زنبور کوچولو و ماجراهای خطرناك
ترجمه و بازنویس: الدوز کاظم زاده
چاپ پنجم: 1369
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: گروه قصه و داستان ايپابفا
یک روز خانم معلم به شاگردهایش گفت:
– امروز کلاس درس به جای اینکه در میان کندو تشکیل شود، در هوای آزاد و در میان درختان جنگل برگزار خواهد شد.
پس از گفتن این حرفها، خانم معلم بالهایش را به حرکت در آورد و پیشاپیش همه از کندو خارج شد. شاگردهایش هم به دنبال او به پرواز در آمدند.
زنبور کوچولو کاری کرد که تنها زنبورهای کوچولوی بد میتوانند انجام دهند. او تصمیم گرفت به تنهایی در میان گلها گردش کند.
زنبور کوچولو کاری کرد که دوستانش از او جلو بزنند و در لحظه مناسب، داخل گلی پنهان شد. وقتی که دوستانش از آنجا دور شدند، بیرون آمد.
زنبورکوچولو با خوشحالی پرواز میکرد تا این که به باتلاق رسید و روی برگی نشست. ناگهان چشمش به قورباغه افتاد. زنبور کوچولو گفت:
– سلام، اسم من زنبور است. اسم شما چیه؟
قورباغه به جای اینکه جوابی بدهد، زبان چسب دارش را دراز کرد تا زنبور کوچولو را شکار کند. زنبور کوچولو به شدت ترسید و پرواز کرد.
زنبور کوچولو در همان حال با تمام قدرت فریاد میزد:
– کمک کنید! قورباغه میخواهد مرا بخورد! کمک کنید! کمک کنید!
ترس، بند بند وجود زنبور کوچولو را پر کرده بود. به شدت نفس نفس میزد. میخواست هرچه زودتر از این باتلاق وحشتناک دور شود.
کمی دورتر به تنه بریده شده درختی رسید. روی تنه بریده شده درخت، حشره زیبایی نشسته بود. زنبور کوچولو جلو رفت، سلام کرد و گفت:
– تو چقدر زیبا هستی!
در این موقع صدایی به گوش زنبور کوچولو رسید:
– مگر دیوانه شدهای! او تو را خواهد خورد.
زنبور کوچولو صاحب صدا را شناخت. مگس، زنبور کوچولو را به طرف پائين هل داد و به این ترتیب جانش را نجات داد.
زنبور کوچولو از مگس تشکر کرد. مگس به او گفت:
– بهتر است هرچه زودتر به کندو برگردی! زیرا هر لحظه ممکن است خطری درانتظارت باشد.
هنوز خطرات، زنبور کوچولو را راحت نگذاشته بود. زنبور کوچولو با احتیاط به طرف کندو میرفت که یک مرتبه ماهی پرنده از آب خارج شد تا او را شکار کند.
[زنبور کوچولو] خسته و درمانده به فکر فرو رفته بود که صدای آشنائی به گوشش رسید:– معلوم است تو کجایی؟
زنبور کوچولو با خوشحالی به طرف خانم معلم برگشت.
زنبور کوچولو این بار هم فرار کرد و نجات یافت. او خیلی ترسیده بود. شروع به گریه کرد. از این که از دوستانش جدا شده بود به شدت پشیمان بود.
خانم معلم پرسید:
– تو چرا از ما جدا شدی؟
زنبور کوچولو جواب داد:
– بعد از این هرگز از شما جدا نخواهم شد. من امروز فهمیدم که بر سر آنهایی که میخواهند بدون گوش کردن به پند و اندرز بزرگترها دست به کاری بزنند، چه خواهد آمد!
«پایان»
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)