کبوتر جهانگرد
قصههای کِلیلهودِمنه برای بچههای خوب
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
روزی بود و روزگاری بود. در صحرایی که چاههای قنات آب زیاد بود و «کبوتران چاهی» در سوراخهای بالای چاه آشیانه داشتند دو بچه کبوتر بودند که باهم خیلی رفیق بودند. شبها در لانه قصه میگفتند، صبحها باهم آواز میخواندند، روزها در صحرا دانه میجُستند و با سایر همسایهها بازی و پرواز میکردند و زندگی خوش و خرمی داشتند. نام یکی از آنها «بازنده» و نام دیگری «نوازنده» بود.
یک روز که در صحرا مشغول پرواز و بازی بودند بازنده، کوه سرسبزی را که از دور پیدا بود به نوازنده نشان داد و گفت: «بیا برویم ببینیم آنجا چه خبر است؟» نوازنده گفت: «نه داداش، راهش خیلی دور است و رفتن ما به آنجا صلاح نیست و هر جا برویم نمیتوانیم ازاینجا خوشتر باشیم، تازه ممکن است آنجا شکارچی و دشمن و خطر هم داشته باشد.»
بازنده گفت: «اوه، تو چقدر میترسی، پس خبر نداری که من تصمیم گرفتهام بروم مدتی در اطراف دنیا بگردم و از همهچیز و همهجا باخبر شوم، راستش این است که این زندگی یکنواخت زندگی نیست، هر شب توی سوراخی که اسمش را خانه گذاشتهایم خوابیدن و هرروز توی این صحرا که اسمش را وطن خودمان گذاشتهایم گردش کردن، من دیگر خسته شدهام، دنیا بزرگ است و باید رفت جهانگردی کرد.»
نوازنده جواب داد: «عزیز من، دنیا همهجایش یک جور است و به قول شاعر: به هرکجا که روی آسمان همین رنگ است، اگر شخص، عاقل باشد میتواند هر جا که زندگی میکند در همانجا خوش باشد. در سفر رنج و زحمت بسیار است و خطر بیشمار است و ما اینجا خانه داریم، آسایش داریم، نانوآب خدا داده است، آزادی و امنیت داریم، در میان سروهمسر آبرو و اعتبار داریم، هزارتا دوست و رفیق داریم و زندگی خوب داریم، چرا برویم بهجایی که غریب باشیم و بیسروسامان باشیم و هیچکس ما را هیچ حساب نکند و به بازی نگیرد؟»
بازنده گفت: «نه من شنیدهام که مسافرت خیلی فایده دارد و شخص در غربت تجربه میآموزد و دانشمندان گفتهاند که قلم تا روی صفحه کاغذ سفر نکند اثری به وجود نیاید و شمشیر تا از غلاف بیرون نیاید در میدان مبارزه آبرو پیدا نکند و آب که در یکجا بایستد گندیده شود و همه بزرگان دنیا، از سفر کردن و دنیا دیدن ستایش کردهاند و اگر اینجا که ما هستیم خوب بود، باز و عقاب و طاووس هم میآمدند اینجا میماندند.»
نوازنده گفت: «عجب حرفهای بزرگ میزنی، شمشیر و قلم به من و تو چه ربطی دارد، زندگی هرکسی فراخور احوال خودش باید باشد. سفر برای باز شکاری و اسبسواری خوب است نه برای کبوتر چاهی و مرغ خانگی. مگر دانشمندان و بزرگان این را به تو نگفتهاند که ماهی وقتی از آب بیرون میافتد میمیرد و بسیار مردم در غربت به دست دشمنان و بدسیرتان هلاک شدهاند؟ اگر نمیدانی بدان که خیلی از دیگران هستند که داشتن زندگی آسوده و خوش ما را آرزو میکنند و کسی که قدر آنچه دارد نشناسد و به طمع چیزهای مجهول از وطن آواره شود و دنبال بیگانگان برود پشیمان میشود. من میدانم که دیدار دوستان چه لذتی دارد و فراق یاران و همجنسان بدترین دردها و سختترین رنجهاست.»
بازنده جواب داد: «این حرفها به گوش من فرو نمیرود، دنیا بزرگ است و دوست و رفیق قحط نیست، اگر امروز از یکی دور شدیم فردا با دیگری رفیق میشویم و رنج و سفر هم ترس ندارد. چراکه عادت میشود و غم غربت هم به تماشای جهان میارزد.»
