قصه آموزنده «نیش عقرب»
قصههای کِلیلهودِمنه برای بچههای خوب
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
روزی بود و روزگاری بود. یک سنگپشت و یک عقرب در همسایگی هم زندگی میکردند و چنان به دوستی و رفاقت یکدیگر عادت کرده بودند که شب و روز از یکدیگر دور نمیشدند.
بود تا یک روز در وطنشان اتفاقی افتاد که جانشان درخطر بود و مجبور شدند بهجای دیگر کوچ کنند. پس هر دو به همراهی هم حرکت کردند و رو بهراه گذاشتند. مقداری که راه رفتند گذارشان به آبی افتاد که از کوه جاری شده بود و در صحرا پهن شده بود و آخر آنهم معلوم نبود. عقرب همینکه آب را دید از رفتن بازماند و ایستاد و به سنگپشت گفت: «دیدی به چه بلایی گرفتار شدیم؟»
سنگپشت گفت: «مگر چه شده است، چه غمی داری که اینطور پریشان شدهای؟»
عقرب گفت: «چه غمی از این بالاتر که نه میتوانم به وطن برگردم و نه طاقت دوری تو را دارم و نه میتوانم از این آب بگذرم؛ زیرا اگر قدم در آب بگذارم غرق میشوم.»
سنگپشت گفت: «ای دوست، غم مخور که ما دوست یکدیگریم و زحمت دوستان، راحت جان است و چون من بهآسانی میتوانم از آب بگذرم اینک سینه را سپر بلای تو میکنم و پشت خود را مانند کشتی در اختیار تو میگذارم، تو را بر پشت خود سوار میکنم و از آب میگذرم؛ زیرا پیران قدیم گفتهاند: یاری که بهدشواری به دست آید بهآسانی از دست نتوان داد.»
عقرب گفت: «آفرین بر تو که دوست باوفایی هستی، من نیز در عالم دوستی دوستدار وفا و یکرنگی هستم و هرگاه کاری پیش آید که از دستم برآید صفای قلب خود را به تو نشان خواهم داد.»
پس سنگپشت عقرب را بر پشت خود سوار کرد و سینه بر آب نهاد و شروع کرد به شنا کردن و رفتن.
مقداری که در آب پیش رفت سنگپشت صداهای تیزی به گوش خود شنید و احساس کرد که چیزی بر پشتش کشیده میشود و عقرب در تلاش و کوشش است. از عقرب پرسید: «در آن بالا چهکار میکنی و این چه صدایی است که به گوش میرسد؟»
عقرب جواب داد: «چیزی نیست، دارم پشت تو را امتحان میکنم که ببینم کجا میشود نیش زد.»
سنگپشت از این مطلب حیرت کرد و با آزردگی گفت: «ای بیانصاف بیمروت! من جانم را به خطر انداختهام و بار وجود تو را بر دوش خود میکشم و تو داری با کَشتی پشتِ من سفر دریا میکنی و از این گرداب بلا میگذری. اگر منتی نمیپذیری و حق دوستی و رفاقت قدیم را در نظر نمیگیری و از من سپاسگزار نیستی دیگر علت نیش زدن و آزردن من چیست؟ اگرچه نیش تو بر پشت من کارگر نمیشود اما تو که اینهمه دم از دوستی و یکرنگی میزدی این بدخواهی و خیانت را برای چه میکنی؟»
عقرب جواب داد: من از تو هیچ توقع ندارم که این حرف را بزنی، موضوع بدخواهی و خیانت در کار نیست بلکه همانطور که طبیعت آتش، سوزاندن است و هرقدر کسی با او دوستی کند باز دستش را میسوزاند من هم عقربم و اقتضای طبیعتم نیش زدن است. وگرنه هیچ دشمنی با تو ندارم و بعدازاین هم دوست توام و به قول شاعر:
نیش عقرب نه از ره کین است*** اقتضای طبیعتش این است
سنگپشت گفت: «راست میگویی، گناه از من است که همه جانوران را گذاشتهام و با کسی مثل تو دوستی میکنم. حالا که اقتضای طبیعت تو مردمآزاری است، نیکی کردن در حق تو هم کمک در مردمآزاری تو است و میخواهم هفتادسال دوست من نباشی که با کسی دوستی کنی. تنها بودن من هم بهتر از رفاقت کردن با رفیق نانجیب است.»
سنگپشت این را گفت و با یک حرکت عقرب را در آب غرق کرد و راه خود را بهسلامت پیش گرفت.
***
(این نوشته در تاریخ 23 می 2021 بروزرسانی شد.)