عروسی خاله قورباغه
داستان کودکان
قصه نازی شماره 11
سازمان چاپ حافظ شاهآباد
نگارش، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
یادداشت: تصاویر اصلی کتاب سیاهوسفید است.
به نام خدا
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.
در يك جنگل خیلی بزرگی که غیر از خدا کسی نمیدونست اول و آخرش کجاست يك جای بزرگ بود که آب زیادی در آن ایستاده بود. (اینجور جاها را مرداب یا باتلاق میگویند.)
در این مرداب، قورباغههای کوچک و بزرگ و قد و نیم قد زندگی میکردند. در بین این قورباغهها خانم دختری بود سنگین و رنگین که به آقا قورباغههای هم قد و بزرگتر از خودش رو نمیداد و محل نمیگذاشت. قورباغههای ژیگول و بدجنس که کارشان قورقور کردن توی گوش خانم دخترهای همجنس خودشان بود از او شکار بودند و از روی مسخره به او خاله قورباغه میگفتند. هر وقت از جلوی آنها رد میشد میگفتند بیچاره خاله قورباغه دیگر پیر شده، باید برایش یک خمره بخرند و او را ترشی بیندازند.
خانم قورباغه (خاله قورباغه) که دختری نجيب و عاقل و هوشیار بود به ونگونگ ژیگول گشنهها گوش نمیداد و به جوانهای هرزه اعتنا نمیکرد.
يك روزی از روزها يك قورباغه قشنگ و خوشگل و تحصیلکرده از فرنگ آمد، به خیال زن گرفتن افتاد. از اینوآن پرسید که يك دختر نجیب و عاقل و سنگین سراغ دارید؟ همه جوانها و رفقایش گفتند خانم قورقور (خاله قورباغه) دختر خوبی است. آقا قورباغه پهلوی مادرش رفت و گفت «مامان جان من آرزو دارم از دخترهای خوب وطن و سرزمین خودم يك زن خوب و نجیب بگیرم. از بچهها و جوانها شنیدهام که خانم قورقوردختر خوبی است بروید و از آن خواستگاری کنید».
مادر آقا قورباغه گفت: این خانم قورقور (خاله قورباغه) گنده دماغه، دماغش باد داره، کسی را قبول نداره.
قورباغه جهاندیده گفت: نه مامان جون، اینجور دخترها بهترند. هم بهتر زندگی میکنند، هم احترام شوهر و هم احترام قوم شوهرانشان را نگه میدارند؛ اما دخترهای جلف و سبک نه با من زندگی میکنند و نه احترام شمارا نگه میدارند. شما همینالان پهلوی او بروید، از طرف من به او سلام برسانید و از او خواستگاری کنید. اگر او من را نخواست میروم از قورباغههای فرنگی یکی را میگیرم و میآورم.
مادر آقا قورباغه پهلوی مادر خانم قورقور رفت. مادر خانم قورقور (خاله قورباغه) دخترش را صدا زد و گفت:
نهنه جان، دیگر چه میخواهی؟ این هم شوهر خوب و عاقل و تحصیلکرده و عالم و دنیادیده.
خانوم قورقور گفت: دیگر از خدا هیچچیز نمیخواهم. سالها صبر کردم. از قدیم گفتهاند «هر چه دیر آید خوش آید». من منتظر چنین شوهری بودم. آقا هپخان هم جوان است، هم خوشگل است، هم وطنپرست است، هم تحصیلکرده است، هم باایمان است، هم دنیادیده است. اگر من تا حالا سختگیری میکردم برای این بود که میدیدم ژیگول گشنهها نه اخلاق دارند، نه تربیت دارند و هرروز میخواهند با يك دختر باشند. با اینجور جوانها مخالف بودم. اگر تا آخر عمرم شوهر خوب گیرم نمیآمد اصلاً خودم را بدنام نمیکردم.
– ولی از روزی که شنیدم هپخان از فرنگ آمده برای او احترام قائل شدم و فهمیدم جوان خوبی است و میخواهد از هموطنهای خود و همجنسهای خودش زن انتخاب کند.
خلاصه گفتگو (بله بُران) تمام شد و بنا شد بهسلامتی، خانم قورقور را به آقا هپخان بدهند.
وقتی این خبر را قورباغهها شنیدند همه خوشحال شدند. برای اینکه خودمانیم، همه برای نجابت و سنگینی خاله قورباغه احترام قائل بودند و همه او را دوست داشتند. همه او را نجيب و فهمیده و سنگین و رنگین و عاقل و دانا میدانستند.
آقا هپخان هم که پهلوی همه عزیز بود! محض این، همه خوشحال بودند و ازدواج آقا هپخان عالم و دانا را با خاله قورباغه جشن گرفتند. صدای شادی قورباغهها به فلك میرفت.
همه قورباغهها و ماهیها، حتی حیوانات جنگل در این جشن دعوت داشتند. عروس خانوم (خاله قورباغه) را به خیاطی بردند. خانوم خياط يك لباس بلند عروسی و يك تور برای روی سرش درست کرد. بعد از تمام شدن، خانوم خياط به او کمک کرد تا لباسش را پوشید.
حالا بشنوید از بچهها! فیلی و فیدی، خواهر و برادر عروس وقتی چشمشان به كيك عروسی خورد دهانشان آب افتاد. اینها که کوچولو بودند نتوانستند خودشان را نگهدارند؛ یواشکی سر کيک رفتند و دلی از عزا درآوردند.
حالا بشنوید از آقا داماد (آقا هپخان) با یک دنیا میل و آرزو صبح زود رفت تا يك دستهگل قشنگ بچیند. لباس دامادی را پوشید تا از همانجا پهلوی عروس برود.
وقتی خواست گل بچیند کلاهش را از سرش برداشت و روی علفها گذاشت و مشغول چیدن گل شد. يك دستهگل خوب چید و آماده کرد و از بس حواسش پهلوی عروس خانوم بود یادش رفت کلاهش را از روی سبزهها بردارد.
در این وقت يك موش صحرایی که اسمش «سهکوهی» بود با دوچرخهاش ازآنجا گذشت، چشمش به يك چیز سیاهرنگ افتاد.
وقتی جلو رفت دیدی کلاه سیلندر است. خندهاش گرفت. گفت حتماً این کلاه آقا داماد است که یادش رفته از روی علفها بردارد.
سهکوهی کلاه آقا داماد را برداشت روی سرش گذاشت و سوار دوچرخهاش شد، تند به راه افتاد. با خودش گفت: حالا برادران و خواهرانم تعجب میکنند، من را خیلی زرنگ میدانند. باید بروم خودم را به آنها نشان بدهم.
آقا داماد بیچاره که رفته بود گل بچیند چنان سرگرم کارش بود که یادش نبود کلاهش را کجا گذاشته است.
ملای شهر که میخواست صیغه عقد را جاری کند منتظر آمدن عروس و داماد بود تا به آنها خوشآمد بگوید.
خانم عروس بیچاره هم وقتی دید که آقا داماد دیر کرده خیلی ناراحت شد، با خودش گفت: چرا داماد تا حالا نرسیده، نکند پشیمان شده باشد! آنوقت پهلوی سروهمسرم خجالت میکشم. بعد تو دلش گفت:
– نه! هپخان مرد خوبی است. باادب است. باتربیت است. باشرافت يك دختر بازی نمیکند. حتماً بلائی به سرش آمده. آنوقت چه خاکی به سرم بکنم، اگر لکلک او را خورده باشد؟! مردم من را به قدم میدانند. با این مردم که نه فهم دارند و نه دین دارند و نه ايمان نمیتوانم دیگر زندگی بکنم.
فیدی و فیلی، خواهر و برادر عروس که شیرینیها را خورده بودند وجدانشان ناراحت بود. فکری به سرشان رسید. گفتند اگر برویم و آقا داماد را پیدا کنیم میتوانیم برای خدمتی که کردهایم از عروس و داماد حلالبودی بطلبیم. اگر خدا بخواهد و آقا داماد را پیدا کنیم گناه ما را میبخشند و دیگر پهلوی خودمان ناراحت نیستیم.
در بین راه به سهکوهی (موش صحرائی) رسیدند که کلاه هپخان را سرش گذاشته بود.
از او پرسیدند: این کلاه را از کجا آوردهای؟ ما عقب داماد میگردیم. عروس خیلی ناراحت و نگران است.
سهکوهی دوباره سوار چرخش شد و به راه افتاد تا بتواند هپخان (آقا داماد) را پیدا کند.
رفت و رفت تا رسید به آقا داماد. آقا داماد هنهن کنان و نفسزنان دستهگل را میآورد.
ناراحت و خسته به نظر میآمد. با خودش میگفت: «من چطور بدون کلاه پهلوی عروس بروم؟» غصهدار و غمگین یکگوشه نشست تا هم رفع خستگی بکند و هم فکری برای پیدا کردن کلاهش بنماید.
در این وقت فیلی و فیدی او را دیدند، از دور به او سلام کردند و گفتند: نگاه کن! مثلاینکه این کلاه مال شما است!
آقا هپخان وقتی دید که کلاهش دست بچهها است دیگر نتوانست از خوشحالی روی پایش بایستد. عجله کرد تا خودش را به خانوم عروس برساند. یادش آمد که از بچهها باید تشکر بکند. وقتی بچهها دیدند داماد خوشحال و شنگول است موضوع کیك را به او گفتند.
آقا داماد به بچهها قول داد کسی به آنها حرف نزند. همه شاد و خوش و خندان بهطرف خانه عروس حرکت کردند و رفتند و رفتند تا به خانه عروس رسیدند. عروس و داماد در جلو قرار گرفتند و حیوانات دیگر در عقب آنها به راه افتادند. همه باهم آهنگ «بادا بادا ایشالا مبارك بادا» میخواندند. فیدی و فیلی دامن بلند خانم عروس را گرفته بودند. سهکوهی، موش صحرایی، در آخر صف پشت سر همه راه میرفت.
جشن بسیار خوب و قشنگی برپا شد. همه حیوانات بهسلامتی عروس و داماد میرقصیدند و آواز میخواندند. خاله قورباغه و شوهرش بهسلامتی به خانه جدیدشان رفتند و زندگی خوش و خرمی را آغاز کردند.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)