نوازنده جواب داد: «اشتباه نکن؛ که عمرها کوتاه است و اگر شخص بخواهد هرروز رفیق تازهای بگیرد و جای تازهای پیدا کند تا باهم آشنا شوند و خوبی آنجا را بشناسد عمرشان به آزمایش مصرف میشود و بهرهای از خوشی نمیبرند و بهترین دوست، دوست قدیمتر است و بهترین زندگی، زندگی در وطن قدیم است.»
بازنده جواب داد: «خواهش میکنم برای من از این فلسفهها نباف. چراکه من تصمیم خودم را گرفتهام و از قصد خود برنمیگردم. به عقیده من، دنیا دیدن بهتر از دنیا خوردن است و من از همین حالا میروم. دیگران در دنیا چطور زندگی میکنند، من هم یکیاش!»
نوازنده گفت: «حالا که حرف حسابی سرت نمیشود بیش از این گفتگو فایده ندارد. معلوم میشود تو هم از جنس آن آدمها هستی که تا خودشان در زندگی سرشان به سنگ نخورد نصیحت هیچکس را نمیشنوند. پس خود دانی، اما اگر از دیگران جفا دیدی بازهم من در دوستی، وفادارم و هر وقت از کار خود پشیمان شدی برگرد.»
پس باهم وداع کردند و نوازنده «به امید دیدار» گفت و به خانه رفت و بازنده پروبالزنان و شادی کنان رو به کوهسار سرسبزی که از دور پیدا بود پرواز کرد. از تماشای درختها و بیابانها خوشحال بود و میرفت تا به کشتزاری در دامنه کوه رسید که درختها و گلها و سبزههایی داشت و آبوهوایش بسیار باصفا بود و چون آخر روز بود همانجا را پسند کرد و بر شاخه درخت بلندی نشست و با خود گفت: «چه خوش است منزل داشتن بر شاخ درخت و تماشا کردن گلها و سبزیها و جویبارها و دیدن ستارگان درخشان آسمان در تاریکی شب، بغبغو، بغبغو…»
خورشید کمکم غروب میکرد و هنوز کبوتر بازنده از خستگی دورودراز خود درنیامده بود که هوا از ابر پوشیده شد و باد و طوفان سختی شروع شد و رعدوبرق و باران تندی درگرفت. البته دیگر شاخه درخت جای آرام و قرار نبود؛ اما بازنده هر چه نگاه کرد هیچ پناهگاهی به نظرش نرسید تا از باد و باران و سرما به آنجا پناه ببرد. آخر خود را به زیر شاخ و برگ درخت گلسرخی کشید و تا صبح از سرما و رطوبت هوا لرزید. گاهی با خود میگفت: «چه بد کردم که تنها به این محل ناشناس آمدم و سخن دوست وفا کیش خود را نشنیدم.» ولی دوباره به خودش جواب میداد که: «همیشه هوا اینطور نمیماند و هر چه باشد میگذرد و اگر قرار باشد با یک ناراحتی از میدان دربروم و روحیه خود را ببازم هرگز بهجایی نخواهم رسید و باید صبر و استقامت داشته باشم.»
بههرحال شب را با هزار زحمت و رنج و بیخوابی به صبح رساند. صبح که هوا صاف شد و آفتاب، دشت و کوه را روشن ساخت، بازنده باز بر شاخه درخت قرار گرفت و از صفای هوا لذت میبرد؛ اما چون مرغهایی را که در آنجا در پرواز بودند نمیشناخت و زبانشان را نمیفهمید از تنهایی دلش گرفته بود و هر چه میخواست آواز بخواند خواندنش نمیآمد و داشت فکر میکرد که: «آیا بهتر نیست به خانه برگردم؟» دوباره میگفت: «حالا که قصد کردهام چند روزی دور دنیا گردش کنم گردش میکنم.» و هنوز در این فکر بود که دید یک شاهین قویپنجه بهطرف او میآید و قصد گرفتن او را دارد. از دیدن دشمن دلش به تپش افتاد و از اینکه هنوز از سرمای شب گذشته راحت نشده، گرفتاری دیگری برایش پیش آمده سخت وحشت کرد و فوری به یاد نوازنده افتاد و در دل خود عهد کرد که اگر از شر این شاهین نجات یافت دیگر فکر جهانگردی را کنار بگذارد و نزد یار وفادار خود برگردد.
در همین حال که داشت نذرونیاز میکرد ناگهان از طرف دیگر یک عقاب تیزچنگال را دید که او هم داشت به سویش میآمد. بازنده که دید دشمن دو تا شد، از ترس، دستوپایش میلرزید و عقلش نمیرسید که چکار کند. باری، عقاب، زودتر از شاهین نزدیک شاخه کبوتر رسید و چند بار دور آن درخت پرواز کرد. گویا اول با خود میگفت این کبوتر ضعیف لقمه کوچکی است و لیاقت مرا ندارد و به خود جواب میداد: «هر چه باشد برای صبحانهام کافی است.» آنوقت عقاب بهقصد گرفتن کبوتر پیش آید اما همینکه چنگال خود را دراز کرد از آنطرف شاهین هم باعجله رسید و خواست کبوتر را زودتر از عقاب به چنگ آورد.
عقاب که خود را رئیس پرندگان میدانست از این بیاحترامی شاهین غضبناک شد و به شاهین گفت: «اگر یکقدم جلوتر آمدی پوست از سرت میکنم.» شاهین جواب داد: «بیخود عصبانی نشو، این کبوتر حق من است و اول من او را دیدهام.» در این موقع هر دو مرغان شکاری سینهبهسینه هم برخوردند و با نیش و چنگال به جان هم افتادند و بنا کردند زدوخورد کردن.
بازنده که این حال را دید فکر کرد: «وقتی دشمنان باهم میجنگند موقع آزادی دوستان است.» و خدا را یاد کرد و خود را از بالای درخت به زیر انداخت و رفت در سوراخ تنگ و تاریکی که زیر سنگ بود پنهان شد. در آنجا از تنگی جا، داشت خفه میشد؛ اما از ترس عقاب و شاهین دیگر جرئت نکرد بیرون بیاید و همانجا ماند تا شب شد. شب هم همانجا ماند و چون از گرسنگی هم دیگر طاقت جیک زدن نداشت، صبح روز بعد، نماز خودش را هم که هرروز به صدای بغبغو میخواند فراموش کرد و همهاش به یاد دوست خود نوازنده بود و از فراق او غمگین بود.
صبح وقتی هوا روشن شد و بازنده دید صدا و ندایی نمیآید آهستهآهسته از سوراخ بیرون آمد و ترسان و لرزان پر و بالی زد و در صحرا به جستجوی غذا برآمد. درحالیکه پرواز میکرد در پای تپهای کبوتر چاقوچلهای را دید که روی زمین نشسته است و خوب که نگاه کرد دید اطراف او هم قدری برنج و ارزن دیده میشود.
بازنده که خیلی گرسنه بود و حالا بعد از یک روز و دو شب خوراک پیدا کرده بود، راست به زمین فرود آمد و نزدیک آن کبوتر نشست و چون هیچ فکری جز سیر کردن شکم نداشت شروع کرد به دانه برچیدن و حالا نخور و کی بخور؛ اما هنوز دانه اول به چینه دانش نرسیده بود که فهمید اینجا دام شکار بوده و دستوپایش در تله گیرکرده است.
بازنده رو به آن کبوتر کرد و گفت: «ای برادر، ما از جنسی یکدیگریم و من از دیدن تو که همجنسم بودی گول خوردم و به دام افتادم. شرط انصاف این بود که زودتر مرا خبردار کنی تا من در دام نیفتم و من که مهمان تو بودم چرا حقیقت را به من نگفتی؟»
کبوتر جواب داد: «به چهار دلیل حرف نزدم:
اول اینکه، درست است که من از جنس توام اما من دارم از این راه نان میخورم؛ زیرا شکارچی مرا نگاه داشته و به من آب و دانه میدهد و هرروز مرا توی دام میگذارد تا تو و امثال تو به هوای همجنسی من گول بخورید و در دام بیفتید و اگر من این فایده را برایش نداشته باشم مرا به سیخ کباب خواهد کشید.
دوم اینکه، خداوند دو تا چشم بینا توی کلهات گذاشته که آن را بازکنی و راه و چاه را بشناسی. خوب بود از اول که دانه را دیدی فکر دام را هم بکنی و اگر عقل داشتی فکر میکردی که اینجا مزرعه برنج نیست و هر جا که خوراک مفت برای کسی آماده میکنند غرضی هم در کارشان است و بیخود کسی برای جنابعالی برنج مفت نمیپاشد.
سوم اینکه من تنها بودم و در عالم بدبختی خود رفیق نداشتم، میخواستم تو هم به تله بیفتی تا دستکم مدت کوتاهی همدرد داشته باشم. مگر نمیدانی کسانی که خودشان گمراه شدهاند و به بدبختی و بیچارگی افتادهاند دلشان میخواهد همه مثل آنها باشند تا کسی آنها را ملامت نکند؟
چهارم اینکه، من تو را به خوردن دانه دعوت نکرده بودم که مهمان من باشی. تقصیر از خودت است که عجله کردی و از من نپرسیدی که این دانهها مال کیست؟ حالا اینجا باش تا عقلت به کار بیفتد و بعدازاین حساب همهچیز را بکنی و فقط به فکر شکمچرانی نباشی.
