قصه-کودکانه-چینی-دم-کوچولو

قصه آموزنده کودکانه: دم کوچولو / روی پای خودت وایسا، به دیگران نجشب

قصه کودکانه پیش از خواب

دم کوچولو

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: جانگ‌ شو
ـ مترجم: مریم خرم

به نام خدا

«نن‌لی» پنج‌ساله شده بود؛ اما هنوز مثل بچه‌های خیلی کوچک، رفتار لوسی داشت. همیشه دوست داشت به مادر یا پدر یا مادربزرگش بچسبد و یک‌لحظه از آن‌ها جدا نشود. پدر و مادر نن‌لی در یک محل دور از خانه کار می‌کردند و او که پیش مادربزرگ بود از صبح تا شب به مادربزرگ بیچاره می‌چسبید. وقتی مادربزرگ می‌خواست برای خرید به بازار برود به او می‌گفت: «با دوستانت کمی بازی کن تا من برگردم.»

ولی نن‌لی دهانش را جمع می‌کرد و با بغض می‌گفت: «نمی‌خواهم.»

وقتی مادربزرگ می‌خواست پول قبض آب و برق را به بانک بدهد و مدت زیادی راه برود به نن‌لی می‌گفت: «کمی با دوستانت بازی کن تا من برگردم.»

اما باز نن‌لی دهانش را جمع می‌کرد و با بغض می‌گفت: «نمی‌خواهم، من هم می‌آیم.»

نن‌لی گوشه‌ی لباس مادربزرگ را مدام در مشتش گرفته بود و می‌کشید. در خیابان همه او را مسخره می‌کردند، بعضی‌ها عصبانی می‌شدند بعضی‌ها به او می‌خندیدند و خلاصه هیچ‌کس چنین بچه‌ی نامرتب و لوسی را دوست نداشت. بچه‌های محله با دیدن نن‌لی و مادربزرگش دست می‌زدند و می‌گفتند: «طفلکی مادربزرگ چاره ندارد. آخر همیشه به او می‌چسبد!»

مادربزرگ دیگر خسته شده بود. تمام لباس‌هایش به‌وسیله‌ی عرق دست‌های نن‌لی چروک و خیس می‌شد. نن‌لی او را خسته می‌کرد.

یک روز درحالی‌که لباس‌ها را رُفو می‌کرد به نن‌لی گفت: «تو باید یک دُمِ کوچولو می‌شدی نه یک پسر کوچولو، فرق تو با یک دُم چیست؟ همیشه به من یا پدر یا مادرت می‌چسبی. اگر یک روز تبدیل به دم یک گربه یا یک موش شدی تعجب نکن!»

نن‌لی به فکر فرورفت و همان‌جا گوشه‌ی اتاق نشست. فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد، «آه انگار یکی به پایم می‌زند، کیست؟»

نن‌لی نگاهی به پاهایش کرد. چند موش تپل‌مپل و بزرگ داشتند به پای او می‌زدند. نن‌لی ترسید خودش را کناری کشید و گفت: «ولم کنید. چرا پاهایم را می‌بندید؟» سردسته‌ی موش‌ها خنده‌ای کرد و گفت: «قاه قاه قاه، پادشاه کشور ما، دُم ندارد، دمش به‌وسیله‌ی گربه کنده شده است. می‌خواهیم تو را به‌عنوان دم او ببَریم و به او بچسبانیم!» پس از گفتن این حرف موش‌ها دست و پای نن‌لی را با سرعت بستند.

نن‌لی درحالی‌که گریه می‌کرد و از ترس عرق می‌ریخت گفت: «ولم کنید، من آدم هستم. من که دُم نیستم.»

«قاه، قاه، قاه» موش‌ها درحالی‌که نمی‌توانستند از خنده روی پایشان بند شوند گفتند: «تو بچه‌ی به این لوسی که فقط به این‌وآن می‌چسبی مدت‌هاست که تبدیل به یک دم شده‌ای. هنوز متوجه نیستی؟»

نن‌لی خیلی تعجب کرد. نگاهی با ترس‌ولرز به خودش انداخت. آه از ترس، چشمانش داشت از کاسه بیرون می‌افتاد. بله درست بود. او تبدیل شده بود به یک دُم. دست‌ها و پاهایش ناپدید شده بودند. حتی شکمش هم دیگر وجود نداشت تا خوراکی‌های خوشمزه‌ی مادربزرگ را بخورد. تمام بدنش تبدیل شده بود به یک دُم باریک و بلند.

نن‌لی گریه‌کنان فریاد زد: «آقا گربه زود باش بیا، مادربزرگ زود بیا، کمک! کمک! نجاتم بدهید.»

«میو، میو» گربه‌ی بزرگ خانه دوان‌دوان آمد. مادربزرگ هم از آشپزخانه بیرون آمد.

مادربزرگ سر او را نوازش کرد و او را دلداری داد و گفت: «گریه نکن، نترس، من اینجا هستم.» نن‌لی با ترس و وحشت به مادربزرگ چسبید و گفت: «نه، نه، من نمی‌خواهم یک دُم باشم.»

از آن موقع به بعد نن‌لی عوض شد، دیگر به مادربزرگ نمی‌چسبید. حتی هرگاه مادربزرگ می‌خواست خرید برود او می‌گفت: «با خیال راحت بروید. من از خانه و غذا مراقبت می‌کنم تا برگردید!»

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *