قصه آموزنده «کبوتر بیصبر»
قصههای کِلیلهودِمنه برای بچههای خوب
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
روزی بود و روزگاری بود. یک جفت کبوتر بودند که در ایام نوروز همسر و همخانه شده بودند و در گوشه کشتزاری در پای درخت گلی خانه ساخته و بهخوبی زندگی میکردند. در ماههای بهار که بارندگی زیاد بود یک روز کبوتر ماده گفت: «این خانه خیلی مرطوب است و باید جای بهتری پیدا کنیم.» اما کبوتر نر گفت: «حالا تابستان در پیش است و هوا رو به خشکی میرود. بهعلاوه، ساختن لانهای به این بزرگی که در پشت آنهم پستو و انبار دارد مشکل است.» باری همانجا ماندند و از اول تابستان که در صحرا و کشتزارها گندم و برنج و حبوبات فراوان بود هرروز پسازاینکه دانه و غذای خودشان را در صحرا میخوردند مقداری هم دانه به خانه میآوردند و برای زمستان ذخیره میکردند تا اینکه انبارشان از دانههای نمدار و برنجهای تازه لبریز شد. آنوقت خوشحال شدند و باهم گفتند که امسال زمستان از داشتن خوراک، راحت خواهیم بود.
چندی گذشت و دیگر دانههای ذخیره را نگاه نکرده بودند تا اینکه تابستان هم به پایان رسید و دانه در صحرا کمتر شد و چند روز، کبوتر ماده که برای پرواز ناتوانتر بود در خانه میماند و کبوتر نر به صحراهای دوردست میرفت و مقداری هم دانه برای جفتش میآورد.
روزی که اولین بارندگی پاییزی شروع شد و نتوانستند به صحرا بروند به یاد دانههای ذخیره افتادند و این دانهها که براثر گرمای تابستان خوب خشک شده بود ازآنچه پیشتر بود کمتر مینمود.
کبوتر نر وقتیکه دید انبار مثل سابق لبریز نیست جفت خود را ملامت کرد و گفت: «بیفکری و شکمپرستی تو را ببین. ما این دانهها را برای فصل زمستان ذخیره کرده بودیم که وقتی برف میبارد و در صحرا دانه پیدا نمیشود گرسنه نمانیم. ولی تو در این چند روز که در خانه بودی نیمی از دانههای ذخیره را خوردهای و فردای زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردهای.»
کبوتر ماده جواب داد: «دانهها را من نخوردهام و نمیدانم چه شده.»
کبوتر نر گفت: «تو این جواب را میدهی. ولی دانهها خورده شده. وگرنه دانهها که پروبال نداشتند که پرواز کنند و بروند.»
کبوتر ماده که خودش هم از گمشدن دانهها تعجب میکرد قسمها یاد کرد که «من از آن روزی که انبار ذخیره پرشده بود تا حالا حتی به آن نگاه هم نکردهام، چه رسد به اینکه خورده باشم و خود من هم از کم شدن آنها تعجب میکنم. حالا بیخود اوقات خودت را تلخ نکن و به من تهمت نزن و صبر کن تا اینها که باقی مانده است بخوریم. شاید زمین انبار پایینتر رفته باشد، شاید سوراخ موش پیدا شده باشد و شاید کسی دیگر برده باشد. درهرحال در قضاوت عجله نباید کرد و اگر صبر کنی حقیقت معلوم خواهد شد.»
کبوتر نر گفت: «خوبه خوبه! لازم نیست برای من فلسفه ببافی و نصیحت کنی که در قضاوت عجله نکن. من این حرفها سرم نمیشود، و میدانم که در اینجا جز من و تو کسی رفتوآمد نداشته و اگر هم داشته تو بهتر میدانی. اگر تو دانه نخوردهای باید راستش را بگویی که دانهها کجا رفته، من نمیتوانم صبر کنم و تو توی دلت به من بخندی که سرم را کلاه گذاشتهای، خلاصه اگر چیزی میدانی که بعد میخواهی بگویی همین حالا بگو، اگر هم نه که هرچه دیدی از خودت دیدی.»
کبوتر ماده که چیزی نمیدانست شروع کرد به گریه و قسم خورد و تأکید کرد که «من دانهها را نخوردهام و دست به آن نزدهام و نمیدانم چه طور شده و باید صبر کرد تا حقیقت معلوم شود.» عاقبت کارشان به دعوا رسید و کبوتر نر که خیلی عصبانی شده بود جفت خود را از خانه بیرون کرد و هر چه هم کبوتر ماده التماس کرد و بر بیگناهی خود دلیل آورد گوش نداد. او هم ازآنجا پرواز کرد و گفت: «تهمت بیجا به من زدی و در قضاوت عجله کردی. باشد تا روزی پشیمان شوی که سودی نداشته باشد.» و رفت که بهجایی پناه ببرد، و ازقضا در صحرا به هوای دانه در دام افتاد و گرفتار شکارچیان شد.
کبوتر نر هم تنها در خانه ماند و خوشحال بود که فریب نخورده و دروغگویی و خیانت جفت خود را فهمیده است. اما چند روز که گذشت چون هوا بارانی بود و آثار رطوبت از درودیوار ظاهر شد دانههای گندم و برنج هم دوباره نم کشید و درشت شد و بهاندازه روز اول که انبار پر بود لبریز شد
آنوقت کبوتر بیصبر و عجول فهمید که درباره جفت بیگناه خود چه ظلمی کرده که حرفهای او را دروغ دانسته و پشیمان شد که چرا مدتی صبر نکرده و در قضاوت عجله کرده است. اما پشیمانی سودی نداشت و گناه بدبخت شدن کبوتر ماده هم به گردن او ماند و تا آخر عمر از بیصبری و عجلهای که کرده بود غمگین بود.
***
(این نوشته در تاریخ 23 می 2021 بروزرسانی شد.)