قصه آموزنده کودکانه پیش از خواب
کهنه بودن لباس عیب نیست
ـ مترجم: مریم خرم
در راهِ رفتن به مدرسه «شیاولونگ» و «شیاولی» چشمشان به «شیاوگانگ» افتاد. چیزی که نظر آنها را به خود جلب کرد شلوار کهنه و وصله زدهی شیاوگانگ بود. دو تا دایرهی بزرگ پشت باسن شیاوگانگ به شلوارش وصله شده بود. شیاولی پیش خود فکر کرد چقدر شیاوگانگ احمق است که چنین شلوار کهنه و وصلهداری را میپوشد و باعث خجالت و آبروریزی میشود!
شیاولونگ خندهی موذیانهای کرد و گفت: «فکر نمیکنی دو تا هدف خوب برای تیراندازی داشته باشی؟» و پس از گفتن این حرف یک اسلحهی اسباببازی از کیفش درآورد و بهطرف یکی از آن وصلهها نشانه گرفت: «کیو، کیو…»
شیاوگانگ که دردش گرفته بود به عقب برگشت و پا به فرار گذاشت. شیاولونگ نیز دنبال او دوید و همچنان کیو، کیو… شلیک میکرد. چند بار شیاوگانگ بیچاره به زمین افتاد و باز از ترس و خجالت بلند شد و بدون توجه به خراشیدگی پایش فرار کرد. همانطور که میدویدند، شیاوگانگ به یک آدمبزرگ برخورد کرد و… او در حقیقت خانم معلم بود که با تعجب به آنها زل زده بود.
خانم معلم پرسید: «شیاوگانگ چی شده، چرا اینطوری نفسنفس میزنی؟»
شیاوگانگ با لکنت زبان گفت: «شیاولونگ… مرا زد… من… من…» خانم معلم نگاهی به پشت شیاوگانگ و اسلحهی اسباببازی شیاولونگ انداخت و جریان را فهمید و گفت: «خجالت نکش پسرم! کهنه بودن لباس عیب نیست. کثیف و پارهپوره بودن و بیتوجه بودن به لباس عیب است! من اتفاقاً میخواهم اسم تو را سر صف اعلام کنم و تشویقت کنم. من از داشتن چنین شاگرد خوبی که شلوار وصلهدار میپوشد و خجالت نمیکشد افتخار میکنم.»
شیاولونگ و شیاولی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند و هر دو سرشان را از خجالت به زیر انداختند. در همین وقت شیاوگانگ گفت: «شیاولونگ! شیاولی! ببینید!» و دستش را برای دست دادن و دوستی دوباره دراز کرد.
تمام بچهها از خانم معلم، از قلب مهربان و فهم و شعور زیاد شیاوگانگ متأثر شده بودند و همگی برایش دست زدند.