بازنده که دید حرفهای کبوتر جواب ندارد گفت: «بسیار خوب، از این پندهای تو متشکرم، حالا از راه لطف و مرحمت آیا میتوانی راه فراری به من نشان بدهی تا بعدازاین نصیحتهای تو را به کار برم و تا عمر دارم دعاگوی تو باشم؟»
کبوتر گفت: «عجب کفتر ساده و هالویی هستی! احمق جان! اگر راه فراری بلد بودم اول خودم فرار میکردم. اینها کار بخت و قسمت و خواست خداست و چاره ندارد و حالِ تو درست به حال آن بچه شتر میماند که در قطار شترها به مادرش میگفت: «مادر جان، من از راه رفتن خسته شدهام؛ کمی بنشینیم تا خستگی درکنم.» و مادرش جواب داد: «اگر اختیار در دست من بود خودم را هم از بار کشیدن نجات میدادم؛ اما حالا سررشته در دست دیگری است.»
بازنده از حرفهای کبوتر غریبه فهمید که از او بوی خیری نمیآید. ولی با خود گفت: «با همه اینها ناامید نباید شد و بیکار نباید نشست و تقصیر را به گردن شانس و بخت و خواست خدا نباید گذاشت. خدا که درد داده دوا هم داده و هر نوع گرفتاری هم راه چارهای دارد.» بعد با خود فکری کرد و با نوک خود رشته دام را ریشریش کرد و ناگهان باقوت و زور هرچهتمامتر پرواز کرد. اتفاقاً رشته دام هم پوسیده بود و پاره شد و بار دیگر بازنده آزادی خود را به دست آورد و با خود گفت: «اگر کوشش نکرده بودم و گفته بودم خواست خداست و کار بخت و قسمت است من هم در دام مانده بودم.»
بعد با سعی بسیار رو به وطن نهاد و غم گرسنگی را فراموش کرد و آمد و آمد تا در میان راه به کشتزاری رسید و برای رفع خستگی بر لب دیوار خرابهای نشست و فکر کرد «اینجا دیگر آبادی است و مرغهای وحشی نیستند.» و بیخیال به تماشای کشتزار مشغول شد.
در این وقت کودکی دهاتی که از پشت دیوار میگذشت چشمش به کبوتر افتاد و سنگریزهای در تیرکمان لاستیکی گذاشت و بهطرف کبوتر نشانه گرفت. سنگریزه آمد به پهلوی بازنده خورد و بازنده از بالای دیوار سرنگون شد و یکراست به ته چاهی که در پای دیوار بود فروافتاد. کودک دید که نمیتواند کبوتر را از چاه بیرون بیاورد راه خود را گرفت و رفت.
بازنده که به زندگی در چاه عادت داشت یک شبانهروز دیگر در آن چاه ماند؛ از درد پهلو مینالید و با خود میگفت: «سزای من که پند دوست را نشنیدم و تنها در راهی که نشناخته و نسنجیده بود رفتم بدتر از این است. کسی که قصد غربت میکند باید نخست آنجا را بشناسد و شرایط زندگی در محل جدید را بهخوبی فراهم کرده باشد. باز خوب است که از هر غمی بهنوعی رهایی یافتم.» باری، روز بعد که درد پهلویش کمی آرام شد با زحمت بسیار خود را به لب چاه رسانید و یکسر رو به وطن خود رهسپار شد.
نزدیک ظهر بود که به خانه رسید و نوازنده چون صدای پروبال آشنا شنید بیرون دوید و یکدیگر را در آغوش گرفتند و کبوتران دیگر هم همه جمع شدند و از دیدار دوستان شادی کردند.
چون نوازنده، بازنده را خسته و رنجور دید سرگذشت او را پرسید و بازنده جواب داد: «شنیده بودم که از جهانگردی فایده بسیار و تجربه بیشمار به دست میآید و خیال میکردم دنیای دیگران از دنیای ما بهتر است. حالا این تجربه را یافتم که گرچه دنیا جاهای دیدنی بسیار دارد اما خوشی و آسایش، در دیدار خویشان و دوستان همدل و همزبان است و تازه، بعدازاین جهانگردی است که قدر وطن و خوبیهای آن شناخته میشود.»
***
(این نوشته در تاریخ 21 مارس 2021 بروزرسانی شد.)