قصه آموزنده «مرغان کارآگاه»
قصههای کِلیلهودِمنه برای بچههای خوب
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
روزی بود و روزگاری بود. در زمان قدیم در یکی از شهرهای فارس یک مرد عارف و صالح بود که او را «درویش دانادل» میگفتند و همه اهل شهر او را میشناختند و برای اخلاق پسندیدهاش به او احترام میگذاشتند.
دانادل در یکی از سالها میخواست به حج برود و تصمیم گرفت قدری زودتر از اینکه قافله حاج راه بیفتد تنها حرکت کند و آهستهآهسته در شهرهای بین راه گردش کند. خرج سفر خود را برداشت و با کولهپشتی خود به راه افتاد.
آن سال، ماه حج در تابستان بود و دانادل پیش از نوروز عازم سفر شده بود. روزها راه میرفت و شبها در دهات و آبادیهای سر راه منزل میکرد؛ اما روز سوم در میان بیابان به کاروانسرای خرابهای رسید که محل دزدها بود.
دزدان راهزن وقتی دانادل را با کولهپشتیاش دیدند خوشحال شدند که تنهاست و زورش به آنها نمیرسد. پس او را در میان گرفتند و به خیال اینکه او با آنها جنگ خواهد کرد با چوب و چماق قصد زدن او را کردند. دانادل که خود را گرفتار دید اول عصایی را که در دست داشت به زمین انداخت و به دزدها گفت: «صبر کنید، من یک نفر بیش نیستم و شما چند نفر زورمندید، اول به حرف من گوش بدهید بعد هر کار میخواهید بکنید.»
دزدها گفتند: «بیخود به خودت زحمت نده که با زبانبازی نمیتوانی از چنگ ما در بروی.»
دانادل گفت: «نه، من حیلهای ندارم که به کار شما ببرم، من میگویم که من پولوپله زیادی همراه ندارم، لباس من هم به درد شما نمیخورد، من یک درویش هستم که به زیارت میروم و تنها هستم و اذیت کردن من از مردانگی دور است. درست است که شما کارتان دزدی و راهزنی است اما شاید لوطیگری سرتان میشود. بروید با کسی دربیفتید که مال زیاد دارد. زور گفتن به من برخلاف وجدان است.»
دزدها جواب دادند: «حالا دیدی که میخواهی ما را خام کنی و از چنگ ما در بروی. مرد حسابی، ما اسم خودمان را دزد گذاشتهایم و خود را پیش خدا و خلق خدا روسیاه کردهایم که این فکرها را نکنیم و هر چه گیر میآید و مال هرکس هست از کم به زیاد بچاپیم و بخوریم، اگر میخواستیم در فکر خوبی و بدی باشیم و وجدان و شرافت داشتیم که میرفتیم مثل بچه آدم کار میکردیم و نان میخوردیم.»
دانادل گفت: «بسیار خوب، حالا که حرف حسابی سرتان نمیشود این من و این هم کولهپشتی من. من فقط مختصری خرج سفر همراه دارم و اگر شما از گرفتن این چندرغاز به آرزوی خودتان میرسید هر چه دارم بگیرید و خودم را بگذارید بروم تا با هر سختی و دشواری من هم به آرزوی خودم که زیارت است برسم.»
دزدها گفتند «عجب آدم سادهای هستی! خیال میکنی داری بچه گول میزنی؟ اگر تو را رها کنیم میروی و جای ما را به مردم نشان میدهی و ما را گرفتار میکنی، بهتر این است که اگر وصیتی داری بکنی و دعایت را بخوانی و آماده مرگ باشی.»
دانادل گفت: «البته این کاری است که از دست شما برمیآید؛ اما ریختن خون بیگناه برای شما بدبختی میآورد و زودتر ازآنچه خیال میکنید به پنجه عدالت و مکافات عمل خود گرفتار میشوید.»
دزدها بنا کردند به قاهقاه خندیدن و گفتند: «در این بیابان بیآبوعلف پنجه عدالت کجا بود و چه کسی شهادت خواهد داد و مکافات عمل یعنی چه؟ ما که دزدیم، تو هم که کشته میشوی، کسی دیگر هم که اینجا نیست و تمام شد و رفت …» و خنجرها را کشیدند و دور او را گرفتند و قصد کشتنش کردند.
دانادل که دیگر امیدی به رحم آنها نداشت مانند همهکسانی که در معرض خطر قرار میگیرند حیران و سرگردان به چپ و راست نگاه میکرد و منتظر بود بلکه کسی پیدا شود و او را نجات دهد؛ اما هیچ بوی امیدی نمیآمد. فقط در بالای سر آنها یک دسته مرغان صحرایی (سار) باهم پرواز میکردند و جیکجیک کنان سروصدای زیادی راه انداخته بودند. دانادل از روی ناچاری و ناامیدی نگاهی به مرغها کرد و گفت: «آهای مرغها! ببینید و شاهد باشید. من در این بیابان به چنگ آدمکشهای بیرحم و خدانشناس گرفتارشدهام و جز خدا کسی دیگر نمیبیند و نمیداند، شما شاهد باشید و انتقام خون مرا از این ظالمها بگیرید.»
دزدها باز به این حرف خندیدند و به او گفتند: «عجب آدم ساده و هالویی هستی! اسمت چیست؟»
گفت: «دانادل»
گفتند: «عجب اسمی داری! اسمت دانادل است و خودت اینقدر نادان و احمقی که مرغهای هوا را به کینهجویی و انتقام خواهی میطلبی؟ حقا که ریختن خون آدمی به این نفهمی هیچ بازخواستی ندارد…» و بعدازاینکه او را مسخره کردند، او را کشتند و مالش را برداشتند و ازآنجا فرار کردند و رفتند و هر وقت فکر میکردند که دانادل از مرغهای هوا خواهش کرده که انتقام خونش را بگیرند به این حرف میخندیدند.
روز بعد، چند مسافر از آن راه به شهر میآمدند و همینکه خبر قتل دانادل به شهر رسید مردم خیلی غمگین شدند، مجلس ترحیمی برپا کردند و چون دانادل هرگز به کسی بدی نکرده بود و دشمنی نداشت به هیچکس گمان بد نمیرفت. ولی اهل محل و آشنایان منتظر بودند که قاتلان دانادل پیدا شوند و میگفتند: «خون بیگناه، عاقبت، دامن جنایتکار را میگیرد و او را رسوا میکند.»
چندی گذشت و نوروز پیش آمد و بعد سیزده نوروز شد و در این روز مردم شهر همه به صحرا میرفتند و گردش و تفریح میکردند و در این روز که مردم دستهدسته در سبزهزارها و زیر درختها دورهم مینشستند از اتفاق، آن دسته دزدانِ قاتل دانادل هم به صحرا آمده بودند و در گوشهای زیر درخت بزرگی دورهم نشسته بودند و به تفریح و گفتوشنود سرگرم بودند و عدهای از بچهمحلیهای دانادل هم در نزدیکی ایشان زیر درخت دیگری منزل گرفته بودند. البته کسی دزدها را نمیشناخت و آنها هم مثل سایر مردم بودند و موضوع قتل دانادل هم دیگر داشت فراموش میشد و کسی به یاد آن نبود.
در این روز که هوای خوشی داشت، در آن صحرا عده زیادی گنجشک روی درختها مینشستند و بلند میشدند و پرواز میکردند و جیکجیک میکردند و آنها هم برای خودشان از هوای بهار و گردش سبزهزار استفاده میکردند. گاهی که گنجشکها روی درختی جمع میشدند و زیاد شلوغ میکردند، کسانی که زیر آن درختها نشسته بودند آنها را تار و مار میکردند و آنها به درخت دیگری هجوم میآوردند و باز همینکه دورهم جمع میشدند جیکجیک خود را سر میدادند و آواز میخواندند و از این شاخ به آن شاخ میپریدند.
یکبار هم گنجشکها بالای سردسته دزدان، روی درختی که آنها زیر آن منزل داشتند جمع شدند و با جیکجیک خود غوغایی راه انداخته بودند و چون فضله آنها روی سر دزدان ریخته بود یکی از دزدها همانطور که با صدای بلند با رفقای خود صحبت میکرد گفت: «این مرغها را ببین چه شلوغ کردهاند.» یکی از دزدها با خنده جواب داد: «به نظرم، آمدهاند خون دانادل را مطالبه میکنند.» دیگری جواب داد: «نه، اینها گنجشکاند و آنها سار بودند.» دیگری گفت: «اما راستی طفلک دانادل عجب هالویی بود که از ترس جان، مرغها را شاهد میگرفت…» دزدها صحبت میکردند و از اطراف خود غافل بودند.
همینکه همسایههای دانادل این حرفها را از این چند نفر شنیدند باهم گفتند: «یکچیزی هست که اینها از دیدن گنجشکها به یاد دانادل و موضوع مرگ او افتادهاند و لابد چیزی میدانند… باید دید که موضوع دانادل با گنجشکها چه ربطی دارد.»
این بود که فوری شحنه و محتسب و پاسبان و پلیس را خبر کردند و موضوع را گفتند و آن چند نفر دستگیر شدند و چون همیشه در میان اشخاص تبهکار اختلافهایی وجود دارد آنها کمکم در بازپرسی مجبور به اعتراف شدند و یکدیگر را لو دادند و عاقبت، خون بیگناه، کار خود را کرد و مرغهای هوا مأموریت کارآگاهی خود را انجام دادند و دزدها به مکافات خودشان رسیدند.
***
(این نوشته در تاریخ 23 می 2021 بروزرسانی شد.)