین کند تا موشی به چنگ بیاورد و آنوقت بهقدری خوشحال میشد که گویی دلش نمیآمد آن را بخورد. ساعتها با او بازی میکرد، ولش میداد، خودش را به خواب میزد، او را فرار میداد، بعد دنبالش میکرد، میگرفتش، زجرکشش میکرد تا آخر که میخوردش و باز قحطسالی و گرسنگی گربه شروع میشد.
بود و بود تا یک روز که گربه لاغر به جستجوی خوراک تازهتری با زحمت بسیار از دیوار بالا رفت و خود را به پشتبام رسانید و از همه طرف بو میکشید تا ببیند آیا بوی خوراکی از کجا میآید.
همینکه چند قدم روی دیوار پیش رفت ناگهان روی دیوار خانه همسایه یک حیوان قویهیکل گردنکلفت را دید که با سبیلهای از بناگوش دررفته و با قدمهای سنگین، آهستهآهسته و خرامانخرامان پیش میآید. گربه پیرزال اول خیلی ترسید و خواست فرار کند. ولی گذشته از اینکه از بیحالی طاقت فرار کردن نداشت به نظرش رسید که آن حیوان هم گربه است و از جنس خودش است و همینطور هم بود.
این بود که همانجا ایستاد تا گربه بزرگ رسید و آنوقت چون از قیافه و اندام و هیکل او خیلی خوشش آمده بود گفت: «بهبه، رسیدن به خیر، خیلی خوشحالم که از همجنسان خود گربهای چنین بزرگ و زیبا و چاق و خوشهیکل میبینم، آیا ممکن است بگویی که اینقدرت و عظمت تو از چه چیز حاصلشده؟»
گربه بزرگ جواب داد: «از حسن نظر تو متشکرم. من اول که تو را دیدم از بس لاغر بودی خیال کردم یک عنکبوت هستی اما حالا میبینم تو هم گربه هستی. خوب، اما اینکه میپرسی چرا من اینقدر چاق هستم علتش این است که من شخصی هستم که از زندگی استفاده میکنم، خوب میخورم، خوب میخوابم و تا بتوانم خوش میگذرانم و این است که چاقوچله هستم.»
گرین لاغر پرسید: «مگر تو چه میخوری و خوراکت را از کجا میآوری؟»
گریه بزرگ جواب داد: «من ریزهخور خوان سلطانم، هرروز در آشپزخانه سلطانی حاضر میشوم و مقداری نانروغنی و مرغ بریان و کباب بره میخورم و تا روز بعد سیر هستم. باقی اوقات هم یا به بازی و تفریح میگذرانم و یا استراحت میکنم، مگر نمیدانی همهکس با خوراک چاق میشود و کسی از باد هوا چاق نمیشود، اگر تو هم مثل من زندگی میکردی مثل من چاق میشدی.»
گریه لاغر گفت: «راست میگویی. ولی اینکه گفتی مرغ بریان، من در عمرم اسم آن را هم نشنیده بودم و رنگ کباب بره را ندیدهام، میدانی خوراک من چیست؟ قدری نان خالی، گاهی هم کمی شوربای پیرزن و اگر به دست بیاید گوشت موش.»
گربه بزرگ خندید و گفت: «همین است که اینطور لاغر و مردنی هستی، تقصیر از خودت است، آخر موش هم خوراک شد؟ موش فقط اسباببازی برای بچهگربههاست. به عقیده من باید یک فکری برای خودت بکنی زیرا عمرها خیلی کوتاه است و باید تا ممکن است خوشگذرانی کرد و هر چه از هر جا به دست میآید باید خورد. وگرنه گرفتن موش خانه پیرزن و اینهمه زحمت کشیدن و به نان و شوربا قناعت کردن مایه ننگ عالم گربههاست. گربه حسابی آن است که در یک خانه پابند نشود، همهجا برود و بیابد و بهترین خوراکها را بخورد.»
گربه لاغر به التماس افتاد و گفت: «ای دوست بزرگوار، حالا که چنین است من هم آرزوها دارم و اگر در عالم همنوعی مرا راهنمایی کنی تا من هم در آشپزخانه سلطانی شکمی از عزا دربیاورم همیشه دعاگو خواهم بود.»
گربه بزرگ دلش به حال گربه لاغر سوخت و قرار گذاشت که این دفعه وقتی به آشپزخانه سلطانی میرود او را هم خبر کند؛ و از هم جدا شدند.
گربه پیرزن از خوشحالی با این وعده جانی تازه گرفت و از بام آمد پایین و موضوع گفتوشنود خودش را با گربه چاق برای پیرزن شرح داد.
پیرزن گربهاش را نصیحت کرد و گفت: «اینکه تو میگویی لابد یک گربه ولگرد و بیبندوبار است که هرگز موش نمیگیرد و به صاحبخانه خدمتی نمیکند و همین شکمچرانی و دزدی در آشپزخانهها را بلد است و عاقبت این کارها صورت خوشی ندارد. حرف مرا بشنو و به همین زندگی آرام و آسودهای که داری بساز و بدان که هر جا مرغ بریان هست خطر جان هم هست و ما اینجا راحت زندگی میکنیم و برای خودمان آسایشی داریم.»
گربه لاغر گفت: «همه این حرفها درست، ولی من دیگر نمیتوانم نان و شوربا بخورم. من دلم کباب بره و مرغ بریان میخواهد، در این خانه که هیچوقت این چیزها نیست. حالا هم که یکی پیدا شده و میخواهد مرا به مرغ بریان و کباب بره برساند تو نمیگذاری؟ عجب پیرزن بدی هستی!»
پیرزن گفت: «عزیز من، این حرفها حرفهای اشخاص بیتجربه است و آن کسی هم که میخواهد تو را به مرغ بریان برساند دوست تو نیست. شخص حقهباز و آوارهای است که در هیچ خانهای راهش نمیدهند و با دزدی زندگی میکند. وگرنه مرغ بریان و کباب بره را برای گربه نمیپزند و کسانی که آن را تهیه میکنند مفت از دست نمیدهند. تو اگر دوست خیرخواهی داری من هستم که تو را بزرگ کردهام و همیشه در دامن خود نگاهداری کردهام. اگر بازهم نمیشنوی، خود دانی!»
اما گربه لاغر چنان هوس کباب بره و مرغ بریان به سرش زده بود که این حرفها به گوشش فرونمیرفت. روز بعد هم دنبال گربه ولگرد خود را به آشپزخانه سلطان رسانید. ازقضا موقعی رسید که ساعتی پیش از آن یکی از گربههای ظالم بلا یک قطعه گوشت از آشپزخانه دزدیده و فرار کرده بود و خدمتکاران از دست گربهها خشمگین بودند؛ اما گربه پیرزال از این موضوع بیخبر بود و همینکه بوی غذای گرم به دماغش رسید احتیاط را از دست داد و بهطرف گوشتی که در گوشه آشپزخانه چشمگیر کرده بود هجوم برد و هنوز دستش به گوشت نرسیده بود که طباخ با سیخ کباب به او حمله کرد. سیخ کباب مانند تیر بهپای گربه خورد و پایش مجروح شد و گربه بدبخت با پای زخمی، لنگانلنگان و شلانشلان رو به فرار گذاشت و دواندوان به خانه پیرزن بازگشت و با خود عهد کرد که دیگر به حرف گربههای ولگرد گوش نکند و به طمع خوراک مفت جان خود را به خطر بیندازد و قدر زندگی راحت خود را بشناسد.
***
(این نوشته در تاریخ 23 می 2021 بروزرسانی شد.)