قصه آموزنده کودکانه پیش از خواب
گورخر زیبا و اشتها برانگیز
ـ مترجم: مریم خرم
اسب پیر سه پسر داشت. روزی شنید که در داخل جنگل، هنرهای زیادی برای یادگیری وجود دارد. به همین دلیل سه پسرش را خواست و برای آنها اهمیت رفتن به جنگل و فراگیری کارهای مهم را شرح داد و سه پسرش را به جنگل فرستاد.
یک ماه گذشت. پسر بزرگ اسب از جنگل برگشت. او دویدن با سرعت باد را یاد گرفته بود و میتوانست یکنفس چند کیلومتر بدود بدون اینکه صورتش سرخ شود یا نفسنفس بزند. اسب پیر از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شد.
دو ماه دیگر گذشت، پسر دوم اسب پیر از جنگل بازگشت. او در از بین بردن دشمن و مقابله با آن، استاد شده بود و با بدن محکم و استواری که ساخته بود هنر مقابله با دشمن را فراگرفته بود. اسب پیر از شنیدن این خبر نیز خیلی خوشحال شد.
سه ماه دیگر گذشت بالاخره اسب پیر موفق به دیدن پسر کوچکش شد؛ اما اصلاً قابل شناختن نبود. پسر سومی، از شیر جنگل و سایر حیوانات جنگل، فقط زیبا کردن ظاهرش را فراگرفته بود. موهای سرش را افشان و حلقهحلقه کرده بود روی بدنش نقاشی کرده، دُمش را نیز حلقهای کرده بود. از صبح تا شب فقط به فکر ظاهرش بود. نه میتوانست تند بدود و نه میتوانست با دندانهایش دشمن را از بین ببرد. خلاصه ظاهرش زیبا شده بود، اما قدرت دفاع کردن از خودش را نداشت. مسلماً حیوانات دیگر دلشان میخواست او را پارهپاره کنند و بخورند و او نیز کاری از دستش ساخته نبود.
اسب پیر از دیدن این منظره عصبانی شد و او را از خود راند و گفت: «به میان همان جنگل و دوستانت برگردد.» از آن روز به بعد اسم اسب سوم را عوض کردند و اسم او شد «گورخر.»