قصه آموزنده نوجوانان
نوه و پدربزرگ
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
پیرمردی بود که با پسر، عروس و نوهاش در خانهای زندگی میکرد. چشمهای پیرمرد ضعیف شده بود و خوب نمیدید. گوشهایش سنگین شده بود و خوب نمیشنید، زانوهایش هم موقع راه رفتن میلرزید. وقتیکه سر میز غذا مینشست، از ضعف و پیری قاشق در دستش میلرزید و غذا روی میز میریخت. حتی وقتیکه لقمه را در دهانش میگذاشت غذا از گوشهی دهانش بیرون میریخت و منظرهی زشتی به وجود میآورد. هر بار پسر و عروسش با دیدن غذا خوردن او، حالشان بد میشد. تا اینکه روزی تصمیم گرفتند، پدربزرگ در گوشهای، پشت اجاق بنشیند و آنجا غذا بخورد.
از آن روز غذای پیرمرد را در یک کاسهی کوچک و گِلی میریختند. غذای او آنقدر کم بود که هیچوقت سیر نمیشد. درنتیجه وقتیکه غذایش تمام میشد، با حسرت به میز نگاه میکرد و چشمهایش از اشک پر میشد.
روزی لرزش دست پیرمرد آنقدر شدید بود که کاسه از دستش افتاد و شکست. عروس جوان ناراحت شد. حرفهای زشتی به او زد؛ ولی پیرمرد چیزی نگفت و فقط آه کشید. بعد برای پیرمرد یک کاسهی چوبی بیارزش خریدند. پیرمرد شکایتی نکرد و هرروز توی آن غذا میخورد.
روزها آمدند و رفتند. تا اینکه روزی زن و شوهر نشسته بودند و باهم حرف میزدند، پسر کوچولوی آنها چندتکه تخته روی زمین گذاشته بود و سعی میکرد آنها را به هم وصل کند. پدر پرسید: «چکار میکنی پسر جان؟»
پسر جواب داد: «میخواهم یک کاسهی چوبی درست کنم تا وقتیکه تو و مادر پیر شدید؛ غذای شما را توی آن بریزم و جلویتان بگذارم.»
زن و مرد به هم نگاه کردند و ناگهان بغضشان ترکید. به این وسیله آنها به خود آمدند و روز بعد، پدربزرگ پیر را سر میز آوردند تا همه باهم غذا بخورند؛ و از آن روز به بعد، اگر دست پیرمرد میلرزید و غذا را میریخت، کسی به او حرفی نمیزد.
***